فیک King of the Moon... 🧛🏻♂️🍷🩸پارت¹
دخترک با ترس به ماشینی که ذره ذره در حال آب شدن بود نگاه کرد... پدرش... مادرش... برادرش... همه همراه ماشین ذره ذره جلوی چشمان خیسش از بین رفت... باد سردی می وزید... دستای یخ کردنش رو به هم مالید تا کمی گرم بشه....صورت سفیدش از سرما سرخ شده بود و رد اشک کاملا مشخص بود.... مدام با خودش این جمله رو زمزمه میکرد
جین هی « اوما...آپوجی....اوپا.. همتون رفتید؟ منو تنها گذاشتید؟ چرا منو نبردید....من فقط 18 سالمه...هنوزم از تنهایی میترسم...
همون جور که با خودش این جمله رو تکرار میکرد ناگهان چشمش به سایه سیاهی اوفتاد که با سرعت از جلوی چشماش رد شد...با کنجکاوی به دنبال سایه رفت...
سایه سرعت زیادی داشت اما جین هی قصد تسلیم شدن نداشت...اینقدر دنبال سایه رفت تا خسته شد و روی زمین نشست...همه جا تاریک بود و فقط صدای نفس کشیدن خودش و زوزه باد رو میشنید که ناگهان صدای قدم های شخصی توجه اش رو جالب کرد
....
آروم از پشت درخت بیرون اومد و نگاهی به صاحب صدا کرد...همون سایه بود...ترسیده خودش رو پشت درخت قایم کرد....اما صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد....حالا سایه اونقدر بهش نزدیک شده بود که صدای نفس های گرمش رو میشنید....قلب جین هی به صورت وحشیانه میتپید و جین هی مطمئن بود الانه که از قلبش از جا در بیاد....
جین هی « دستی روی قلب نا آرامم گذاشتم و به سایه ای زل زدم که الان دقیقا رو به روی من بود....اون یه آدمه؟ اما این فقط تصور من بود....با صدای رعد و برق بیشتر توی خودم جمع شدم و با دیدن سایه ای که الان صورتش کاملا مشخص بود رنگ از صورتم پرید...
جین هی « تو....تو...انسان نیستی؟..اما این سوال فقط باعث شد اون سایه که الان صورتش رو دیده بودم نیشخند ترسناکی بزنه...چشم هاش قرمز شده بود و دندون های نیشش کاملا مشخص بود...یعنی به این زودی حرف هامو رو شنیدی اوما؟ لبخندی پُر از درد زد
شوگا « داشتم به طرف قلعه میرفتم که احساس کردم یکی داره دنبالم میکنه...نه گرگنیه بود و نه خونآشام..پس سرعتم رو زیاد کردم تا گمم کنه..اما اون سیریش تر از این حرف ها بود....کمی که گذشت دیگه صدای قدم هاشو نشنیدم...اما حالا که با پای خودش وارد قلمرو من شده باید تقاصشو پس بده...به راحتی پیداش کردم...باورم نمیشد انسان باشه اون هم دختر...عجب شجاعتی داری که پاتو توی قلمرو من گذاشتی.. اما هر کس بدون اجازه وارد قلمرو من بشه محکوم به مرگه...با صدای رعد و برق ترسیده توی خودش جمع شد... اما قرار بود اتفاقی بدتری براش بیفته....نگاهی به قیافه ترسیده اش کردم و پوزخندی زدم....یه قدم جلو رفتم که دیدم لبخندی به لب داره....
😐👐🏻میدونم بد شده به روم نیارین...اگه میسپندید ادامه بدم اگه نه تا برم دوباره بنویسیم....
پارت بعدی رو وقتی نوشتم آپ میکنم...
جین هی « اوما...آپوجی....اوپا.. همتون رفتید؟ منو تنها گذاشتید؟ چرا منو نبردید....من فقط 18 سالمه...هنوزم از تنهایی میترسم...
همون جور که با خودش این جمله رو تکرار میکرد ناگهان چشمش به سایه سیاهی اوفتاد که با سرعت از جلوی چشماش رد شد...با کنجکاوی به دنبال سایه رفت...
سایه سرعت زیادی داشت اما جین هی قصد تسلیم شدن نداشت...اینقدر دنبال سایه رفت تا خسته شد و روی زمین نشست...همه جا تاریک بود و فقط صدای نفس کشیدن خودش و زوزه باد رو میشنید که ناگهان صدای قدم های شخصی توجه اش رو جالب کرد
....
آروم از پشت درخت بیرون اومد و نگاهی به صاحب صدا کرد...همون سایه بود...ترسیده خودش رو پشت درخت قایم کرد....اما صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد....حالا سایه اونقدر بهش نزدیک شده بود که صدای نفس های گرمش رو میشنید....قلب جین هی به صورت وحشیانه میتپید و جین هی مطمئن بود الانه که از قلبش از جا در بیاد....
جین هی « دستی روی قلب نا آرامم گذاشتم و به سایه ای زل زدم که الان دقیقا رو به روی من بود....اون یه آدمه؟ اما این فقط تصور من بود....با صدای رعد و برق بیشتر توی خودم جمع شدم و با دیدن سایه ای که الان صورتش کاملا مشخص بود رنگ از صورتم پرید...
جین هی « تو....تو...انسان نیستی؟..اما این سوال فقط باعث شد اون سایه که الان صورتش رو دیده بودم نیشخند ترسناکی بزنه...چشم هاش قرمز شده بود و دندون های نیشش کاملا مشخص بود...یعنی به این زودی حرف هامو رو شنیدی اوما؟ لبخندی پُر از درد زد
شوگا « داشتم به طرف قلعه میرفتم که احساس کردم یکی داره دنبالم میکنه...نه گرگنیه بود و نه خونآشام..پس سرعتم رو زیاد کردم تا گمم کنه..اما اون سیریش تر از این حرف ها بود....کمی که گذشت دیگه صدای قدم هاشو نشنیدم...اما حالا که با پای خودش وارد قلمرو من شده باید تقاصشو پس بده...به راحتی پیداش کردم...باورم نمیشد انسان باشه اون هم دختر...عجب شجاعتی داری که پاتو توی قلمرو من گذاشتی.. اما هر کس بدون اجازه وارد قلمرو من بشه محکوم به مرگه...با صدای رعد و برق ترسیده توی خودش جمع شد... اما قرار بود اتفاقی بدتری براش بیفته....نگاهی به قیافه ترسیده اش کردم و پوزخندی زدم....یه قدم جلو رفتم که دیدم لبخندی به لب داره....
😐👐🏻میدونم بد شده به روم نیارین...اگه میسپندید ادامه بدم اگه نه تا برم دوباره بنویسیم....
پارت بعدی رو وقتی نوشتم آپ میکنم...
۹۸.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.