Part 48
Part 48
تهیونگ سرگردان تویه سالون دنباله ات میگشت با کشیدنه دستش توسطه جونکوک رفت طرفه شون
جونکوک : پسر کجایی چیشده با ات حرف زدی
جیمین : چی گفت
شوگا : اینکه معلومه چی گفت
تهیونگ عصبی به ریو زول زده بود و میخواست بدونه چطور اون دونفر اشنا شدن اصلا چرا انقدر صمیمی هستن
«حتما یه چیزی پشته این صمیمیته من پیداش میکنم »
جونکوک : معلومه کجا رو داری نگاه میکنی بسه ریو از نگاهت ترسید
تهیونگ : بایدم بترسه
مهمونی تموم شده بود همه مهمون ها رفته بودن فقط اون چهار دوست اونجا بودن تهیونگ نمی رفت تا وقتی ات رو ببینه
جونکوک : دیگه باید بریم
شوگا : دیر وقته باید بریم
تهیونگ : یکم دیگه صبر کنید
تهیونگ به سمته حیات رفت دید که ات داره سوار ماشین میشه
ات وقتی نگاهش رو به پشتش داد تهیونگ رو دید زود سوار ماشین شد و حرکت کرد
تهیونگ : صبر کن ات لطفاً بزار فقط یه دفعه دیگه ببینمت
تهیونگ با همون حالت پریشون اش با دوستانش به طرفه خونشون رفتن
ات رسید خونش زود از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونش همینکه به سمته اتاقش رفت گوشی اش زنگ خورد ریو پشته خط بود گوشیش رو انداخت رو رو میز کناره تخت و خودش هم نشست رو تختش و شروع به گریه کردن کرد اشک هایش رو اصلا نمی تونست کنترل کنه با دیدنه عشقش همه دردهاش تازه میشدن اما از طرفی هم دلش برای آغوشه عشقش تنگ شده بود
سه سال تموم رو چطوری بدون نبود اون سر کرد این همه مدت نتونست فراموشش کنه دست اش رو گذاشت رو قلبش وقت گریه با خودش زمزمه کرد
ات : چ چرا نم .... تونم .. فراموشت... کنم... کیم تهیونگ
این .. قلبم.... چرا برای تو ...می .. میزنه
گاهی برای رسیدن به عشق باید سختی کشید گاهی باید شکست خورد گاهی باید از دست داد
عشقی که تمام وجودت رو گرفته با هر دفعه نگاهش قلبت رو می لرزونه اما گاهی با حرفایش قلبت رو به خاک می رسونه
______________________
تهیونگ همین که وارده خونه شد رفت سمته اتاقش کراباتش رو در آورد و انداخت کتش رو درآورد و گذاشت کنار رویه تخت دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد
با افکارش درگیر بود یعنی بعد از سه سال دوباره میتونه دله عشقش رو به دست بیاره یعنی میتونه فقط یه دفعه دیگه اون رو در آغوشش بگیره موهایش رو نوازش کنه
تهیونگ : کیم ات هرجور شده به دستت میارم .............
تهیونگ سرگردان تویه سالون دنباله ات میگشت با کشیدنه دستش توسطه جونکوک رفت طرفه شون
جونکوک : پسر کجایی چیشده با ات حرف زدی
جیمین : چی گفت
شوگا : اینکه معلومه چی گفت
تهیونگ عصبی به ریو زول زده بود و میخواست بدونه چطور اون دونفر اشنا شدن اصلا چرا انقدر صمیمی هستن
«حتما یه چیزی پشته این صمیمیته من پیداش میکنم »
جونکوک : معلومه کجا رو داری نگاه میکنی بسه ریو از نگاهت ترسید
تهیونگ : بایدم بترسه
مهمونی تموم شده بود همه مهمون ها رفته بودن فقط اون چهار دوست اونجا بودن تهیونگ نمی رفت تا وقتی ات رو ببینه
جونکوک : دیگه باید بریم
شوگا : دیر وقته باید بریم
تهیونگ : یکم دیگه صبر کنید
تهیونگ به سمته حیات رفت دید که ات داره سوار ماشین میشه
ات وقتی نگاهش رو به پشتش داد تهیونگ رو دید زود سوار ماشین شد و حرکت کرد
تهیونگ : صبر کن ات لطفاً بزار فقط یه دفعه دیگه ببینمت
تهیونگ با همون حالت پریشون اش با دوستانش به طرفه خونشون رفتن
ات رسید خونش زود از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونش همینکه به سمته اتاقش رفت گوشی اش زنگ خورد ریو پشته خط بود گوشیش رو انداخت رو رو میز کناره تخت و خودش هم نشست رو تختش و شروع به گریه کردن کرد اشک هایش رو اصلا نمی تونست کنترل کنه با دیدنه عشقش همه دردهاش تازه میشدن اما از طرفی هم دلش برای آغوشه عشقش تنگ شده بود
سه سال تموم رو چطوری بدون نبود اون سر کرد این همه مدت نتونست فراموشش کنه دست اش رو گذاشت رو قلبش وقت گریه با خودش زمزمه کرد
ات : چ چرا نم .... تونم .. فراموشت... کنم... کیم تهیونگ
این .. قلبم.... چرا برای تو ...می .. میزنه
گاهی برای رسیدن به عشق باید سختی کشید گاهی باید شکست خورد گاهی باید از دست داد
عشقی که تمام وجودت رو گرفته با هر دفعه نگاهش قلبت رو می لرزونه اما گاهی با حرفایش قلبت رو به خاک می رسونه
______________________
تهیونگ همین که وارده خونه شد رفت سمته اتاقش کراباتش رو در آورد و انداخت کتش رو درآورد و گذاشت کنار رویه تخت دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد
با افکارش درگیر بود یعنی بعد از سه سال دوباره میتونه دله عشقش رو به دست بیاره یعنی میتونه فقط یه دفعه دیگه اون رو در آغوشش بگیره موهایش رو نوازش کنه
تهیونگ : کیم ات هرجور شده به دستت میارم .............
۳۲۵
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.