پارت۴فیک:🌹ارباب عاشق 🌹
همین که رفتیم داخل با یه پسر زیبا و کراش روبه روشدم وای انگار که خدا نقاشیش کرده،مگه یه نفر چقدر میتونه زیبا و جذاب باشه ،اون پشت یه میز بزرگ نشسته بود وسرش تو روز نامه ای بود که جلوش بودواصلا به ما نگاه نمیکرد و خیلی سرد رفتار میکرد..
ویو تهیونگ
من یه مافیام و ارباب یه عمارت خیلی بزرگم،چن روز پیش متوجه شدم که یکی از خدمت کار های عمارتم داره جاسوسی منو به دشمنام میکنه برا همین به بدترین شکل ممکن کشتمش و جنازش رو برا کسانی که ازشون دستور میگرف فرستادم و برا اینکه جاش خالی نباشه دستور دادم یه اگهی بدن و دنبال یه خدمت کار جدید بگردن ،از وقتی که مامانم ،بابام و منو به خاطر شغل مافیایی پدرم رها کردو رف دیگه به هیچ زنی اعتماد ندارم،شاید به خاطر شغل مافیایی پدرم حق داشته که بره ولی آیا حق داشته منو که یه بچه شیر خوار بیگناه بودم رها کنه و بره؟برا همین نمیتونم به زنی اعتماد کنم و همیشه سعی کردم از دخترا فاصله بگیرم و به جاش یه آدم سخت و سرد و بی رحم باشم و رو کارم تمرکز کنم
امروز صبح از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کار های مربوطه و صبحونه خوردن اومدم به اتاق کارم و زنگ زدم به بادیگارد ها و دستور جابجایی محموله اسلحه رو دادم و بعد تلفن رو گذاشتم و روزنامه رو برداشتم تا یکم خبر هارو آنالیز کنم ،هنوز چن دقیقه ای نگذشته بود که در به صدا در اومد ودستور ورود دادم و اونقدر سرگرم خبر ها بودم که حتی سرمو بالا نیاوردم ولی از صدای قدم هاش فهمیدم که اجوما اومده پس پرسیدم:
/چیکارم داشتی؟
+ارباب این دختر برا اگهی که داده بودیم اومده
وقتی اجوما گف که یکی برا کار اومده سرمو از روزنامه برداشتم و به روبه رو نگاه کردم و با چهره یک دختر زیبا و معصوم روبه رو شدم نمیدونم چرا ولی تا چشمم به چشمش افتاد یه آرامش عجیبی بهم دس داد ولی نه،حتی آرامش زن ها هم نمیتونه منو فریب بده،پدرم همیشه میگف مامانم هم یه زن معصوم بوده و هیچ وقت فکرشو نمیکرده که اینقدر بی رحم باشه
بالاخره از افکارم اومدم بیرون و ازش پرسیدم:
/اسمت چیه؟
_ات هستم ،پارک ات
/چن سالته؟
_۲۱
/چرا این شغلو انتخاب کردی؟
_چون بهش نیاز دارم
/میدونی مهم ترین قوانین اینجا چیه؟
_نه
/اینه که سرت باید تو کار خودت باشه ،واگه غیر این باشه ،بلای وحشتناکی سرت میاد فهمیدی؟
_بببله فهمیدم
/خوبه اجوما این دختر از همین حالا استخدامه،قوانینو بهش یاد بده
+بله ارباب
ویو ات:
وقتی گف که بلای وحشت ناکی سرم میاد خیلی ترسیدم ولی نباید بروز بدم.بعد اینکه سوال هاش تموم شد من و اجوما از اتاق اومدیم بیرون و داشتیم از پله ها پایین میومدیم که از اجوما پرسیدم:
_منظور ارباب از بلای وحشتناکی که به سرم میاد چی بود؟
+اگه کار خطایی انجام ندی ،نیازی نیس که بترسی وراجب اون بلا بدونی،خوب حالا بیا قوانین هارو بهت بگم.......
اجوما کلی قوانین سخت بهم گف و بعد یه لباس خدمت کاری بهم داد که بپوشم (اسلاید ۲)و بعد بهم گف که کارمو شروع کنم و برای شروع اول شیشه هارو پاک کنم و بعد پله هارو تمیز کنم
پس با شیشه پاکن اول شیشه هارو پاک کردم و بعد هم رفتم سراغ پله ها ،وای چقدر پله😭حالا چطوری همه رو تمیز کنم ولی خب چاره ای نیس یه پفی کشیدم و از اولین پله شروع کردم و.....
خوب با اینکه شرط گذاشته بودم ولی به خاطر اونایی که لایک کرده ان دلم نیومد نذارم امید وارم خوشتون بیاد و حمایت یادتون نره🙏
ویو تهیونگ
من یه مافیام و ارباب یه عمارت خیلی بزرگم،چن روز پیش متوجه شدم که یکی از خدمت کار های عمارتم داره جاسوسی منو به دشمنام میکنه برا همین به بدترین شکل ممکن کشتمش و جنازش رو برا کسانی که ازشون دستور میگرف فرستادم و برا اینکه جاش خالی نباشه دستور دادم یه اگهی بدن و دنبال یه خدمت کار جدید بگردن ،از وقتی که مامانم ،بابام و منو به خاطر شغل مافیایی پدرم رها کردو رف دیگه به هیچ زنی اعتماد ندارم،شاید به خاطر شغل مافیایی پدرم حق داشته که بره ولی آیا حق داشته منو که یه بچه شیر خوار بیگناه بودم رها کنه و بره؟برا همین نمیتونم به زنی اعتماد کنم و همیشه سعی کردم از دخترا فاصله بگیرم و به جاش یه آدم سخت و سرد و بی رحم باشم و رو کارم تمرکز کنم
امروز صبح از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کار های مربوطه و صبحونه خوردن اومدم به اتاق کارم و زنگ زدم به بادیگارد ها و دستور جابجایی محموله اسلحه رو دادم و بعد تلفن رو گذاشتم و روزنامه رو برداشتم تا یکم خبر هارو آنالیز کنم ،هنوز چن دقیقه ای نگذشته بود که در به صدا در اومد ودستور ورود دادم و اونقدر سرگرم خبر ها بودم که حتی سرمو بالا نیاوردم ولی از صدای قدم هاش فهمیدم که اجوما اومده پس پرسیدم:
/چیکارم داشتی؟
+ارباب این دختر برا اگهی که داده بودیم اومده
وقتی اجوما گف که یکی برا کار اومده سرمو از روزنامه برداشتم و به روبه رو نگاه کردم و با چهره یک دختر زیبا و معصوم روبه رو شدم نمیدونم چرا ولی تا چشمم به چشمش افتاد یه آرامش عجیبی بهم دس داد ولی نه،حتی آرامش زن ها هم نمیتونه منو فریب بده،پدرم همیشه میگف مامانم هم یه زن معصوم بوده و هیچ وقت فکرشو نمیکرده که اینقدر بی رحم باشه
بالاخره از افکارم اومدم بیرون و ازش پرسیدم:
/اسمت چیه؟
_ات هستم ،پارک ات
/چن سالته؟
_۲۱
/چرا این شغلو انتخاب کردی؟
_چون بهش نیاز دارم
/میدونی مهم ترین قوانین اینجا چیه؟
_نه
/اینه که سرت باید تو کار خودت باشه ،واگه غیر این باشه ،بلای وحشتناکی سرت میاد فهمیدی؟
_بببله فهمیدم
/خوبه اجوما این دختر از همین حالا استخدامه،قوانینو بهش یاد بده
+بله ارباب
ویو ات:
وقتی گف که بلای وحشت ناکی سرم میاد خیلی ترسیدم ولی نباید بروز بدم.بعد اینکه سوال هاش تموم شد من و اجوما از اتاق اومدیم بیرون و داشتیم از پله ها پایین میومدیم که از اجوما پرسیدم:
_منظور ارباب از بلای وحشتناکی که به سرم میاد چی بود؟
+اگه کار خطایی انجام ندی ،نیازی نیس که بترسی وراجب اون بلا بدونی،خوب حالا بیا قوانین هارو بهت بگم.......
اجوما کلی قوانین سخت بهم گف و بعد یه لباس خدمت کاری بهم داد که بپوشم (اسلاید ۲)و بعد بهم گف که کارمو شروع کنم و برای شروع اول شیشه هارو پاک کنم و بعد پله هارو تمیز کنم
پس با شیشه پاکن اول شیشه هارو پاک کردم و بعد هم رفتم سراغ پله ها ،وای چقدر پله😭حالا چطوری همه رو تمیز کنم ولی خب چاره ای نیس یه پفی کشیدم و از اولین پله شروع کردم و.....
خوب با اینکه شرط گذاشته بودم ولی به خاطر اونایی که لایک کرده ان دلم نیومد نذارم امید وارم خوشتون بیاد و حمایت یادتون نره🙏
۶.۸k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.