فیک ٣۵
کوک بلند شد و محکم زد تو گوشه هانول
کوک:خفه میشه یا نه فکر نکن چون دختره رویاهامی دست روت بلند نمیکنم
هانول چیزی نگفت و رفت سمته اتاقش
ساعت ٨:۵۶ بود
کوک و هانا غذا میخوردن هانول از اون موقع پایین نیومده بود
کوک غذا به دلش نشست و بلند شد و با سردی گفت
کوک:غذاتو خوردی به هانور بگو غذاشو بخوره بعد بیاد اتاقم (سرد
هانا؛چشم
کوک رفت به اتاقش
هانا کمی بعد غذاش تموم شد یه بشقاب برداشت و غذا کشید برد برای هانول
ویو هانول
روی تخت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم برای درخواست کوک یعنی انجامش بدم ولی اگر ندم کوک پوله عمل یونا رو نمیده
ایشششش گشنمه
داشتم با خودم حرف میزدم که در باز شد و هانا اومد داخل
هانا:برات غذا آوردم
بندع
هانا اومد روی تخت نشست و نگاهی به هانول کرد و دید چهرش یه جوریه انگار یه چیزی اذیتش میکنه
هانا با حالت نگرانی پرسید
هانا: هانول امروز چرا آنقدر تو فکری؟؟
هانول متوجه هانا نشد هانا هم فهمید که یه اتفاقی افتاده
هانا:هانول تو با کوک دعوات شده؟؟؟
هانول تازه متوجه شد
هانور:چی من نه
هانا:پس چته ؟؟
هانول :هیچی کم کم میخوام پریود بشم به خاطر همین تو فکرم
هانا: آها راستی غذاتو بخور کوک گفت بریم به اتاقش
هانور به محضی که اینو شنید ترسید وقتش داره تموم میشه
سینی غذا رو از دسته هانا گرفت و شروع کرد به خوردن جون نهار نخورده بود
وقتی غذاش تموم شد بلند شد
شرط
١٢٠لایک
۶٠کامنت
کوک:خفه میشه یا نه فکر نکن چون دختره رویاهامی دست روت بلند نمیکنم
هانول چیزی نگفت و رفت سمته اتاقش
ساعت ٨:۵۶ بود
کوک و هانا غذا میخوردن هانول از اون موقع پایین نیومده بود
کوک غذا به دلش نشست و بلند شد و با سردی گفت
کوک:غذاتو خوردی به هانور بگو غذاشو بخوره بعد بیاد اتاقم (سرد
هانا؛چشم
کوک رفت به اتاقش
هانا کمی بعد غذاش تموم شد یه بشقاب برداشت و غذا کشید برد برای هانول
ویو هانول
روی تخت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم برای درخواست کوک یعنی انجامش بدم ولی اگر ندم کوک پوله عمل یونا رو نمیده
ایشششش گشنمه
داشتم با خودم حرف میزدم که در باز شد و هانا اومد داخل
هانا:برات غذا آوردم
بندع
هانا اومد روی تخت نشست و نگاهی به هانول کرد و دید چهرش یه جوریه انگار یه چیزی اذیتش میکنه
هانا با حالت نگرانی پرسید
هانا: هانول امروز چرا آنقدر تو فکری؟؟
هانول متوجه هانا نشد هانا هم فهمید که یه اتفاقی افتاده
هانا:هانول تو با کوک دعوات شده؟؟؟
هانول تازه متوجه شد
هانور:چی من نه
هانا:پس چته ؟؟
هانول :هیچی کم کم میخوام پریود بشم به خاطر همین تو فکرم
هانا: آها راستی غذاتو بخور کوک گفت بریم به اتاقش
هانور به محضی که اینو شنید ترسید وقتش داره تموم میشه
سینی غذا رو از دسته هانا گرفت و شروع کرد به خوردن جون نهار نخورده بود
وقتی غذاش تموم شد بلند شد
شرط
١٢٠لایک
۶٠کامنت
۲۳.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.