۲ پارتی دازای پارت ۲
بچه ها این پارت یکم هنتایه ، من اولین بارمه که هنتای مینویسم لطفا اگر زیاده روی کردم گذارش نکنید و فقط تو کامنتا بهم بگید که دیگه هنتای ننویسم 😅🫶🙏
موری سان یک چیزی گفت که باعث شد بدنم بلرزه و دست و پاهام سست بشه ، اون گفت کایو سان دزدیده شده ! دقیقا همین امروز صبح !
از زبان راوی
دازای : موری سان مطمئنی ؟! 😨 موری : آره امروز تقریبا ساعت ۷ صبح که می خواستم ببینم تونسته پرونده های دیشب رو حل کنه ، دیدم اتاقش نیس و هر جا هم گشتم نبود . چویا : فکر می کنید مهبت دار باشن ؟ موری : مطمئن نیستم ولی باید انتظار چند تا مهبت دار رو هم داشته باشین .
از زبان دازای
من و چویا راه افتادیم دنبالش ولی هر جا رو میگشتیم نبود ، وسط یک چهار راه وایستادیم من به سمت جنوب و چویا به سمت شمال ( یاد جغرافیا ی تو اجتماعی افتادم 😂 ) من : چویا من از این ور میرم و تو هم از اون ور برو . چویا : هی تو دراز تو حق نداری به من دستور بدی . که شنیدم از سمتی که من واستادم یکم جلو تر صدای جیغ اومد ، شبیه جیغ یه دختر بود ! نکنه خودش باشه من : با من بحث نکن من از اینور می رم و تو هم از اونور میری . چویا : دِ می گم نمی خوام 🤬 . که دباره یه صدا اومد که می گفت کمک و مثل اینکه داشت گریه می کرد من فوری به سمت صدا دویدم
از زبان راوی
وقتی چویا دید دازای رفت اون هم به سمت مخالف رفت دازای همینجوری پس کوچه ها رو کنار میزد تا اینکه رسید جلوی یه کوچه ی بمبست و با کمال تعجب کایو رو دید که لخ.ته و یه مرد تقریبا ۴۰ ساله که داره بهش تج.اوز میکنه و اون هم گریه میکنه
از زبان دازای
تا این صحنه رو دیدم سریع تفنگم رو در آوردم و یه تیر توی مغز اون مرده زدم که باعث شد بیوفته و همه جا خونی بشه و کایو رو دیدم که با چشم های گرد شده و گونه های گل انداخته بهم خیره شده بود
ادامه دارد .......
موری سان یک چیزی گفت که باعث شد بدنم بلرزه و دست و پاهام سست بشه ، اون گفت کایو سان دزدیده شده ! دقیقا همین امروز صبح !
از زبان راوی
دازای : موری سان مطمئنی ؟! 😨 موری : آره امروز تقریبا ساعت ۷ صبح که می خواستم ببینم تونسته پرونده های دیشب رو حل کنه ، دیدم اتاقش نیس و هر جا هم گشتم نبود . چویا : فکر می کنید مهبت دار باشن ؟ موری : مطمئن نیستم ولی باید انتظار چند تا مهبت دار رو هم داشته باشین .
از زبان دازای
من و چویا راه افتادیم دنبالش ولی هر جا رو میگشتیم نبود ، وسط یک چهار راه وایستادیم من به سمت جنوب و چویا به سمت شمال ( یاد جغرافیا ی تو اجتماعی افتادم 😂 ) من : چویا من از این ور میرم و تو هم از اون ور برو . چویا : هی تو دراز تو حق نداری به من دستور بدی . که شنیدم از سمتی که من واستادم یکم جلو تر صدای جیغ اومد ، شبیه جیغ یه دختر بود ! نکنه خودش باشه من : با من بحث نکن من از اینور می رم و تو هم از اونور میری . چویا : دِ می گم نمی خوام 🤬 . که دباره یه صدا اومد که می گفت کمک و مثل اینکه داشت گریه می کرد من فوری به سمت صدا دویدم
از زبان راوی
وقتی چویا دید دازای رفت اون هم به سمت مخالف رفت دازای همینجوری پس کوچه ها رو کنار میزد تا اینکه رسید جلوی یه کوچه ی بمبست و با کمال تعجب کایو رو دید که لخ.ته و یه مرد تقریبا ۴۰ ساله که داره بهش تج.اوز میکنه و اون هم گریه میکنه
از زبان دازای
تا این صحنه رو دیدم سریع تفنگم رو در آوردم و یه تیر توی مغز اون مرده زدم که باعث شد بیوفته و همه جا خونی بشه و کایو رو دیدم که با چشم های گرد شده و گونه های گل انداخته بهم خیره شده بود
ادامه دارد .......
۵.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.