سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت سیزدهم:
جیمین ویو:
بلند شدم رفتم پیش ا.ت...در اتاق و باز کردم...دیدم زیر پتو عه میدونستم بیداره...رفتم بالا سرش...چشماشو محکم روی هم فشار داده بود....لب پایینش از بغض میلرزید...رفتم کنارش دراز کشیدم....انگار خیلی از من میترسید....خب حقم داشت...با منظم شدن نفساش فهمیدم خوابش برده
(فردا صب)
جیمین ویو:
از خواب بیدار شدم ا.ت کنارم نبود....بلند شدم رفتم پایین دیدم پیش دخترا نشسته بی اهمیت یه نگا بهم کرد...رفتم یه گردنش و بوسیدم و کنارش نشستم
جیمین: سلام
ا.ت: زود بیدار شدی...پسرا هنوز خوابن
جیمین: اها چه بهتر
ا.ت: بشین برات صبحونه بیارم
رفت برام توی یه سینی کوچیک صبحونه درست کرد و اورد....منم شرو کردم به خوردن
ا.ت ویو:
همونجور که داشت میخورد منم کنارش نشسته بودم....بعد از چند مین تهیونگ هم از خواب بیدار شد....اومد نشست پیشمون....زنش براش صبحونه اورد.....جیمین نگاهش افتاد به لباسم که یه نیم تنه با یه شرتک کوتاه تنم بود
نفساش صدا دار شد...رگ دست و گردنش زد بیرون حس کردم اوضاع خوب نیست....سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق
لباسام و با یه شلوار مام استایل مشکی و یه تیشرت سفید عوض کردم میخواستم برم تو حال که یهو درو با شدت باز کرد
جیمین: جدیدا خیلی پرو شدی و هر غلطی دلت بخواد میکنی
ا.ت: م...مگه چکار کردم؟
جیمین: اون چه لباس مزخرفی بود تنت بود ها*داد
ا.ت: هیششش تروخدا اروم میشنون
مچ دستم و محکم گرفت و فشار میداد
ا.ت: عاایییی چکار میکنییی
جیمین: ببین خفه شو فقط خفه شو
با تموم زورم مچمو از دستش کشیدم
ا.ت: ت...تو دیوونه اییییی
فهمیدم با حرفی که زدم روانیش کردم....یه سیلی محکم بهم زد که گوشه ی لبم پاره شد
ادامه دارد....
پارت سیزدهم:
جیمین ویو:
بلند شدم رفتم پیش ا.ت...در اتاق و باز کردم...دیدم زیر پتو عه میدونستم بیداره...رفتم بالا سرش...چشماشو محکم روی هم فشار داده بود....لب پایینش از بغض میلرزید...رفتم کنارش دراز کشیدم....انگار خیلی از من میترسید....خب حقم داشت...با منظم شدن نفساش فهمیدم خوابش برده
(فردا صب)
جیمین ویو:
از خواب بیدار شدم ا.ت کنارم نبود....بلند شدم رفتم پایین دیدم پیش دخترا نشسته بی اهمیت یه نگا بهم کرد...رفتم یه گردنش و بوسیدم و کنارش نشستم
جیمین: سلام
ا.ت: زود بیدار شدی...پسرا هنوز خوابن
جیمین: اها چه بهتر
ا.ت: بشین برات صبحونه بیارم
رفت برام توی یه سینی کوچیک صبحونه درست کرد و اورد....منم شرو کردم به خوردن
ا.ت ویو:
همونجور که داشت میخورد منم کنارش نشسته بودم....بعد از چند مین تهیونگ هم از خواب بیدار شد....اومد نشست پیشمون....زنش براش صبحونه اورد.....جیمین نگاهش افتاد به لباسم که یه نیم تنه با یه شرتک کوتاه تنم بود
نفساش صدا دار شد...رگ دست و گردنش زد بیرون حس کردم اوضاع خوب نیست....سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق
لباسام و با یه شلوار مام استایل مشکی و یه تیشرت سفید عوض کردم میخواستم برم تو حال که یهو درو با شدت باز کرد
جیمین: جدیدا خیلی پرو شدی و هر غلطی دلت بخواد میکنی
ا.ت: م...مگه چکار کردم؟
جیمین: اون چه لباس مزخرفی بود تنت بود ها*داد
ا.ت: هیششش تروخدا اروم میشنون
مچ دستم و محکم گرفت و فشار میداد
ا.ت: عاایییی چکار میکنییی
جیمین: ببین خفه شو فقط خفه شو
با تموم زورم مچمو از دستش کشیدم
ا.ت: ت...تو دیوونه اییییی
فهمیدم با حرفی که زدم روانیش کردم....یه سیلی محکم بهم زد که گوشه ی لبم پاره شد
ادامه دارد....
۱۴.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.