آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part8
دیگه هوا تاریک بود باید یه جا توقف میکردن هردو سمت یه قسمت وایسدن و از اسب هاشون پیاده شدن زیر چند تا درخت پشت آتیش نشستن رز با دیدن خوراکی هاش پاشد و کنار کوک پایین پاش نشست نگاهی به کیک برنجیاش کرد و یکیشو سمت کوک گرفت
رز:بیا
کوک:من نمیخورم
رز:نترس سمی نیست فقط برا اینه نمیریم دستمو رد نکن
کوک نگاهی به رز کرد و کیک برنج رو از دستش گرفت و شروع کرد به خوردن کوک همونطور که غذا رو میخورد چشمش به کمر لخت دخترک خورد بطری آبی که با خودش آورده بود رو برداشت و ازش خورد تا چشمش بهش نخوره
کوک:اممم لباست فکر نمیکنی مناسبت نیست
رز به لباسش نگاه کرد
رز:نه من همیشه اینجوری لباس میپوشم الانم لباس اضافه آوردم البته واسه اینکه کثیف شد
کوک:فهمیدم بیا از این آب بخور
رز:ممنون(لبخند)
دخترک کمی از آب خورد و اونو تحویل کوک داد کوک رو یه تنه درخت نشسته بود بلند شد و کنار کوک دم آتیش نشست
کوک:من ازت اسمتو نپرسیدم
رز:اسمم رزه
کوک:رز؟قشنگه
رز لبخند محوی زد
پرش به صبح:
هردو راه افتاده بودن این دفع سوار اسب نشدن و راحت رفتن تویه راه رز بازم حرف میزد و کوک هم که انگار یه زنبور داره کنار گوشش ویز ویز میکنه کم کم رسیده بودن به دروازه شهر یه شهر روستایی در دل کوه بویه غذا و نون محلی حسابی میومد دخترک صدا آهنگ شنید زود رفت سمت صدا
کوک:رز کجا میری
رز:بیا دیر نمیشه
کوک دنبال رز رفت که بلاخره اون رد آهنگ رو پیدا کردن رز با آهنگ شروع کرد رقصیدن یه لحظه کوک محو دخترک شد حرکات پا و دستاش زیادی دل نشین بود که رز به طرفش برگشت و دستشو گرفت کشید
رز:توهم بیا
کوک:هی من این همه ابهت دارم
رز:بیخیال زود باش همش یه روزه
رز و کوک شروع کردن باهم رقصیدن کوک دست رز رو گرفت و یه دور چرخوند رز میخندید و ذوق میکرد که تعادل رز به هم خورد و تو بغله کوک افتاد ثانیه ای به هم خیره شدن ولی با صدا تشویق مردم از هم جدا شدن
همون موقع یه زنه مسن اومد جلوشون با عصایه قهوه ای رنگش جلو اون دوتا وایستاد
....زوجه زیبایی هستید
کوک و رز همزمان گفتن
هردو:ما زوج نیس...
...زوجم نباشید در آینده همدم هم میشید
رز:شما کی هستید
....من بزرگ این شهرم میتونم تالعتون رو بخونم آیندتونو روزایه خوبی نخواهید داشت پس تا میتونی از خودت مراقبت کن دخترجون
کوک:رز بیا بریم دیرمون میشه
اون زن چیزی رو تو دست دخترک گذاشت
...پیش خودت نگهش دار
رز تعظیمی کرد و دنبال کوک رفت سوار اسبشون شدن
#part8
دیگه هوا تاریک بود باید یه جا توقف میکردن هردو سمت یه قسمت وایسدن و از اسب هاشون پیاده شدن زیر چند تا درخت پشت آتیش نشستن رز با دیدن خوراکی هاش پاشد و کنار کوک پایین پاش نشست نگاهی به کیک برنجیاش کرد و یکیشو سمت کوک گرفت
رز:بیا
کوک:من نمیخورم
رز:نترس سمی نیست فقط برا اینه نمیریم دستمو رد نکن
کوک نگاهی به رز کرد و کیک برنج رو از دستش گرفت و شروع کرد به خوردن کوک همونطور که غذا رو میخورد چشمش به کمر لخت دخترک خورد بطری آبی که با خودش آورده بود رو برداشت و ازش خورد تا چشمش بهش نخوره
کوک:اممم لباست فکر نمیکنی مناسبت نیست
رز به لباسش نگاه کرد
رز:نه من همیشه اینجوری لباس میپوشم الانم لباس اضافه آوردم البته واسه اینکه کثیف شد
کوک:فهمیدم بیا از این آب بخور
رز:ممنون(لبخند)
دخترک کمی از آب خورد و اونو تحویل کوک داد کوک رو یه تنه درخت نشسته بود بلند شد و کنار کوک دم آتیش نشست
کوک:من ازت اسمتو نپرسیدم
رز:اسمم رزه
کوک:رز؟قشنگه
رز لبخند محوی زد
پرش به صبح:
هردو راه افتاده بودن این دفع سوار اسب نشدن و راحت رفتن تویه راه رز بازم حرف میزد و کوک هم که انگار یه زنبور داره کنار گوشش ویز ویز میکنه کم کم رسیده بودن به دروازه شهر یه شهر روستایی در دل کوه بویه غذا و نون محلی حسابی میومد دخترک صدا آهنگ شنید زود رفت سمت صدا
کوک:رز کجا میری
رز:بیا دیر نمیشه
کوک دنبال رز رفت که بلاخره اون رد آهنگ رو پیدا کردن رز با آهنگ شروع کرد رقصیدن یه لحظه کوک محو دخترک شد حرکات پا و دستاش زیادی دل نشین بود که رز به طرفش برگشت و دستشو گرفت کشید
رز:توهم بیا
کوک:هی من این همه ابهت دارم
رز:بیخیال زود باش همش یه روزه
رز و کوک شروع کردن باهم رقصیدن کوک دست رز رو گرفت و یه دور چرخوند رز میخندید و ذوق میکرد که تعادل رز به هم خورد و تو بغله کوک افتاد ثانیه ای به هم خیره شدن ولی با صدا تشویق مردم از هم جدا شدن
همون موقع یه زنه مسن اومد جلوشون با عصایه قهوه ای رنگش جلو اون دوتا وایستاد
....زوجه زیبایی هستید
کوک و رز همزمان گفتن
هردو:ما زوج نیس...
...زوجم نباشید در آینده همدم هم میشید
رز:شما کی هستید
....من بزرگ این شهرم میتونم تالعتون رو بخونم آیندتونو روزایه خوبی نخواهید داشت پس تا میتونی از خودت مراقبت کن دخترجون
کوک:رز بیا بریم دیرمون میشه
اون زن چیزی رو تو دست دخترک گذاشت
...پیش خودت نگهش دار
رز تعظیمی کرد و دنبال کوک رفت سوار اسبشون شدن
۹.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.