فیک شوگا وقتی رئیس خون آشام ها عاشقت میشه و... پارت ۱
فیک شوگا
پارت 1
بگین خوب بود یا نه الا پارت 2 هم میزارم
ا. ت
زود باشیننن دیگه
هسو:یااا ول کن ا.ت من که اصلا حوصله مسافرت اونم توی جنگل
ندارمنننم
جیهوپ:هوم منم اگه عشقم نیاد نمیام
هسو:وایی عشقم
ا.ت
اه اه حالم بهم خورد پس خودم تنها میرم...
رفتم توی جنگل برعکس چیزی که فکر میکردم اینجا خالی خالی بود توی گوگل نوشته بود نباید اینجا بیاییم چون هیچ کس بعد اینکه اومده اینجا زنده بر نگشته و حتی جسدشم نیست!
نکنه واقعی باشه؟
ترسیده بودم ساعت 7 بود نزدیک غروب خورشید میترسیدم برای همین میخواستم برم که سایه یه کسو دیدم خیلی ترسیدم و دویدم به سمت مخالف اما اون سایه خم همش پشت سرم میومد...
کمک میخواستم اما کسی نبود کمکم کنه آهه
پام بین سنگ ها گیر کرد...
هر کار میکردم نمیتونستم فرار کنم که اون نفر بهم رسید...
خیلی جذاب و در این حال ترسناک بود...
پاهامو از بین سنگا بیرون آورد ازش تشکر کردم و خواستم برم که منو کشید و گفتم
اون اوه خانم کوچولو کجا با این عجله
ا.ت:چ..چی م...من میخوام برم ترو خدا بزار برم
ناشناس:نچ نچ چرا انقدر زود؟
ا.ت:ترو هرکی که دوست داری...
که شونمو چنگ زدو از دردش جیغ کشیدم
ناشناس:یا باهام میای یا دیگه بقیش به خودت بستگی داره
ا.ت میترسید زیاد اما یه حسی میگفتم مقاومت کردن باعث مشکل میشه و اون خیلی میترسید!
پس قبول کرد باهاش بره...!
ناشناس اونو به عمارت بزرگی برد...
هیچکسی نبود!
یا شایدم بود و از ترس اون ناشناس جم خوردن؟!
معلوم نیس!!
ا.ت ترسش صد برابر شد! نمیدونست که میتونه از اینجا زنده بیرون بیاد یانه...!
پارت 1
بگین خوب بود یا نه الا پارت 2 هم میزارم
ا. ت
زود باشیننن دیگه
هسو:یااا ول کن ا.ت من که اصلا حوصله مسافرت اونم توی جنگل
ندارمنننم
جیهوپ:هوم منم اگه عشقم نیاد نمیام
هسو:وایی عشقم
ا.ت
اه اه حالم بهم خورد پس خودم تنها میرم...
رفتم توی جنگل برعکس چیزی که فکر میکردم اینجا خالی خالی بود توی گوگل نوشته بود نباید اینجا بیاییم چون هیچ کس بعد اینکه اومده اینجا زنده بر نگشته و حتی جسدشم نیست!
نکنه واقعی باشه؟
ترسیده بودم ساعت 7 بود نزدیک غروب خورشید میترسیدم برای همین میخواستم برم که سایه یه کسو دیدم خیلی ترسیدم و دویدم به سمت مخالف اما اون سایه خم همش پشت سرم میومد...
کمک میخواستم اما کسی نبود کمکم کنه آهه
پام بین سنگ ها گیر کرد...
هر کار میکردم نمیتونستم فرار کنم که اون نفر بهم رسید...
خیلی جذاب و در این حال ترسناک بود...
پاهامو از بین سنگا بیرون آورد ازش تشکر کردم و خواستم برم که منو کشید و گفتم
اون اوه خانم کوچولو کجا با این عجله
ا.ت:چ..چی م...من میخوام برم ترو خدا بزار برم
ناشناس:نچ نچ چرا انقدر زود؟
ا.ت:ترو هرکی که دوست داری...
که شونمو چنگ زدو از دردش جیغ کشیدم
ناشناس:یا باهام میای یا دیگه بقیش به خودت بستگی داره
ا.ت میترسید زیاد اما یه حسی میگفتم مقاومت کردن باعث مشکل میشه و اون خیلی میترسید!
پس قبول کرد باهاش بره...!
ناشناس اونو به عمارت بزرگی برد...
هیچکسی نبود!
یا شایدم بود و از ترس اون ناشناس جم خوردن؟!
معلوم نیس!!
ا.ت ترسش صد برابر شد! نمیدونست که میتونه از اینجا زنده بیرون بیاد یانه...!
۴۴.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.