پارت ۸ ?why me
پارت ۸ ?why me
ویو کوک ساعت ۳ شب.
با کارش مثل چی عصبانی بودم. اون واقعا دوسم نداره ولی مجبورش میکنم عاشقم بشه این اجباریه. به یکی از بادیگارد هام زنگ زدم و گفتم یجی رو پیدا کنن و ببرنش عمارتم خودم هم رفتم اونجا.
ویو یجی.
داشتم تو خیابون راه میرفتم من من چرا بهش گفتم دوسش ندارم خیلی اروم گریه میکردم. حالم خوب نبود از یه طرف اگه برمیگشتم خونه بابام زندم نمیزاشت از یه طرف عاشق شدم ولی این عشق غیر ممکن بود. همینجوری داشتم فکر میکردم که یه ون مشکی اومد طرفم و بعدش هیچی نفهمیدم.
پرش زمانی به صبح ساعت ۸
ویو یجی. اخخخ سرم. اینجا کجاست چرا منو آوردین اینجا کمک (همشو با داد و بغض میگه) (یجی رو بردن تو یه اتاق با تم دارک و دستشو به تخت بستن(اسلاید دوم عکس اتاق رو گذاشتم))
(کوک در اتاق رو باز میکنه)
کوک. بالاخره بیدار شدی؟ (سرد
یجی. ک کوک چرا منو اوردی اینجا چرا دستمو بستی؟ (ترسیده . بغض
کوک. فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم هر چیزی هم که لازم داشتی به آجوما بگو من میرم چند تا کار دارم فعلا (بممممم . سرد
یجی. ب باشه (بغض
(کوک باید میرفت پیش یکی از دشمناش به اسم کای. کای چند سال پیش دوست دختر جونگکوک رو کشته و کوک انتقامشو گرفته حالا کای باز هم میخواد کوک رو اذیت کنه)
(چند دقیقه بعد آجوما میاد داخل)
آجوما. دخترم چیزی لازم نداری؟
یجی. ببخشید میشه چند تا سوال ازتون بپرسم؟
آجوما. بله حتما بپرس.
یجی. میشه کمی راجب جونگکوک بگی؟
آجوما. دخترم من اجازه ندارم راجب ارباب به شما اطلاعاتی بدم
یجی. ارباب؟ (ترسیده و متعجب
آجوما. بله الان هم استراحت کن کاری داشتی میتونی صدام کنی
یجی. م ممنون
یجی. (اون چی گفت ارباب یعنی چرا کوک رو باید ارباب صدا بزنن چند ساعت گذشت حوصلم واقعا سر رفته بود از آجوما و کوک هم خبری نبود. گشنم شده بود ولی هر چقدر آجوما رو صدا زدم جواب نداد. همینجوری داشتم به بدبختیام فکر میکردم که...
ویو کوک ساعت ۳ شب.
با کارش مثل چی عصبانی بودم. اون واقعا دوسم نداره ولی مجبورش میکنم عاشقم بشه این اجباریه. به یکی از بادیگارد هام زنگ زدم و گفتم یجی رو پیدا کنن و ببرنش عمارتم خودم هم رفتم اونجا.
ویو یجی.
داشتم تو خیابون راه میرفتم من من چرا بهش گفتم دوسش ندارم خیلی اروم گریه میکردم. حالم خوب نبود از یه طرف اگه برمیگشتم خونه بابام زندم نمیزاشت از یه طرف عاشق شدم ولی این عشق غیر ممکن بود. همینجوری داشتم فکر میکردم که یه ون مشکی اومد طرفم و بعدش هیچی نفهمیدم.
پرش زمانی به صبح ساعت ۸
ویو یجی. اخخخ سرم. اینجا کجاست چرا منو آوردین اینجا کمک (همشو با داد و بغض میگه) (یجی رو بردن تو یه اتاق با تم دارک و دستشو به تخت بستن(اسلاید دوم عکس اتاق رو گذاشتم))
(کوک در اتاق رو باز میکنه)
کوک. بالاخره بیدار شدی؟ (سرد
یجی. ک کوک چرا منو اوردی اینجا چرا دستمو بستی؟ (ترسیده . بغض
کوک. فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم هر چیزی هم که لازم داشتی به آجوما بگو من میرم چند تا کار دارم فعلا (بممممم . سرد
یجی. ب باشه (بغض
(کوک باید میرفت پیش یکی از دشمناش به اسم کای. کای چند سال پیش دوست دختر جونگکوک رو کشته و کوک انتقامشو گرفته حالا کای باز هم میخواد کوک رو اذیت کنه)
(چند دقیقه بعد آجوما میاد داخل)
آجوما. دخترم چیزی لازم نداری؟
یجی. ببخشید میشه چند تا سوال ازتون بپرسم؟
آجوما. بله حتما بپرس.
یجی. میشه کمی راجب جونگکوک بگی؟
آجوما. دخترم من اجازه ندارم راجب ارباب به شما اطلاعاتی بدم
یجی. ارباب؟ (ترسیده و متعجب
آجوما. بله الان هم استراحت کن کاری داشتی میتونی صدام کنی
یجی. م ممنون
یجی. (اون چی گفت ارباب یعنی چرا کوک رو باید ارباب صدا بزنن چند ساعت گذشت حوصلم واقعا سر رفته بود از آجوما و کوک هم خبری نبود. گشنم شده بود ولی هر چقدر آجوما رو صدا زدم جواب نداد. همینجوری داشتم به بدبختیام فکر میکردم که...
۶.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.