𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭⁴
یونا"هرکی زودتر پیداش کرد اون یکی رو شام مهمون میکنه.قبول؟"
کوک"از اونجایی که قطعاً من پیداش میکنم قبوله"
یونا"خیلی به خودت امیدوار نباش"
کوک"پس به تو امیدوار باشم؟"
یونا"کوک بمیر!"
کوک"چشم*میوفته رو زمین و تشنج میکنه"
یونا"باشه کوک.بلندشو مسخره بازی درنیار!"
یونا"کوک بلندشو"
کوک"*خیره میشه به یه جا با چشم باز همینجوری میمونه"
یونا"کوک!"
یونا"کوک!پاشو*تکونش میده"
کوک"*هنوز همون جوریه"
یونا"اینجوریه؟*قلقلکش میده"
کوک"*بی حرکت"
یونا"کوک!*بغض"
یونا"کوک به جون مامان شوخی کردم!*بغض"
یونا"کوک غلط کردم پاشو دیگه!*بغضش میشکنه"
کوک"حالا دیدی میمیری برام؟"
یونا"*محکم میزنه تو گوشش*پسره احمق"
کوک"چته وحشی؟!"
یونا"دیگه یه کلمه با من حرف نمیزنی!*فین فین"
کوک"شوخی بود یونی!"
یونا"میخوای یکی محکم تر بزنم؟"
کوک"ببخشید نونا!*بغلش میکنه*بخدا خواستم بخندی"
یونا"به چی دقیقا؟"
کوک"ببخشید!فکر نمیکردم بترسی!"
یونا"*گونه کوک رو میبوسه*آخرش تو منو به کشتن میدی"
کوک"این یعنی آشتی؟*ذوق"
یونا"آشتی!"
کوک"*میپره بغل یونا"
یونا"کوک کمرم شکست!"
کوک"کی اونقدر سنگین شدم که دیگه نتونستی بغلم کنی؟*میپره پایین"
یونا"تقریبا پونزده سال پیش بود"
کوک"اهمیتی نداره!من همیشه داداش کوچولوتم"
یونا"با این عقل ناقصت قطعا همینطوره"
کوک"اگه عقلم ناقص باشه،بازم منو دوست داری؟"
یونا"معلومه که دوست دارم خره!فقط یکم بیشتر حرس میخورم"
کوک"پس عیب نداره"
یونا"آخه پسره ی...من به تو چی بگم*لپشو میکشه"
کوک"هیچی!بازم میخوای حرف بزنی؟خسته نشدی؟"
یونا"اینجوریه؟"
کوک"همینجوریه"
یونا"میدوئه دنبالش*وایسا ببینم توله سگ!"
ساعت ها میگذشتن یک دو سه چهار همه چیز عادی بود اما هیچ اثری از ا.ت نبود یئون یه مامور پلیس بود جین هم همینطور اونا خوب بلد بودن همه جا رو زیرورو کنن یئون به دقت همه جا رو میپایید به راهش ادامه داد تا اینکه گردنبند ا.ت رو روی زمین پیدا کرد.....نه!چه بلایی سر اون دختر اومده بود؟روی دو زانو نشست و کل زمین رو با دست گشت همه برگ های روی زمین رو زیرورو کرد عملاً داشت خاک رو شخم میزد تا اینکه دستش به یه چیز سفت خورد سرد و صیقلی مثل فلز خیلی محکم به زمین چسبیده بود بیشتر دستش رو کشید یه چیزی شبیه به دستگیره.یه خش خش خیلی مختصر و بعد....یئون سعی کرد با جفت دستی که دورش حلقه شده بود مبارزه کنه دستو پا زد انقدر مقاومت کرد که پارچه سفید از دست پسر پایین افتاد فکر کرد موفق شده تا اینکه ته سرد یه اسلحه محکم به پشت گردنش خورد یه حس منگی دردو....سیاهی
کوک"از اونجایی که قطعاً من پیداش میکنم قبوله"
یونا"خیلی به خودت امیدوار نباش"
کوک"پس به تو امیدوار باشم؟"
یونا"کوک بمیر!"
کوک"چشم*میوفته رو زمین و تشنج میکنه"
یونا"باشه کوک.بلندشو مسخره بازی درنیار!"
یونا"کوک بلندشو"
کوک"*خیره میشه به یه جا با چشم باز همینجوری میمونه"
یونا"کوک!"
یونا"کوک!پاشو*تکونش میده"
کوک"*هنوز همون جوریه"
یونا"اینجوریه؟*قلقلکش میده"
کوک"*بی حرکت"
یونا"کوک!*بغض"
یونا"کوک به جون مامان شوخی کردم!*بغض"
یونا"کوک غلط کردم پاشو دیگه!*بغضش میشکنه"
کوک"حالا دیدی میمیری برام؟"
یونا"*محکم میزنه تو گوشش*پسره احمق"
کوک"چته وحشی؟!"
یونا"دیگه یه کلمه با من حرف نمیزنی!*فین فین"
کوک"شوخی بود یونی!"
یونا"میخوای یکی محکم تر بزنم؟"
کوک"ببخشید نونا!*بغلش میکنه*بخدا خواستم بخندی"
یونا"به چی دقیقا؟"
کوک"ببخشید!فکر نمیکردم بترسی!"
یونا"*گونه کوک رو میبوسه*آخرش تو منو به کشتن میدی"
کوک"این یعنی آشتی؟*ذوق"
یونا"آشتی!"
کوک"*میپره بغل یونا"
یونا"کوک کمرم شکست!"
کوک"کی اونقدر سنگین شدم که دیگه نتونستی بغلم کنی؟*میپره پایین"
یونا"تقریبا پونزده سال پیش بود"
کوک"اهمیتی نداره!من همیشه داداش کوچولوتم"
یونا"با این عقل ناقصت قطعا همینطوره"
کوک"اگه عقلم ناقص باشه،بازم منو دوست داری؟"
یونا"معلومه که دوست دارم خره!فقط یکم بیشتر حرس میخورم"
کوک"پس عیب نداره"
یونا"آخه پسره ی...من به تو چی بگم*لپشو میکشه"
کوک"هیچی!بازم میخوای حرف بزنی؟خسته نشدی؟"
یونا"اینجوریه؟"
کوک"همینجوریه"
یونا"میدوئه دنبالش*وایسا ببینم توله سگ!"
ساعت ها میگذشتن یک دو سه چهار همه چیز عادی بود اما هیچ اثری از ا.ت نبود یئون یه مامور پلیس بود جین هم همینطور اونا خوب بلد بودن همه جا رو زیرورو کنن یئون به دقت همه جا رو میپایید به راهش ادامه داد تا اینکه گردنبند ا.ت رو روی زمین پیدا کرد.....نه!چه بلایی سر اون دختر اومده بود؟روی دو زانو نشست و کل زمین رو با دست گشت همه برگ های روی زمین رو زیرورو کرد عملاً داشت خاک رو شخم میزد تا اینکه دستش به یه چیز سفت خورد سرد و صیقلی مثل فلز خیلی محکم به زمین چسبیده بود بیشتر دستش رو کشید یه چیزی شبیه به دستگیره.یه خش خش خیلی مختصر و بعد....یئون سعی کرد با جفت دستی که دورش حلقه شده بود مبارزه کنه دستو پا زد انقدر مقاومت کرد که پارچه سفید از دست پسر پایین افتاد فکر کرد موفق شده تا اینکه ته سرد یه اسلحه محکم به پشت گردنش خورد یه حس منگی دردو....سیاهی
۳۵۹
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.