چندپارتی (وقتی دعواتون میشه و........) پارت ۱
#وانشات
#هیونجین
به ساعت نگاهی انداختی که ۱۲ شب رو نشون میداد.
نیونگ(پسرتون) رو خوابونده بودی و منتظر بودی که هیونجین از کمپانی برگرده.
از دستش خیلی عصبی بودی چون بیشتر وقتا خونه نمیومد وقتی هم که میومد نیونگ خواب بود و تقریباً هیچ وقتی برای تو و پسرتون نمیذاشت.
با صدای باز شدن در و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدنش مطمئن شدی که اومده خونه....
از آشپزخونه بیرون اومدی و به قیافه ی خستش نگاه کردی.
+ بلاخره اومدی؟
با شنیدن صدات صورت خستشو بهت داد و با بیحالی گفت:
_اوه......هنوز نخوابیدی؟
پوزخندی زدی
+ باید میخوابیدم؟
و بعد قیافتو جدی و عصبی کردی
+ اینقدر خسته ای که حتی حوصله ی دیدن صورت من رو هم نداری ؟
هیونجین از حرفت تعجب کرد و بهت منگ نگاه کرد
_ معلوم هست چی داری میگی ؟
دوباره پوزخندی صدا دار زدی
+ وای خدای من........خیلی احمقی
عصبی شد و در حالی که خسته بود بهت با خشم خیره شد
_ ا.ت......الان اصلاً حوصله ندارم
خواست به سمت راپله ها بره که .....
+ نکنه یادت رفته زن و بچه داری ؟
با این حرفت ایستاد و دستاشو مشت کرد و بعد روشو بهت برگردوند
_ ا.ت.....مثله اینکه حالیت نیست میگم حوصله ندارممم
صداش رو یکم بلند کرده بود که تو با این کارش خنده ای سر دادی.
+ آه......خدای من......تو کی حوصله داری؟
بدجوری رو عصابش راه رفته بودی.
یک قدم بهت نزدیک تر شد و با صدای آروم اما لحنی که میشد جنون رو ازش فهمید لب زد:
_ حرف حسابت چیه ؟ هوم؟......بهم بگو و منو راحتم کن
پوزخندی دردناک زدی ، بهش خیره با بغض نگاه کردی
+ میخوای بدونی حرف حسابم چیه اره؟
برای ادامه ی سناریوت صدات رو بلند کردی و گفتی:
+ جوری با من رفتار نکن انگار این منم که مقصرم......
هیونجین گیج بهت خیره شده بود
_ منظورت چیه ؟......دارم چطور رفتار میکنم؟
صدات رو بلند تر کردی
+ چطور رفتار میکنییییی؟ واقعاً میخوای بدونیییی؟
گریت گرفته بود و این باعث شد که توی صدات لرزه ی خفیفی بیوفته و به همین خاطر صدات رو بلند تر کردی
+ هیونجین ......ت...تو اصلاً میدونی که یک پسر ۴ ساله داری ؟
+ میدونی یک موجود کوچولو توی این خونه داره زندگی میکنه و نیاز به عشق و محبت پدرش داره
شدت گریه هات بیشتر شده بود
+ میدونی نیونگ دیروز بهم چی گفت ؟
کمی مکث کردی که هیونجین همینطوری داشت بهت نگاه میکرد
+ بهم گفت مامان.....چرا بابایی منو دوست نداره
گریه هات شدید تر و شدید تر میشد به طوری که دیگه مطمئن بودی نیونگ از خواب بیدار شده و از طرفی هم هیونجین بغضش گرفته بود
+ میدونی اون بچه ی بیگناه وقتی بقیه ی همکلاسی های مهد کودکش رو میبینه.....وقتی همشون اینقدر با باباهاشون صمیمی هستن چه حسی پیدا میکنه ؟
+ میفهمیییییی؟
#هیونجین
به ساعت نگاهی انداختی که ۱۲ شب رو نشون میداد.
نیونگ(پسرتون) رو خوابونده بودی و منتظر بودی که هیونجین از کمپانی برگرده.
از دستش خیلی عصبی بودی چون بیشتر وقتا خونه نمیومد وقتی هم که میومد نیونگ خواب بود و تقریباً هیچ وقتی برای تو و پسرتون نمیذاشت.
با صدای باز شدن در و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدنش مطمئن شدی که اومده خونه....
از آشپزخونه بیرون اومدی و به قیافه ی خستش نگاه کردی.
+ بلاخره اومدی؟
با شنیدن صدات صورت خستشو بهت داد و با بیحالی گفت:
_اوه......هنوز نخوابیدی؟
پوزخندی زدی
+ باید میخوابیدم؟
و بعد قیافتو جدی و عصبی کردی
+ اینقدر خسته ای که حتی حوصله ی دیدن صورت من رو هم نداری ؟
هیونجین از حرفت تعجب کرد و بهت منگ نگاه کرد
_ معلوم هست چی داری میگی ؟
دوباره پوزخندی صدا دار زدی
+ وای خدای من........خیلی احمقی
عصبی شد و در حالی که خسته بود بهت با خشم خیره شد
_ ا.ت......الان اصلاً حوصله ندارم
خواست به سمت راپله ها بره که .....
+ نکنه یادت رفته زن و بچه داری ؟
با این حرفت ایستاد و دستاشو مشت کرد و بعد روشو بهت برگردوند
_ ا.ت.....مثله اینکه حالیت نیست میگم حوصله ندارممم
صداش رو یکم بلند کرده بود که تو با این کارش خنده ای سر دادی.
+ آه......خدای من......تو کی حوصله داری؟
بدجوری رو عصابش راه رفته بودی.
یک قدم بهت نزدیک تر شد و با صدای آروم اما لحنی که میشد جنون رو ازش فهمید لب زد:
_ حرف حسابت چیه ؟ هوم؟......بهم بگو و منو راحتم کن
پوزخندی دردناک زدی ، بهش خیره با بغض نگاه کردی
+ میخوای بدونی حرف حسابم چیه اره؟
برای ادامه ی سناریوت صدات رو بلند کردی و گفتی:
+ جوری با من رفتار نکن انگار این منم که مقصرم......
هیونجین گیج بهت خیره شده بود
_ منظورت چیه ؟......دارم چطور رفتار میکنم؟
صدات رو بلند تر کردی
+ چطور رفتار میکنییییی؟ واقعاً میخوای بدونیییی؟
گریت گرفته بود و این باعث شد که توی صدات لرزه ی خفیفی بیوفته و به همین خاطر صدات رو بلند تر کردی
+ هیونجین ......ت...تو اصلاً میدونی که یک پسر ۴ ساله داری ؟
+ میدونی یک موجود کوچولو توی این خونه داره زندگی میکنه و نیاز به عشق و محبت پدرش داره
شدت گریه هات بیشتر شده بود
+ میدونی نیونگ دیروز بهم چی گفت ؟
کمی مکث کردی که هیونجین همینطوری داشت بهت نگاه میکرد
+ بهم گفت مامان.....چرا بابایی منو دوست نداره
گریه هات شدید تر و شدید تر میشد به طوری که دیگه مطمئن بودی نیونگ از خواب بیدار شده و از طرفی هم هیونجین بغضش گرفته بود
+ میدونی اون بچه ی بیگناه وقتی بقیه ی همکلاسی های مهد کودکش رو میبینه.....وقتی همشون اینقدر با باباهاشون صمیمی هستن چه حسی پیدا میکنه ؟
+ میفهمیییییی؟
۲۳.۵k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.