اولین عشق پارت اول
رمان اولین عشق پارت((۱))
یونگی که با دوستاس رفته بود بیرون نصف شب مست میرسه خونه و باباش اونو میبینه و یه تصمیم خیلی بزرگی میگیره
(فردا صبح خانواده یونگی سر سفره)
همه نشستن جای خودشون و وقتی پدر یونگی میاد بشینه همه به احترامش پا میشن و میشینن همه شروع میکنن به خوردن صبحانه که پدر یونگی میگه من یه تصمیم گرفتم همه با تعجب به پدر یونگی نگا میکنن که
پدر یونگی:آقای مین دیروز دیدم چطور اومدی خونه برای همین فکر میکنم باید ازدواج کنی
که لقمه تو گلوش میپره مامانش بهش آب میده یونگی که از اعصابانیت سرخ شده رو میگرده به باباش میگه
یونگی:ازدواج من چند سالمه که باید ازدواج هم کنم اصل...
که باباش حرفشو قطع میکنه و میگه:به تو مربوط نیس من هرچی بخوام تو باید اونو انجام بدی اگه من نبودم تو تو این شرایط بزرگ نشده بودی
یونگی با گریه به سمت اتاقش میره پدرش به مامانش میگه که یه دختر مناسب برای یونگی پیدا کنه و مامانش از همه جا میپرسه که دختر کدوم آقا برای خانواده ما مناسبه که همه دختر آقای لی مین هو ینی ا.ت و میگن مامان یونگی درباره این خانواده تحقیق میکنه و چیز بدی دربارشون پیدا نمیکنه و به پدر یونگی میگه و پدرش میگه هرچه زودتر باید بریم به خواستگاریش خلاصه پدرش با آقای لی مین هو حرف میزنه و اون قبول میکنه و تلفنو قطع میکنه
(خانه ا.ت)
پدرش به مامانش میگه که بلاخره یه آدم بزرگی میخواد دخترمونو بگیره و مامانش به ا.ت میگه ا.ت میگه که من نمیخوام ازدواج کنم که پدرش میاد:ینی چی نمیخوای ازدواج کنی؟
و به ا.ت یه سیلی میزنه ا.ت با گریه میگه من بمیرم هم با اون ازدواج نمیکنم پدرش از موهاش میگیره و میبره زیرزمین به زنش میگه تا من نگفتم نه بهش آب میدین نه غذا بعد کلیدو به زنش میده زنش کلیدو میگره و میره میخوابه ا.ت تو زیرزمین بدون آب و غذا یروز موند و فرداش پدرش به مامانش گفت که ا.تو از زیرزمین دربیاره و بهش یکم برسه(منظورش آرایشه)چون شب خانواده یونگی میان خواستگاریش و خدمتکارای زیادیو میاره تا خونه رو تمیز کنن
مامان ا.ت اونو میفرسته به بازار تا بره به خیاط و لباسشو بگیره ا.ت میره خیاط و تو خیاط اشتباهی یونگیو میبینه ولی نمیشناستش چون هنوز اونو ندیده بود یونگی وقتی ا.ت رو دید چشماش برق زد انگار عاشقش شده بود ولی خودشو زد به اون راه ا.ت رفت تا لباسشو پرو کنه وقتی از اتاق پرو اومد بیرون یونگی بیشتر عاشقش شده بود خیاط به یونگی گفت که صبر کنه رفت پیش ا.ت و ا.ت بهش گفت که کجای لباسو درست کنه یونگی هم همینطوری نگاش میکرد(مغز یونگی)
وای این دختره چقد خوشگله کاش به خواستگاری این میرفتیم.....
که خیاط صداش کرد آقای مین
یونگی: بله ببخشید من میخواستم لباس مامان و خواهرمو بگیرم
خیاط گفت که بعد ازظهر بیاد بگیره یونگی رفت بیرون ا.ت هم داشت میرفت بیرون که یونگی یهو اومد جلوش ا.ت ترسید به یونگی گفت چه مرگته که یونگی گفت چه مرگمه چرا دخترای الان انقد بی تربیتن که ا.ت یه سیلی به یونگی میزنه(یااااا چرا یونگی منو میزنی)یونگی چشماش پر اشک میشه ولی گریه نمیکنه به ا.ت میگه چطوره دوست دخترم شی که میبینه ا.ت فرار کرد
یونگی:یاااااا کجا میری؟
ا.ت که همینجوری عصبانی میرفت خونه یادش افتاد بای شیرینی میگرف رفت شیرینی گرفت و برگشت خونه که مامانش گفت لباست کو ا.ت گفت:خیاط بهم گفت که بعد ازظهر برم بگیرم مامانش گفت باشه بیا یکم به خودت برس بعد برو ا.ت رفت اتاقش الکی به خودش آرایش زد چون از آرایش بدش میومد و رفت دنبال لباسش(لباس ا.ت یه لباس سیاه و سفیده که مادر یونگی هم یه لباس سیاه سفید گرفته ولی مدلاشون فرق میکرده)یونگی که لباس مامان و آبجیشو گرفته بود داشت از مغازه خارج میشد که دوباره ا.ت رو دید و روکش لباس مامانشو درآورد که ا.ت دید و فکر کرد لباس خودشه سریع رفت پیش یونگی و بهش گفت:ها لباس منو گرفتی؟
و با عصبانیت وارد مغازه شد به خیاط گفت:آبجی می سو چرا لباس منو به یکی دیگه فروختی
می سو گفت:ا.ت یک آروم باش من لباستو به کسی نفروختم لباست همونجاس آماده کردم گذاشتم اونجا تا تو بیای برداری
ا.ت از خیاط عذرخواهی کرد و رفت بیرون دید یونگی همونجا وایساده به یونگی گفت:اگه دوباره باهام روبرو شی همونجا میکشمت
و یه مشت آرام به شونه یونگی زد و رفت خونشون قشنگ آرایش زدن به صورت ا.ت و لباسشو پوشید و مهمونا تازه اومدن ا.ت خیلی ناراحت بود یه اشک از چشم سمت چپش افتاد که مامانش زود پاکش کرد و گفت گریه نکن آرایشت خراب میشه قهوه ها رو آماده کن بیار بالا پیش مهمونا
ا.ت رفت بالا تا بپرسه که چی میخورن اونوقت یونگیو دید
میدونم جای حساسی تموم کردم ولی رمان باید هیجان داشته باشه
شرط۵تا لایک۵تا کامنت
دوستون دارم😘
#فیک
#یونگی
#یونمین
#رمان
#بی تی اس
#آرمی
#حمایت
یونگی که با دوستاس رفته بود بیرون نصف شب مست میرسه خونه و باباش اونو میبینه و یه تصمیم خیلی بزرگی میگیره
(فردا صبح خانواده یونگی سر سفره)
همه نشستن جای خودشون و وقتی پدر یونگی میاد بشینه همه به احترامش پا میشن و میشینن همه شروع میکنن به خوردن صبحانه که پدر یونگی میگه من یه تصمیم گرفتم همه با تعجب به پدر یونگی نگا میکنن که
پدر یونگی:آقای مین دیروز دیدم چطور اومدی خونه برای همین فکر میکنم باید ازدواج کنی
که لقمه تو گلوش میپره مامانش بهش آب میده یونگی که از اعصابانیت سرخ شده رو میگرده به باباش میگه
یونگی:ازدواج من چند سالمه که باید ازدواج هم کنم اصل...
که باباش حرفشو قطع میکنه و میگه:به تو مربوط نیس من هرچی بخوام تو باید اونو انجام بدی اگه من نبودم تو تو این شرایط بزرگ نشده بودی
یونگی با گریه به سمت اتاقش میره پدرش به مامانش میگه که یه دختر مناسب برای یونگی پیدا کنه و مامانش از همه جا میپرسه که دختر کدوم آقا برای خانواده ما مناسبه که همه دختر آقای لی مین هو ینی ا.ت و میگن مامان یونگی درباره این خانواده تحقیق میکنه و چیز بدی دربارشون پیدا نمیکنه و به پدر یونگی میگه و پدرش میگه هرچه زودتر باید بریم به خواستگاریش خلاصه پدرش با آقای لی مین هو حرف میزنه و اون قبول میکنه و تلفنو قطع میکنه
(خانه ا.ت)
پدرش به مامانش میگه که بلاخره یه آدم بزرگی میخواد دخترمونو بگیره و مامانش به ا.ت میگه ا.ت میگه که من نمیخوام ازدواج کنم که پدرش میاد:ینی چی نمیخوای ازدواج کنی؟
و به ا.ت یه سیلی میزنه ا.ت با گریه میگه من بمیرم هم با اون ازدواج نمیکنم پدرش از موهاش میگیره و میبره زیرزمین به زنش میگه تا من نگفتم نه بهش آب میدین نه غذا بعد کلیدو به زنش میده زنش کلیدو میگره و میره میخوابه ا.ت تو زیرزمین بدون آب و غذا یروز موند و فرداش پدرش به مامانش گفت که ا.تو از زیرزمین دربیاره و بهش یکم برسه(منظورش آرایشه)چون شب خانواده یونگی میان خواستگاریش و خدمتکارای زیادیو میاره تا خونه رو تمیز کنن
مامان ا.ت اونو میفرسته به بازار تا بره به خیاط و لباسشو بگیره ا.ت میره خیاط و تو خیاط اشتباهی یونگیو میبینه ولی نمیشناستش چون هنوز اونو ندیده بود یونگی وقتی ا.ت رو دید چشماش برق زد انگار عاشقش شده بود ولی خودشو زد به اون راه ا.ت رفت تا لباسشو پرو کنه وقتی از اتاق پرو اومد بیرون یونگی بیشتر عاشقش شده بود خیاط به یونگی گفت که صبر کنه رفت پیش ا.ت و ا.ت بهش گفت که کجای لباسو درست کنه یونگی هم همینطوری نگاش میکرد(مغز یونگی)
وای این دختره چقد خوشگله کاش به خواستگاری این میرفتیم.....
که خیاط صداش کرد آقای مین
یونگی: بله ببخشید من میخواستم لباس مامان و خواهرمو بگیرم
خیاط گفت که بعد ازظهر بیاد بگیره یونگی رفت بیرون ا.ت هم داشت میرفت بیرون که یونگی یهو اومد جلوش ا.ت ترسید به یونگی گفت چه مرگته که یونگی گفت چه مرگمه چرا دخترای الان انقد بی تربیتن که ا.ت یه سیلی به یونگی میزنه(یااااا چرا یونگی منو میزنی)یونگی چشماش پر اشک میشه ولی گریه نمیکنه به ا.ت میگه چطوره دوست دخترم شی که میبینه ا.ت فرار کرد
یونگی:یاااااا کجا میری؟
ا.ت که همینجوری عصبانی میرفت خونه یادش افتاد بای شیرینی میگرف رفت شیرینی گرفت و برگشت خونه که مامانش گفت لباست کو ا.ت گفت:خیاط بهم گفت که بعد ازظهر برم بگیرم مامانش گفت باشه بیا یکم به خودت برس بعد برو ا.ت رفت اتاقش الکی به خودش آرایش زد چون از آرایش بدش میومد و رفت دنبال لباسش(لباس ا.ت یه لباس سیاه و سفیده که مادر یونگی هم یه لباس سیاه سفید گرفته ولی مدلاشون فرق میکرده)یونگی که لباس مامان و آبجیشو گرفته بود داشت از مغازه خارج میشد که دوباره ا.ت رو دید و روکش لباس مامانشو درآورد که ا.ت دید و فکر کرد لباس خودشه سریع رفت پیش یونگی و بهش گفت:ها لباس منو گرفتی؟
و با عصبانیت وارد مغازه شد به خیاط گفت:آبجی می سو چرا لباس منو به یکی دیگه فروختی
می سو گفت:ا.ت یک آروم باش من لباستو به کسی نفروختم لباست همونجاس آماده کردم گذاشتم اونجا تا تو بیای برداری
ا.ت از خیاط عذرخواهی کرد و رفت بیرون دید یونگی همونجا وایساده به یونگی گفت:اگه دوباره باهام روبرو شی همونجا میکشمت
و یه مشت آرام به شونه یونگی زد و رفت خونشون قشنگ آرایش زدن به صورت ا.ت و لباسشو پوشید و مهمونا تازه اومدن ا.ت خیلی ناراحت بود یه اشک از چشم سمت چپش افتاد که مامانش زود پاکش کرد و گفت گریه نکن آرایشت خراب میشه قهوه ها رو آماده کن بیار بالا پیش مهمونا
ا.ت رفت بالا تا بپرسه که چی میخورن اونوقت یونگیو دید
میدونم جای حساسی تموم کردم ولی رمان باید هیجان داشته باشه
شرط۵تا لایک۵تا کامنت
دوستون دارم😘
#فیک
#یونگی
#یونمین
#رمان
#بی تی اس
#آرمی
#حمایت
۱.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.