فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۰
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۰
ا.ت ویو
هانا رو یه گوشه گذاشتن حتی نمیتونستم نزدیکش بشیم...بغض داشت منو میکشد..اما باید خودمو قوی نشون بدم..فقط واسه بورام و هانا.
کارشون تموم شد جیهوپ سمتم اومد وگفت...
جیهوپ: باید بریم...
ا.ت: کجا...
ک از اونور صدا اومد...
شوگا: باید کتاب جادویی رو پیدا کنیم...
ا.ت: اما چجوری...
جین: نمیدونیم..اما فقط راه خلاصی ما اون کتابه...
ا.ت: باشه پس راه بیفتین.
جیهوپ:ا.ت بیا اینو بگیر کوله هاناست...
از دستش گرفتم...کوله پر از خون بود...ک با اون دستی منم پر خون شد..
کوله رو گذاشتم زمین و بعدش خودمم نشستم....کوله رو نگاه کردم...چیزی نبود ک بردارمش....
کوله رو گوشه ای راهرو گذاشتم و با بقیه از اونجا دور شدم...به عقبم نگاه کردم..آخرین بغل هانا...به جلوم خیره شدم...اولین قطره اشکم رو زمین چکید...
من دوست خوبی نبودم...اول بورام و از دست دادم و بعدش هانا ..چرا نتونستم بیشتر بهشون توجه کنم..و مواظبشون باشم...حق من بود بیمیرم نه اونا...اونا دوس داشتن اینجا بیان نه من پس باید من میمردم...
جلوتر پسرا وایستادن یکیشون گفت...
نامجون: بیاین اتاقارو نگاه کنیم اگه چیزی بود خوب اگه نبود باید استراحت کنیم چون به حد کافی روزی بدی بود...
آره به استراحت نیاز داشتم..واسه من ک خیلی بد بود...
از هم جدا شدیم و یکی یکی اتاقارو نگاه کردیم...
چیزی نبود ...چرا نمیدونم..
از اتاق ک توش بودم بیرون اومدم..و کنار پسرا رفتم و گفتم...
ا.ت: چیزی نیس...
شوگا: پس بیاین کمی استراحت کنیم و بعدش به راهمون ادامه بدیم...
نامجون: باشه....پس بیاین تو این اتاق
با دستش یکی از اتاقارو نشون داد...همه رفتیم اونجا...هرکدوم گوشه ای نشستيم..اونا هیچی نداشتن نه کوله و نه پتو اصن هیچی هیچی...
باطری آبمو از کوله بیرون کردم..خيلی کم مونده بود...کمی نوشیدم ک صدا یکی از اونا اومد...
جیمین: میشه یکمی بدی...
ا.ت: اما..
جیمین: اشکالی نداره فقط میخام کمی بخورم....
باطری رو بهش دادم....کمی نوشید..ک بعدش یکی دیگه از اون پسرا گفتن..
جین: منم کمی میخام...
ا.ت: اگه میخاین میتونین همتون بخورین..اما میدونین کمه نمیدونم کافیه یا نه....
کم کم همشون آب و نوشیدن تا تموم شد...اینکه تونستم کمکشون کنم خوشحالم میکنه..اما اینکه تو این راه بورام و هانا رو از دست دادم ناراحتم..اگه من از اینجا برم بیرون...چجوری تو رو مامان بابا بورام و هانا نگاه کنم من حتی نمیتونم جسدشون و با خودم ببرم بیرون..
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم....به ثانیه نکشید خوابیدم....
*یجای بودم اونقد بزرگ بود ک سر و تهش معلوم نبود...صداهای عجيبی میومد...فقط چند قدمی دورترمو میتونستم ببینم...یه صدا پا اومد...ک هر لحظه نزدیکم میشد...صدا خنده شیطونی جیغ کمک همشون باعث ترسم میشد...با دستام گوشامو گرفتم تا صدارو نشنوم ..اما نه صدا بلندتر بود..از خودم صدا درموردم تا صدا اونارو نشنوم...اما هیچی نمیتونست مانع اون صداها شه...
بیشتر از چیزی ک فکرشو میکردم ترسیده بودم...چشمامو بسته بودم چون میدونستم خوابه...فقط خدا خدا میکردم تموم شه....
یچیزی روبروم حس کردم با ترس چشمامو باز کردم ک روبروم هانا رو ک کنارش بورام بود و دیدم..ترسیدم و جیغ کشیدم..
صداهاشون ترسناک شده بودو چشماشون قرمز خونی...لباس سفید تنشون بود....دهنشو باز کردم ک از تو دهنشون فقط خون اومد...
ترسیده عقب عقب میرفتم...ک به یکی خوردم...سرمو بلند کردم..یه موجود ترسناک بود...بدتر از بورام و هانا...رو زمين نشستم فقط جیغ میزدم تا یکی بیاد و کمکم کنه ....
تا یچیزی حس کردم. *
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۶۰ کامنت
۳۰ لایک
ا.ت ویو
هانا رو یه گوشه گذاشتن حتی نمیتونستم نزدیکش بشیم...بغض داشت منو میکشد..اما باید خودمو قوی نشون بدم..فقط واسه بورام و هانا.
کارشون تموم شد جیهوپ سمتم اومد وگفت...
جیهوپ: باید بریم...
ا.ت: کجا...
ک از اونور صدا اومد...
شوگا: باید کتاب جادویی رو پیدا کنیم...
ا.ت: اما چجوری...
جین: نمیدونیم..اما فقط راه خلاصی ما اون کتابه...
ا.ت: باشه پس راه بیفتین.
جیهوپ:ا.ت بیا اینو بگیر کوله هاناست...
از دستش گرفتم...کوله پر از خون بود...ک با اون دستی منم پر خون شد..
کوله رو گذاشتم زمین و بعدش خودمم نشستم....کوله رو نگاه کردم...چیزی نبود ک بردارمش....
کوله رو گوشه ای راهرو گذاشتم و با بقیه از اونجا دور شدم...به عقبم نگاه کردم..آخرین بغل هانا...به جلوم خیره شدم...اولین قطره اشکم رو زمین چکید...
من دوست خوبی نبودم...اول بورام و از دست دادم و بعدش هانا ..چرا نتونستم بیشتر بهشون توجه کنم..و مواظبشون باشم...حق من بود بیمیرم نه اونا...اونا دوس داشتن اینجا بیان نه من پس باید من میمردم...
جلوتر پسرا وایستادن یکیشون گفت...
نامجون: بیاین اتاقارو نگاه کنیم اگه چیزی بود خوب اگه نبود باید استراحت کنیم چون به حد کافی روزی بدی بود...
آره به استراحت نیاز داشتم..واسه من ک خیلی بد بود...
از هم جدا شدیم و یکی یکی اتاقارو نگاه کردیم...
چیزی نبود ...چرا نمیدونم..
از اتاق ک توش بودم بیرون اومدم..و کنار پسرا رفتم و گفتم...
ا.ت: چیزی نیس...
شوگا: پس بیاین کمی استراحت کنیم و بعدش به راهمون ادامه بدیم...
نامجون: باشه....پس بیاین تو این اتاق
با دستش یکی از اتاقارو نشون داد...همه رفتیم اونجا...هرکدوم گوشه ای نشستيم..اونا هیچی نداشتن نه کوله و نه پتو اصن هیچی هیچی...
باطری آبمو از کوله بیرون کردم..خيلی کم مونده بود...کمی نوشیدم ک صدا یکی از اونا اومد...
جیمین: میشه یکمی بدی...
ا.ت: اما..
جیمین: اشکالی نداره فقط میخام کمی بخورم....
باطری رو بهش دادم....کمی نوشید..ک بعدش یکی دیگه از اون پسرا گفتن..
جین: منم کمی میخام...
ا.ت: اگه میخاین میتونین همتون بخورین..اما میدونین کمه نمیدونم کافیه یا نه....
کم کم همشون آب و نوشیدن تا تموم شد...اینکه تونستم کمکشون کنم خوشحالم میکنه..اما اینکه تو این راه بورام و هانا رو از دست دادم ناراحتم..اگه من از اینجا برم بیرون...چجوری تو رو مامان بابا بورام و هانا نگاه کنم من حتی نمیتونم جسدشون و با خودم ببرم بیرون..
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم....به ثانیه نکشید خوابیدم....
*یجای بودم اونقد بزرگ بود ک سر و تهش معلوم نبود...صداهای عجيبی میومد...فقط چند قدمی دورترمو میتونستم ببینم...یه صدا پا اومد...ک هر لحظه نزدیکم میشد...صدا خنده شیطونی جیغ کمک همشون باعث ترسم میشد...با دستام گوشامو گرفتم تا صدارو نشنوم ..اما نه صدا بلندتر بود..از خودم صدا درموردم تا صدا اونارو نشنوم...اما هیچی نمیتونست مانع اون صداها شه...
بیشتر از چیزی ک فکرشو میکردم ترسیده بودم...چشمامو بسته بودم چون میدونستم خوابه...فقط خدا خدا میکردم تموم شه....
یچیزی روبروم حس کردم با ترس چشمامو باز کردم ک روبروم هانا رو ک کنارش بورام بود و دیدم..ترسیدم و جیغ کشیدم..
صداهاشون ترسناک شده بودو چشماشون قرمز خونی...لباس سفید تنشون بود....دهنشو باز کردم ک از تو دهنشون فقط خون اومد...
ترسیده عقب عقب میرفتم...ک به یکی خوردم...سرمو بلند کردم..یه موجود ترسناک بود...بدتر از بورام و هانا...رو زمين نشستم فقط جیغ میزدم تا یکی بیاد و کمکم کنه ....
تا یچیزی حس کردم. *
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۶۰ کامنت
۳۰ لایک
۱۸.۹k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.