part 167
#part_167
#فرار
منم همراهش بلند کرد احساس کردم به رفتار و نگاه های گاه و بیگاه رضا به من که با عصبانیت و دلخوری بود مشکوک شده واسه همین جلو چشم های رضا و عسل دستشو دور کمرم حلقه کرد
- بریم سرمیز عزیزم
به اونام تعارف کرد منم که کلا دلم میخواست از خجالت جلو نگاه خشن رضا به دست ارسلان که دور کمرم بود آب بشم رضا با اینکه چند سال ایران نبود ولی هنوزم تعصبشو داشت کاش اولین دیدارمون بعد اونهمه سال این طوری نمیشد همگی رفتیم سر میز نشستیمو منم ناچار کنار ارسلان نشستم که باز رضا نگاهشو دوخت به من خدا امشبو به خیر کنه
سکته نزنم خیلیه عسلم که همه نگاهاش به من پر از بهت و تعجب بود البته اونم حق داشت فکر میکرد دوستش از تو چاه دراومده افتاده تو چاله نمیدونست منو ارسلان داریم نقش بازی میکنیم باید تو اولین فرصت به دوتاشون بگم
واقعا زیر این نگاه های خیره معذب بودم و داشت تحملم تموم می شد کاش زودتر شام و حرف زدناشون تموم میشد که پناه ببرم توی اتاق ارسلان واقعا به فکر کردن احتیاج داشتم البته بعد از اینجام کلی باید بازجویی ارسلانو تحمل کنم کلت ارامش به من نیومده همیشه محکومم به استرس و نقاب زدن جلوی همه چه مسخره بود واقعا ارسلان واسه اونا نقش بازی میکرد و اونام واسه ارسلان چقدر زندگیم مسخره شده بود بعضی موقع ها واقعا فکر میکنم دارم یه خواب طولانی میبینم شام امشب که حسابی کوفتم شد از ترس اینکه رضا یه وقت صبرش تموم شه و بزنه زیر همه چیز حتی سرمم بلند نمیکردم ارسلان زیادی تو نقشش فرو رفته بود و محبت الکیشم گل کرده بود حسابی حالا شانس من بودا منم که فقط لبخند ملیح بهش میزدم چیکار میتونستم بکنم خداروشکر سر شام خیلی حرف نزدن منم به زور یه قاشق غذا گذاشتم دهنم و شروع کردم اروم خوردن ارسلان یه لیوان دوغ ریخت و گذاشت جلوم بهش دوباره لبخند زدمو مثلا دوباره مشغول شدم لیوانو برداشتمو یه قلپ ازش خوردم که یهو رضا دراومد با لحن خیلی ریلکس خطاب به من گفت
- شما منو یاد خواهرم میندازید
#فرار
منم همراهش بلند کرد احساس کردم به رفتار و نگاه های گاه و بیگاه رضا به من که با عصبانیت و دلخوری بود مشکوک شده واسه همین جلو چشم های رضا و عسل دستشو دور کمرم حلقه کرد
- بریم سرمیز عزیزم
به اونام تعارف کرد منم که کلا دلم میخواست از خجالت جلو نگاه خشن رضا به دست ارسلان که دور کمرم بود آب بشم رضا با اینکه چند سال ایران نبود ولی هنوزم تعصبشو داشت کاش اولین دیدارمون بعد اونهمه سال این طوری نمیشد همگی رفتیم سر میز نشستیمو منم ناچار کنار ارسلان نشستم که باز رضا نگاهشو دوخت به من خدا امشبو به خیر کنه
سکته نزنم خیلیه عسلم که همه نگاهاش به من پر از بهت و تعجب بود البته اونم حق داشت فکر میکرد دوستش از تو چاه دراومده افتاده تو چاله نمیدونست منو ارسلان داریم نقش بازی میکنیم باید تو اولین فرصت به دوتاشون بگم
واقعا زیر این نگاه های خیره معذب بودم و داشت تحملم تموم می شد کاش زودتر شام و حرف زدناشون تموم میشد که پناه ببرم توی اتاق ارسلان واقعا به فکر کردن احتیاج داشتم البته بعد از اینجام کلی باید بازجویی ارسلانو تحمل کنم کلت ارامش به من نیومده همیشه محکومم به استرس و نقاب زدن جلوی همه چه مسخره بود واقعا ارسلان واسه اونا نقش بازی میکرد و اونام واسه ارسلان چقدر زندگیم مسخره شده بود بعضی موقع ها واقعا فکر میکنم دارم یه خواب طولانی میبینم شام امشب که حسابی کوفتم شد از ترس اینکه رضا یه وقت صبرش تموم شه و بزنه زیر همه چیز حتی سرمم بلند نمیکردم ارسلان زیادی تو نقشش فرو رفته بود و محبت الکیشم گل کرده بود حسابی حالا شانس من بودا منم که فقط لبخند ملیح بهش میزدم چیکار میتونستم بکنم خداروشکر سر شام خیلی حرف نزدن منم به زور یه قاشق غذا گذاشتم دهنم و شروع کردم اروم خوردن ارسلان یه لیوان دوغ ریخت و گذاشت جلوم بهش دوباره لبخند زدمو مثلا دوباره مشغول شدم لیوانو برداشتمو یه قلپ ازش خوردم که یهو رضا دراومد با لحن خیلی ریلکس خطاب به من گفت
- شما منو یاد خواهرم میندازید
۱.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.