پارت ۴۲"انتقام"
"انتقام"
پارت ۴۲
/از زبان ا.ت
یه نفس گرفتم و رفتم سمت کمد و درش رو باز کردم و سرگرم برداشتن لباسام شدم که یه دستی دور کمرم حس کردم که ترس کل وجودمو برداشت که از پشت بغلم کرد اومدم تکون بخورم که محکم تر منو گرفت و سرشو اورد جای گوشم
+هیس..فقط چند لحظه!
با شنیدن صدای جیمین یه نفس راحت کشیدم و از جام تکون نخوردم نمیدونم این چه حسی بود که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم.. که یهو یادم افتاد به جز حوله چیزی تنم نیست که یه تکونی دیگه دادم که ازم جدا شد و برگشتم سمتش
_برو بیرون..میخوام لباسامو بپوشم!
یه نگاهی سر تا پامو کرد و چشاشو رو چشام قفلی زد و یه قدم نزدیکم شد که یه قدم رفتم عقب که با این کارم یه لبخند رو لبش نشست که داشت تبدیل به خنده میشد
+چیه نکنه خجالت میکشی.
دوباره یه قدم نزدیکم شد که منم طبق روال یه قدم رفتم عقب ولی کم نیاوردم و خودمو جمع جور کردم و با جدیت رو بهش گفتم
_خجالت؟ از کی؟ از تو؟ شوخی میکنی؟ یه درصدم فکرشو نکن!
یه قدم دو قدم و قدمی دیگه جلو اومد که منم عین این عقب گردا عقب میرفتم ک برخورد کردم به تخت که باعث شد نشسته بیوفتم رو تخت ک جیمین رو به روم واستاد و رو به صورتم خم شد
+گیر افتادی کوچولو!
با دستام از پشت برای نگه داشتنم کمک گرفتم که نیوفتم رو تخت و اونم سوءاستفاده نکنه..تو همون حالت به چشاش خیره شدم جوری که میتونستم خودمو تو چشاش ببینم اما عجیب بود نه ترسی داشتم نه دلهره ای نه چیزی که باعث بشه تو چشام چیزی معلوم شه.
_خب؟
اومد چیزی بگه که صدای دستگیره در بلند شد که انگار یکی سعی داشت بازش کنه ولی انگار قفل بود
_واستا ببینم تو درو قفل کردی؟
یه خنده شیطانیی کرد و با یه چشمک رفت کنار
•مامانی چرا درو قفل کردی من میخوام بیام تو(بلند)
_پسرم واستا الان مامانی میاد تو برو سر میز صبحانه.(بلند)
صدایی ازش نشنیدم که انگار رفته بود زود رفتم قفل درو باز کردم و جیمین رو از لباسش گرفتم و پرت کردم بیرون و درو پشت سرم بستم.
بعد از پوشیدن لباسام از اتاق خارج شدم و رفتم سر میز که دیدم جیمین داره لقمه میزاره تو دهن هایجین..تو این یه هفته خیلی باهام خوب شدن که یهو یه لبخندی رو لبام پيوند خورد که سر میز نشستم و شروع به خوردن کردم که یهو جیمین شروع به حرف زدن کرد
+من یه تصمیمی گرفتم!
یه نگاهی به هایجین کردم و برگشتم طرف جیمین ک سوالی بهش خیره شدم
+من میخوام اینجا بمونم..تو همین خونه و کنار شما.
_یعنی چ..
+هیس خونه خودمه مخالفت قبول نمیکنم..بعدشم پسرمم اینجاست.
که یهو هایجین از سرجاش پاشد و با هیجان پرید بغل جیمین که نتونستم کاری کنم یا چیزی بگم..چاقوی دستمو فرو کردم توی نون جلوم و با حرص که داشت خونمو میخورد داشتم به جیمین نگاه میکردم..
که با صدای پرستار هایجین به خودم اومدم
"خانم.
_بله؟
"الان باید هایجین بره وقت مهدشه!
اهایی گفتم و از سرجام پاشدم و رفتم سمت جیمین و هایجین رو ازش گرفتم و همونجا رو زانو هامنشستم و سر و روشو مرتب کردم
_برو مهد و حسابی با دوستات بازی کن..مراقب خودت باش پسرم.
یه بوسه رو گونش گذاشتم و بعد از بدرقه کردن هایجین رفتم سر میز نشستم با اینکه میل خوردن چیزی نداشتم فقط برای حرف زدن با جیمین رفتم
_نمیخوام ببینمش! منصرف شدم.
با تعجب سرشو اورد بالا و بهم خیره شد
+کیو؟
_همون دختره ایی که گفتم دیدمش با تو.
+عا آها.. باشه..ولی یادته ۶ سال پیش همش از دختر خالم میگفتم که شبیه لیسا خواهرمه؟
_اوهوم.
+اون همون دخترس..دختر خالم.
بعد از این حرفش از سرجام پاشدم و جوری که میز رو جمع میکردم گفتم
_خواهر؟ تو واقعا فکر میکنی اون تورو به چشم داداش میبینه؟..ساده!
_اون عاشقته! ادم میتونه اینو از دورم بفهمه.
_عجب گاویی(زیر لبی)
اونم از سرجاش پاشد و به عنوان کمک به من شروع به جمع کردن میز شد
+نه فکر میکنی! این مدلی نیست.
رفتم سمت آشپز خونه و کلافه یه پوفی کشیدم و با یه صدای بلندی گفتم
_باشه هرچی تو میگی.
پارت ۴۲
/از زبان ا.ت
یه نفس گرفتم و رفتم سمت کمد و درش رو باز کردم و سرگرم برداشتن لباسام شدم که یه دستی دور کمرم حس کردم که ترس کل وجودمو برداشت که از پشت بغلم کرد اومدم تکون بخورم که محکم تر منو گرفت و سرشو اورد جای گوشم
+هیس..فقط چند لحظه!
با شنیدن صدای جیمین یه نفس راحت کشیدم و از جام تکون نخوردم نمیدونم این چه حسی بود که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم.. که یهو یادم افتاد به جز حوله چیزی تنم نیست که یه تکونی دیگه دادم که ازم جدا شد و برگشتم سمتش
_برو بیرون..میخوام لباسامو بپوشم!
یه نگاهی سر تا پامو کرد و چشاشو رو چشام قفلی زد و یه قدم نزدیکم شد که یه قدم رفتم عقب که با این کارم یه لبخند رو لبش نشست که داشت تبدیل به خنده میشد
+چیه نکنه خجالت میکشی.
دوباره یه قدم نزدیکم شد که منم طبق روال یه قدم رفتم عقب ولی کم نیاوردم و خودمو جمع جور کردم و با جدیت رو بهش گفتم
_خجالت؟ از کی؟ از تو؟ شوخی میکنی؟ یه درصدم فکرشو نکن!
یه قدم دو قدم و قدمی دیگه جلو اومد که منم عین این عقب گردا عقب میرفتم ک برخورد کردم به تخت که باعث شد نشسته بیوفتم رو تخت ک جیمین رو به روم واستاد و رو به صورتم خم شد
+گیر افتادی کوچولو!
با دستام از پشت برای نگه داشتنم کمک گرفتم که نیوفتم رو تخت و اونم سوءاستفاده نکنه..تو همون حالت به چشاش خیره شدم جوری که میتونستم خودمو تو چشاش ببینم اما عجیب بود نه ترسی داشتم نه دلهره ای نه چیزی که باعث بشه تو چشام چیزی معلوم شه.
_خب؟
اومد چیزی بگه که صدای دستگیره در بلند شد که انگار یکی سعی داشت بازش کنه ولی انگار قفل بود
_واستا ببینم تو درو قفل کردی؟
یه خنده شیطانیی کرد و با یه چشمک رفت کنار
•مامانی چرا درو قفل کردی من میخوام بیام تو(بلند)
_پسرم واستا الان مامانی میاد تو برو سر میز صبحانه.(بلند)
صدایی ازش نشنیدم که انگار رفته بود زود رفتم قفل درو باز کردم و جیمین رو از لباسش گرفتم و پرت کردم بیرون و درو پشت سرم بستم.
بعد از پوشیدن لباسام از اتاق خارج شدم و رفتم سر میز که دیدم جیمین داره لقمه میزاره تو دهن هایجین..تو این یه هفته خیلی باهام خوب شدن که یهو یه لبخندی رو لبام پيوند خورد که سر میز نشستم و شروع به خوردن کردم که یهو جیمین شروع به حرف زدن کرد
+من یه تصمیمی گرفتم!
یه نگاهی به هایجین کردم و برگشتم طرف جیمین ک سوالی بهش خیره شدم
+من میخوام اینجا بمونم..تو همین خونه و کنار شما.
_یعنی چ..
+هیس خونه خودمه مخالفت قبول نمیکنم..بعدشم پسرمم اینجاست.
که یهو هایجین از سرجاش پاشد و با هیجان پرید بغل جیمین که نتونستم کاری کنم یا چیزی بگم..چاقوی دستمو فرو کردم توی نون جلوم و با حرص که داشت خونمو میخورد داشتم به جیمین نگاه میکردم..
که با صدای پرستار هایجین به خودم اومدم
"خانم.
_بله؟
"الان باید هایجین بره وقت مهدشه!
اهایی گفتم و از سرجام پاشدم و رفتم سمت جیمین و هایجین رو ازش گرفتم و همونجا رو زانو هامنشستم و سر و روشو مرتب کردم
_برو مهد و حسابی با دوستات بازی کن..مراقب خودت باش پسرم.
یه بوسه رو گونش گذاشتم و بعد از بدرقه کردن هایجین رفتم سر میز نشستم با اینکه میل خوردن چیزی نداشتم فقط برای حرف زدن با جیمین رفتم
_نمیخوام ببینمش! منصرف شدم.
با تعجب سرشو اورد بالا و بهم خیره شد
+کیو؟
_همون دختره ایی که گفتم دیدمش با تو.
+عا آها.. باشه..ولی یادته ۶ سال پیش همش از دختر خالم میگفتم که شبیه لیسا خواهرمه؟
_اوهوم.
+اون همون دخترس..دختر خالم.
بعد از این حرفش از سرجام پاشدم و جوری که میز رو جمع میکردم گفتم
_خواهر؟ تو واقعا فکر میکنی اون تورو به چشم داداش میبینه؟..ساده!
_اون عاشقته! ادم میتونه اینو از دورم بفهمه.
_عجب گاویی(زیر لبی)
اونم از سرجاش پاشد و به عنوان کمک به من شروع به جمع کردن میز شد
+نه فکر میکنی! این مدلی نیست.
رفتم سمت آشپز خونه و کلافه یه پوفی کشیدم و با یه صدای بلندی گفتم
_باشه هرچی تو میگی.
۲۱.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.