به وقت نیمه شب🌒 p1
#بهوقتنیمهشب🌒 "p1"
یک صبح زیبای دیگر در "مسکو" فرا رسید.. البته خیلی هم زیبا نیست! با اخبار اخیر، اگر زنده بیدار میشدید، جای شکر داشت. بوی کراسنایا ماسکوا، همه جا را پر کرده بود؛چون عطر مورد علاقه مادر دخترک داستان، یعنی "ماما آنجلیکا" بود. این یعنی او بیدار بود ."میلا" کل شب را بیدار بود. هم از سر اسپرسوی دیشبش، هم از سر صحبت کردن با دوست عزیزش، که قدیمیترین شخص او بعد از خانوادهاش بود یعنی "جورجینا "
پیامی به گوشی R_FON میلا آمد:
ساکن گرامی مسکو، میلا ی عزیز!
لطفاً تا حد امکان از خانه بیرون نروید. اگر در صورت صورت لزوم رفتید، به جنگل کالینینگراد نروید و از آن فاصله بگیرید.
با تشکر
_ماموران امنیت مسکو
میلا ،پیام را برای جورجینا باز ارسال کرد.
میلا: تو هم این پیام را دریافت کردهای؟
جورجینا:اوهوم. انگار مفقودها در جنگل کالینینگراد ۲۰ و کشتهها ۱۲ تا شدهاند!
مادر میلا او را برای صبحانه خوشمزهشان فراخواند. آن دو دوست با هم خداحافظی کردند و میلا به سمت نرده چوبی حرکت کرد تا با لیز خوردن به سالن برسد؛با صدای "فئودور" یعنی پدرش که میگفت «از پله بیا»، لبخندش محو شد. هوفی کشید و چشمانش را به نشانه ی نارضایتی چرخاند و از پلهها به سمت پایین رفت تا به آشپزخانه برسد.
#فراموش_شده
#جاییکهرویاهابهحقیقتمیپویوندند
_Daisy
ایتا|𝐅𝐨𝐫𝐠𝐨𝐭𝐭𝐞𝐧/فراموش شده
یک صبح زیبای دیگر در "مسکو" فرا رسید.. البته خیلی هم زیبا نیست! با اخبار اخیر، اگر زنده بیدار میشدید، جای شکر داشت. بوی کراسنایا ماسکوا، همه جا را پر کرده بود؛چون عطر مورد علاقه مادر دخترک داستان، یعنی "ماما آنجلیکا" بود. این یعنی او بیدار بود ."میلا" کل شب را بیدار بود. هم از سر اسپرسوی دیشبش، هم از سر صحبت کردن با دوست عزیزش، که قدیمیترین شخص او بعد از خانوادهاش بود یعنی "جورجینا "
پیامی به گوشی R_FON میلا آمد:
ساکن گرامی مسکو، میلا ی عزیز!
لطفاً تا حد امکان از خانه بیرون نروید. اگر در صورت صورت لزوم رفتید، به جنگل کالینینگراد نروید و از آن فاصله بگیرید.
با تشکر
_ماموران امنیت مسکو
میلا ،پیام را برای جورجینا باز ارسال کرد.
میلا: تو هم این پیام را دریافت کردهای؟
جورجینا:اوهوم. انگار مفقودها در جنگل کالینینگراد ۲۰ و کشتهها ۱۲ تا شدهاند!
مادر میلا او را برای صبحانه خوشمزهشان فراخواند. آن دو دوست با هم خداحافظی کردند و میلا به سمت نرده چوبی حرکت کرد تا با لیز خوردن به سالن برسد؛با صدای "فئودور" یعنی پدرش که میگفت «از پله بیا»، لبخندش محو شد. هوفی کشید و چشمانش را به نشانه ی نارضایتی چرخاند و از پلهها به سمت پایین رفت تا به آشپزخانه برسد.
#فراموش_شده
#جاییکهرویاهابهحقیقتمیپویوندند
_Daisy
ایتا|𝐅𝐨𝐫𝐠𝐨𝐭𝐭𝐞𝐧/فراموش شده
۹۷۱
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.