part ¹⁵🐨🍂
نامجون « با اومدن جیمین تخته بزرگ توی اتاق هه ری رو برداشتم و تا ساعت سه نیمه شب مشغول درس دادن به خرس های خوابالوی توی اتاق بودم.... کم کم جیمین پهن زمین شد و هه ری نزدیک بود با سر بره توی میز که سریع پریدم و گرفتنش.... توی عالم و خواب بیداری بود برای همین حلقه دستاشو تنگ تر کرد و گفت
هه ری « دلم برای عطر تنت و این آغوش گرمت تنگ شده بود نامجونا
نامجون « منم دلم برات تنگ شده بود رز سرخ من
_از نظر نامجون فقط اون شب میتونست با خیال راحت فرشته اش رو نگاه کنه... دسته ای از موهای دخترک رو کنار گوشش فرستاد و بوسه ای روی پیشونیش نشوند.... هه ری فقط دوست دخترش نبود! جای خواهر نداشته اش بود... جای مادری که سالها از دست داده بود.... اون تمام زندگیش بود.... تلاش کرده بود تمام خاطراتشون رو فراموش کنه اما وقتی به هه ری میرسید فراموش کردن رو فراموش میکرد! قلبش جز هه ری هیچکس رو نمیپذیرفت... از موقعی که حرفهای هه ری رو شنیده بود تصمیم گرفت راجب دیدار هه ری با پدرش تحقیق کنه... با شنیدن صدای پیامک گوشیش گوشی رو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد...
نامجون « چی شده چان؟ تونستی بفهمی پدرم چی به بورام گفته؟
چان « خب... اولش قول بده عجولانه عمل نکنی!
نامجون « میدونی داری جون به سرم میکنی؟
چان « قول بده نام!
نامجون « خیلی خب تو حرف بزن
نامجون « با شنیدن هر کلمه از زبان چان حس میکرد آتش توی قلبش کمانه میکشه و کل قلبش رو میسوزونه... همه این کار ها رو پدرش کرده بود؟ هه ری ی بیچاره اش عزادار مادرش بوده؟ چرا ؟ درک نمیکرد چرا پدرش این همه از هه ری نفرت داره... دخترکش بی گناه این همه درد کشیده بود... چشمش به بطری های ویسکی اوفتاد.... الان شدیدا بهشون احتیاج داشت... با چشمای سرخ شده یکی از اونا رو برداشت و روی میز گذاشت... گیج و سر درگم بود! بطری رو برداشت، اما همین که اونو به لب هاش رسوند دستی مانع ادامه کارش شد
هه ری « نخور نام... حالت بد میشه
نامجون « مستی؟
هه ری « شنیدم چان چیا بهت گفت.... اما تو نباید این ماجرا رو ادامه بدی! من... من به این درد عادت کردم.... اما میدونی چیه؟ از دست دادن تو رو هنوز هضم نکردم.... گاهی اوقات سخت دلتنگ آغوشی میشم که دیگه ندارمش...
نامجون « من.. من واقعا متاسفم
هه ری « تو چرا متاسفی؟ تو جون منو نجات دادی یادت رفته؟
نامجون « *خنده... نه خاطراتی که با تو داشتم جزو بهترین بخش زندگیمه.... هنوز یادم نرفته عکس منو زده بودی روی دارت
هه ری « وای وای... خب ببین بپذیر اون موقع واقعا رو مخم بودی! اینقدر مخ بودن هم خوب نیست!
نامجون « اون روز وقتی فهمیدم میخواهی خودتو بکشی قلبم گرفت! مادرم درست جلوی چشمام خودش رو کشت... حس بدی داشتم... دوست نداشتم تو بمیری!
هه ری « دلم برای عطر تنت و این آغوش گرمت تنگ شده بود نامجونا
نامجون « منم دلم برات تنگ شده بود رز سرخ من
_از نظر نامجون فقط اون شب میتونست با خیال راحت فرشته اش رو نگاه کنه... دسته ای از موهای دخترک رو کنار گوشش فرستاد و بوسه ای روی پیشونیش نشوند.... هه ری فقط دوست دخترش نبود! جای خواهر نداشته اش بود... جای مادری که سالها از دست داده بود.... اون تمام زندگیش بود.... تلاش کرده بود تمام خاطراتشون رو فراموش کنه اما وقتی به هه ری میرسید فراموش کردن رو فراموش میکرد! قلبش جز هه ری هیچکس رو نمیپذیرفت... از موقعی که حرفهای هه ری رو شنیده بود تصمیم گرفت راجب دیدار هه ری با پدرش تحقیق کنه... با شنیدن صدای پیامک گوشیش گوشی رو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد...
نامجون « چی شده چان؟ تونستی بفهمی پدرم چی به بورام گفته؟
چان « خب... اولش قول بده عجولانه عمل نکنی!
نامجون « میدونی داری جون به سرم میکنی؟
چان « قول بده نام!
نامجون « خیلی خب تو حرف بزن
نامجون « با شنیدن هر کلمه از زبان چان حس میکرد آتش توی قلبش کمانه میکشه و کل قلبش رو میسوزونه... همه این کار ها رو پدرش کرده بود؟ هه ری ی بیچاره اش عزادار مادرش بوده؟ چرا ؟ درک نمیکرد چرا پدرش این همه از هه ری نفرت داره... دخترکش بی گناه این همه درد کشیده بود... چشمش به بطری های ویسکی اوفتاد.... الان شدیدا بهشون احتیاج داشت... با چشمای سرخ شده یکی از اونا رو برداشت و روی میز گذاشت... گیج و سر درگم بود! بطری رو برداشت، اما همین که اونو به لب هاش رسوند دستی مانع ادامه کارش شد
هه ری « نخور نام... حالت بد میشه
نامجون « مستی؟
هه ری « شنیدم چان چیا بهت گفت.... اما تو نباید این ماجرا رو ادامه بدی! من... من به این درد عادت کردم.... اما میدونی چیه؟ از دست دادن تو رو هنوز هضم نکردم.... گاهی اوقات سخت دلتنگ آغوشی میشم که دیگه ندارمش...
نامجون « من.. من واقعا متاسفم
هه ری « تو چرا متاسفی؟ تو جون منو نجات دادی یادت رفته؟
نامجون « *خنده... نه خاطراتی که با تو داشتم جزو بهترین بخش زندگیمه.... هنوز یادم نرفته عکس منو زده بودی روی دارت
هه ری « وای وای... خب ببین بپذیر اون موقع واقعا رو مخم بودی! اینقدر مخ بودن هم خوب نیست!
نامجون « اون روز وقتی فهمیدم میخواهی خودتو بکشی قلبم گرفت! مادرم درست جلوی چشمام خودش رو کشت... حس بدی داشتم... دوست نداشتم تو بمیری!
۲۳۱.۵k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.