ندمیه عمارت ارباب زادهp:⁵⁷
..خیلی سفارش شده تو این مهمونی به ظاهر دوستانه درست برخورد کنم...اما دلیلشو نمیدونم...اولین کاری که به ذهنمرسید حموم بود ...برای همین چپیدم توش ...حوصله وایسادن نداشتم برای همین یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون ...با حوله خودم و پوشندم و نشستم جلوی میز اینه و سعی بر ارایش کردن خودم داشتم ...تجربه زیادی نداشتم ...شاید بگم اولین بارمبود...ولی سعی کردم خوب در بیاد ...تموم تلاشم و کردم ولی یه جای کار میلنگید ...بیخیال یه رژ قرمز برداشتم و روی لبم میکشیدم ...دستم زیر سرم بود باعث شد یکمبهش لم بدم و صورتم و دقیق بزارم روش...چشمام دو دو میزد ...ولی تلاش بر باز بودنش داشتم...ولی عجیب هر کاری میکردم نمیشد ...بعد چن مین با سر خوردن سرم و محکم خوردنش به میز ...هر چی خواب بود مثل پر از سرم پرید ....سرم و از روی میز بلند کردم و دست گرفتم روش ....خیلی درد داشت ..مخم نابود شد ...بغضمگرفت ...این روزا همه چی گریه اور شده ...ولی این خیلی درد داشت ...اشک دیدم و تار کرده بود و دلممیخواست هق بزنم ...این مهمونی لعنتی چی بود اه...وقتی همه خودخواهن ..با صدای چفت در با همون حالت برگشتم سمت در ..که مواجه شد با پلک زدنم و ریختن چن تا قطره اشک اما دیدم واضح تر شد ...با بغض بدی که گیر کرده بود تو گلوم نگاش میکردم و لب و لوچم اویزون بود و دستم روی سرم...
تهیونگ:چیه؟
بدون حرف نگاش کردم که ایندفعه کفری تر گفت:باز لال شدی ...بخدا عصاب ندارم پامیشم می....
با برداشتن دستم از روی سرم حرفش قطع شده و با تعجب نگام میکرد ...اما من متوجه تعجبش نشدم برای همین بخیال زدم زیر گریه ...بلند بلند زار میزدم ...که کلافه پوف بلندی کشید...صدای قدم هاشو میشنیدم که میومد سمتم اما گریم قطع نمیشد ...یه لحظه به ذهنم خطور کرد که میخواد بزنه ...برای همین وقتی رسید دقیقا کنار دستم بی اراده خودم و جمع کردم و بلند تر گریه کردم ...دقیقا این گریه واسه چی بود ؟؟...خودمم خبر نداشتم ...فقط اون لحظه دلم مخواست زار بزنم ...انگار مغزم فرمان داده بود ...وقتی جمع شدنمو دید با احتیاط دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اروم....اروم ..کاریت ندارم ...چرا اینجوری میکنی؟
ولی هنوز دلم گریه میخواست پس قطعش نکردم ...همچنان ادامه دادم ..ولی عجیب بود که چیزی ازش نمیشندیم ...یعنی داره نقش قتلم و میکشه...بعد تو حیاط عمارت چالم کنه!...با این فکر بلند تر زار زدم ...مطمئن بودم یه سیلی رو شاخه شه...سایه دستشو که بالای سرم حس کردم ...خودم و واسه ضربه اول اماده کردم اما با کاری که کرد ...درجا مثل سکته زده هاا گریم قطع شد و تبدیل شد به سکسکه...با دست ازادش روی سرم میکشید و وقتی دید گریم قطع شد بیشتر توی بغلش فشارم داد...
تهیونگ:اینقد گریه نکن ...کشتی خودت و ...اروم باش ...چیزی نیست...
مثل بابا هاا..اطمینان خاطر میداد دستشو میکشد روی کمر و این باعث شد سکسکه ام از بین بره ...وقتی مطمئن شد دیگ گریه نمیکنم از بغلش کشیدم بیرون ...مثل احمقا زل زده بودم بهش ...با دستش اشکام و پاککرد ...ولی با دیدن دقیق ...قیافش رفت تو هم...
تهیونگ:نگاه کن ...ارایش کردی یا گریم جن گیر دو ...
عجیب از حرفش حرصم نگرفت و بجاش خندمگرفته بود ....اما سعی کردمجلوشو بگیرم...ولی نشد ...
تهیونگ:اره بخند ...تو اینه خودت و دیدی اصلا ...بعد اونوقت باید دوباره زار بزنی ..
با خنده نگاش کردم که صندلی و چرخوند و خودم و تو اینه دیدم یکم که دقت کردم...بلافاصله جیغ بلندی کشیدم ...که با جیغم صورتشو جمع کردم و گوشش و گرفت ...
تهیونگ:مرض...واسه چی جیغ میزنی؟
ا/ت:خ...خب ترسیدم
تهیونگ:تو خودت و اینجوری دیدی دیگ ببین من چی دیدم ...
پشت بندش یه نیش خندم زد ...
بغض کردم و اماده ترکیدن بودم...این روزا رفتارم خیلی عوض شده و دلم هوس گریه کردن میکنه...عجیب اینجاست که بدنمم همراهی میکنه و خیلی زود بغضم میگره و خیلی زود چشمام پر میشه ...با فشار روی لبام لرزشش و کم کردم ...چرا اینقد ترسناک شدم ...چرا خواب میاد ...چرا سرم رو میز خورد...چرا قدم کوتاهه...چرا این اینجا نشسته زل زده بهم ..چرا زمین گرده....چرا..
هنوز چرا هایی زیادی داشتم بهش فک کنم و بغضم و عمیق تر کنم ولی با صدای کفری تهیونگ نگام و دادم بهش
تهیونگ:یعنی بخوای گریه کنی ...اول خودم و بعد ترو میکشم...راحت شم از دستت..
با فکر به حرفش مکث کرد و نگاهی به من که گیج نگاش میکرد کرد و گفت:فرقی نمیکنه ...حالا چه اول ترو بکشم چی دومم
بیخیال حرفی که زد برگشتم گفتم:چرا اینقد ارایش کردن سخته ...بعد اروم لب زدم :ترسناک شدم
تهیونگ:ترسناک که بودی ...دوتا چشم بینا میخواست که نداشتی..
تهیونگ:چیه؟
بدون حرف نگاش کردم که ایندفعه کفری تر گفت:باز لال شدی ...بخدا عصاب ندارم پامیشم می....
با برداشتن دستم از روی سرم حرفش قطع شده و با تعجب نگام میکرد ...اما من متوجه تعجبش نشدم برای همین بخیال زدم زیر گریه ...بلند بلند زار میزدم ...که کلافه پوف بلندی کشید...صدای قدم هاشو میشنیدم که میومد سمتم اما گریم قطع نمیشد ...یه لحظه به ذهنم خطور کرد که میخواد بزنه ...برای همین وقتی رسید دقیقا کنار دستم بی اراده خودم و جمع کردم و بلند تر گریه کردم ...دقیقا این گریه واسه چی بود ؟؟...خودمم خبر نداشتم ...فقط اون لحظه دلم مخواست زار بزنم ...انگار مغزم فرمان داده بود ...وقتی جمع شدنمو دید با احتیاط دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اروم....اروم ..کاریت ندارم ...چرا اینجوری میکنی؟
ولی هنوز دلم گریه میخواست پس قطعش نکردم ...همچنان ادامه دادم ..ولی عجیب بود که چیزی ازش نمیشندیم ...یعنی داره نقش قتلم و میکشه...بعد تو حیاط عمارت چالم کنه!...با این فکر بلند تر زار زدم ...مطمئن بودم یه سیلی رو شاخه شه...سایه دستشو که بالای سرم حس کردم ...خودم و واسه ضربه اول اماده کردم اما با کاری که کرد ...درجا مثل سکته زده هاا گریم قطع شد و تبدیل شد به سکسکه...با دست ازادش روی سرم میکشید و وقتی دید گریم قطع شد بیشتر توی بغلش فشارم داد...
تهیونگ:اینقد گریه نکن ...کشتی خودت و ...اروم باش ...چیزی نیست...
مثل بابا هاا..اطمینان خاطر میداد دستشو میکشد روی کمر و این باعث شد سکسکه ام از بین بره ...وقتی مطمئن شد دیگ گریه نمیکنم از بغلش کشیدم بیرون ...مثل احمقا زل زده بودم بهش ...با دستش اشکام و پاککرد ...ولی با دیدن دقیق ...قیافش رفت تو هم...
تهیونگ:نگاه کن ...ارایش کردی یا گریم جن گیر دو ...
عجیب از حرفش حرصم نگرفت و بجاش خندمگرفته بود ....اما سعی کردمجلوشو بگیرم...ولی نشد ...
تهیونگ:اره بخند ...تو اینه خودت و دیدی اصلا ...بعد اونوقت باید دوباره زار بزنی ..
با خنده نگاش کردم که صندلی و چرخوند و خودم و تو اینه دیدم یکم که دقت کردم...بلافاصله جیغ بلندی کشیدم ...که با جیغم صورتشو جمع کردم و گوشش و گرفت ...
تهیونگ:مرض...واسه چی جیغ میزنی؟
ا/ت:خ...خب ترسیدم
تهیونگ:تو خودت و اینجوری دیدی دیگ ببین من چی دیدم ...
پشت بندش یه نیش خندم زد ...
بغض کردم و اماده ترکیدن بودم...این روزا رفتارم خیلی عوض شده و دلم هوس گریه کردن میکنه...عجیب اینجاست که بدنمم همراهی میکنه و خیلی زود بغضم میگره و خیلی زود چشمام پر میشه ...با فشار روی لبام لرزشش و کم کردم ...چرا اینقد ترسناک شدم ...چرا خواب میاد ...چرا سرم رو میز خورد...چرا قدم کوتاهه...چرا این اینجا نشسته زل زده بهم ..چرا زمین گرده....چرا..
هنوز چرا هایی زیادی داشتم بهش فک کنم و بغضم و عمیق تر کنم ولی با صدای کفری تهیونگ نگام و دادم بهش
تهیونگ:یعنی بخوای گریه کنی ...اول خودم و بعد ترو میکشم...راحت شم از دستت..
با فکر به حرفش مکث کرد و نگاهی به من که گیج نگاش میکرد کرد و گفت:فرقی نمیکنه ...حالا چه اول ترو بکشم چی دومم
بیخیال حرفی که زد برگشتم گفتم:چرا اینقد ارایش کردن سخته ...بعد اروم لب زدم :ترسناک شدم
تهیونگ:ترسناک که بودی ...دوتا چشم بینا میخواست که نداشتی..
۱۴۰.۷k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.