رمان قرار نبود قسمت13
رمان قرار نبود قسمت13
-فدای سرت ...خدا شاهده دردم داشت کم می شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توی کاراش ... دردو از یادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بیدارم نکردی ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اینقدر بدم ...
از لحنش پیدا بود داره عذاب می کشه. گفتم:
- نه ... نمی خواستم ... نمی خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روی صندلی جلو خودشم سریع سوار شد و گفت:
- این حرفا یعنی چی؟! تو کی می خوای بفهمی من در قبال تو وطیفه دارم ... اینا لطف نیست ترسا ... وظیفه است.
فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم. آرتان هر بار نگاهی به من می کرد و از دیدن رنگ پریده و چشمای گریون من پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. جلوی در بیمارستان چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاسیتکاش بلند شد. سریع پرید پایین درو باز کرد و منو عین یه شی قیمتی گرفت تو بغلش. کاش می شد زمان متوقف می شد و من همونجا می موندم. چقدر آغوشش رو دوست داشتم و بهم آرامش می بخشید. وارد بخش اورژانس شد و با راهنمایی یکی از پرستارا وارد یکی از اتاقا شد خواست منو بخوابونه روی تخت که بی اراده دستمو انداختم دور گردنش و محکم تر چسبیدمش. اونم منو فشار داد به خودش و همونجور که من توی بغلش بودم نشست روی یکی از صندلی ها. دکتر وارد اتاق شد و رو به آرتان گفت:
- بذارش روی تخت پسرم ...
- نه آقای دکتر ... اگه می شه همین جا معاینه اش کنین ...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- امان از دست شما جوونا.
نشست جلوی صندلی و پامو گرفت توی دستش از درد نفسم تو سینه حبس شد و اشکام فوران کرد. آرتان سریع دستمو گرفت توس دستش محکم فشار داد و اون یکی دستشو از زیر شالم برد داخل و مشغول نوازش موهام شد. دوباره آروم شدم. دکتر کمی پامو وارسی کرد و سپس گفت:
- نشکسته ... در رفته ... باید جا بندازمش ...
شنیده بودم که جا انداختن استخون در رفته خیلی درد داره. با عجز به آرتان نگاه کردم. آرتان خیلی ناراحت بود و اینو از نگاش می فهمیدم. نگامو که دید صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- من پیشتم عزیزم ... نترس ...
با اشاره دکتر آرتان منو محکم توی بغلش فشار داد. اینقدر محکم که حتی نمی تونستم یه گوشه از بدنمو دیگه تکون بدم و یه دفعه درد توی همه بدنم پیچید. طوری که از درد جیغ کشیدم و بیحال بیحال شدم. چشمام بسته شد و همه رمقم از تنم رفت بیرون. صدای آرتان رو شنیدم که با نگرانی می گفت:
- ترسا ... ترسا عزیزم ... چی شدی ترسا؟!
دکتر گفت:
- نگران نباش جوون ... از حال رفته یه سرم براش می نویسم اینو که تزریق کنه حالش خوب خوب می شه. بعدم باید پاشو گچ بگیرم ...
- آقای دکتر مطمئنین چیزیش نشده ؟
دکتر خندید و گفت:
- عاشقیااااا! ببرش توی اتاق بغلی تا بیام سر وقتش.
آرتان از جا بلند شد. منو فشار داد به خودش و در یه لحظه حس کردم پیشونیم داغ شد. آره ... آرتان برای اولین بار منو بوسید ... اونم درست زمانی که فکر می کرد من بیهوشم. همه تنم داغ شده بود ... جون داشت دوباره به تنم بر می گشت. وارد یه اتاق دیگه شد ولی نمی دونم چی دید که رو به یکی از پرستارا گفت:
- خانوم اینجا اتاق خصوصی ندارین؟! اینجا که خیلی شلوغه ...
- نخیر آقا اینجا بخش اورژانسه ... طبیعیه که شلوغه ... بخوابونینش روی این تخت ...
آرتان ناچارا منو خوابوند روی تخت ولی دستمو رها نکرد و با دست دیگه اش هم موهامو نوازش می کرد. پرستار با کنجکاوی گفت:
- خواهرته؟!
وا! پرو! می خواست ببینه اگه من خواهرشم تور پهن کنه ... اولم نمی پرسه همسرته ها! آدم مارموز ... آرتان به خشکی گفت:
- زندگیمه ...
تنم داغ شد ... یعنی راست می گفت یا می خواست فقط پرستاره رو از سرش باز کنه؟ حسابی کیفور شده بودم. به سختی جلوی لبخند زدنم رو می گرفتم. پرستار گفت:
- چه داداش مهربونی ...
اااا ننر! چه اصراری هم داره که منو آرتانو با هم خواهر برادر کنه. شیطونه می گه چشمامو وا کنم پایه سرمو بردارم بکوبم فرق سرشا ... آرتان هم با کلافگی گفت:
- کاش خواهرم بود ... شاید اگه خواهرم بود اینقدر دوسش نداشتم که از درد کشیدنش دیوونه بشم. ولی متاسفانه خواهرم نیست ... همسرمه ... دنیامه ...
پرستار با حرص و کینه گفت:
- خوش به حالش که شوهر مهربونی مثل شما داره!
به دنبال این حرف از صدای تق تق پاشنه کفشش فهمیدم رفته. حالا حال من دیدنی بود! دوست داشم پاشم عربی برقصم. خدایی از حرفای آرتان تا مرز سکته خوشحال شده بودم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. بهش وابسته شده بودم. شاید عشق به اون صورت نبود ... ولی دوسش داشتم. می دونستمم روزی که برم براش خیلی دلتنگ می شم. خیلی به حضورش عادت کرده بودم ولی احساسم هوز اونقدری نبود که بخوام دائم پیشش بمونم. هنوزم رفتنو ترجیح می دادم. آرتان دستمو با محبت می فشرد و زمزمه وار داشت باهام حرف می زد. د
-فدای سرت ...خدا شاهده دردم داشت کم می شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توی کاراش ... دردو از یادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بیدارم نکردی ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اینقدر بدم ...
از لحنش پیدا بود داره عذاب می کشه. گفتم:
- نه ... نمی خواستم ... نمی خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روی صندلی جلو خودشم سریع سوار شد و گفت:
- این حرفا یعنی چی؟! تو کی می خوای بفهمی من در قبال تو وطیفه دارم ... اینا لطف نیست ترسا ... وظیفه است.
فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم. آرتان هر بار نگاهی به من می کرد و از دیدن رنگ پریده و چشمای گریون من پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. جلوی در بیمارستان چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاسیتکاش بلند شد. سریع پرید پایین درو باز کرد و منو عین یه شی قیمتی گرفت تو بغلش. کاش می شد زمان متوقف می شد و من همونجا می موندم. چقدر آغوشش رو دوست داشتم و بهم آرامش می بخشید. وارد بخش اورژانس شد و با راهنمایی یکی از پرستارا وارد یکی از اتاقا شد خواست منو بخوابونه روی تخت که بی اراده دستمو انداختم دور گردنش و محکم تر چسبیدمش. اونم منو فشار داد به خودش و همونجور که من توی بغلش بودم نشست روی یکی از صندلی ها. دکتر وارد اتاق شد و رو به آرتان گفت:
- بذارش روی تخت پسرم ...
- نه آقای دکتر ... اگه می شه همین جا معاینه اش کنین ...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- امان از دست شما جوونا.
نشست جلوی صندلی و پامو گرفت توی دستش از درد نفسم تو سینه حبس شد و اشکام فوران کرد. آرتان سریع دستمو گرفت توس دستش محکم فشار داد و اون یکی دستشو از زیر شالم برد داخل و مشغول نوازش موهام شد. دوباره آروم شدم. دکتر کمی پامو وارسی کرد و سپس گفت:
- نشکسته ... در رفته ... باید جا بندازمش ...
شنیده بودم که جا انداختن استخون در رفته خیلی درد داره. با عجز به آرتان نگاه کردم. آرتان خیلی ناراحت بود و اینو از نگاش می فهمیدم. نگامو که دید صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- من پیشتم عزیزم ... نترس ...
با اشاره دکتر آرتان منو محکم توی بغلش فشار داد. اینقدر محکم که حتی نمی تونستم یه گوشه از بدنمو دیگه تکون بدم و یه دفعه درد توی همه بدنم پیچید. طوری که از درد جیغ کشیدم و بیحال بیحال شدم. چشمام بسته شد و همه رمقم از تنم رفت بیرون. صدای آرتان رو شنیدم که با نگرانی می گفت:
- ترسا ... ترسا عزیزم ... چی شدی ترسا؟!
دکتر گفت:
- نگران نباش جوون ... از حال رفته یه سرم براش می نویسم اینو که تزریق کنه حالش خوب خوب می شه. بعدم باید پاشو گچ بگیرم ...
- آقای دکتر مطمئنین چیزیش نشده ؟
دکتر خندید و گفت:
- عاشقیااااا! ببرش توی اتاق بغلی تا بیام سر وقتش.
آرتان از جا بلند شد. منو فشار داد به خودش و در یه لحظه حس کردم پیشونیم داغ شد. آره ... آرتان برای اولین بار منو بوسید ... اونم درست زمانی که فکر می کرد من بیهوشم. همه تنم داغ شده بود ... جون داشت دوباره به تنم بر می گشت. وارد یه اتاق دیگه شد ولی نمی دونم چی دید که رو به یکی از پرستارا گفت:
- خانوم اینجا اتاق خصوصی ندارین؟! اینجا که خیلی شلوغه ...
- نخیر آقا اینجا بخش اورژانسه ... طبیعیه که شلوغه ... بخوابونینش روی این تخت ...
آرتان ناچارا منو خوابوند روی تخت ولی دستمو رها نکرد و با دست دیگه اش هم موهامو نوازش می کرد. پرستار با کنجکاوی گفت:
- خواهرته؟!
وا! پرو! می خواست ببینه اگه من خواهرشم تور پهن کنه ... اولم نمی پرسه همسرته ها! آدم مارموز ... آرتان به خشکی گفت:
- زندگیمه ...
تنم داغ شد ... یعنی راست می گفت یا می خواست فقط پرستاره رو از سرش باز کنه؟ حسابی کیفور شده بودم. به سختی جلوی لبخند زدنم رو می گرفتم. پرستار گفت:
- چه داداش مهربونی ...
اااا ننر! چه اصراری هم داره که منو آرتانو با هم خواهر برادر کنه. شیطونه می گه چشمامو وا کنم پایه سرمو بردارم بکوبم فرق سرشا ... آرتان هم با کلافگی گفت:
- کاش خواهرم بود ... شاید اگه خواهرم بود اینقدر دوسش نداشتم که از درد کشیدنش دیوونه بشم. ولی متاسفانه خواهرم نیست ... همسرمه ... دنیامه ...
پرستار با حرص و کینه گفت:
- خوش به حالش که شوهر مهربونی مثل شما داره!
به دنبال این حرف از صدای تق تق پاشنه کفشش فهمیدم رفته. حالا حال من دیدنی بود! دوست داشم پاشم عربی برقصم. خدایی از حرفای آرتان تا مرز سکته خوشحال شده بودم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. بهش وابسته شده بودم. شاید عشق به اون صورت نبود ... ولی دوسش داشتم. می دونستمم روزی که برم براش خیلی دلتنگ می شم. خیلی به حضورش عادت کرده بودم ولی احساسم هوز اونقدری نبود که بخوام دائم پیشش بمونم. هنوزم رفتنو ترجیح می دادم. آرتان دستمو با محبت می فشرد و زمزمه وار داشت باهام حرف می زد. د
۱۶۴.۱k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.