مافیای سختگیر فصل دوم part 1
«« فصل دوم »»
کوک ویو
با صدای پرستار ها که این طرف و اون طرف میرفتن و دستگاه ضربان قلب چشمام را کم کم باز کردم و دیدم داخل بیمارستانم و دکتر بالای سرمه
کوک : اقا...ی ..دک..تر
دکتر : به هوش اومدین اقای جئون
کوک : همس...رم کجاست
دکتر : همسرتون هم داخل یکی از اتاق هاست
کوک : همس..رم حامله بود .. بچه چی شد
دکتر : متاسفم... نتونستیم بچه را نجات بدیم... تسلیت میگم از دستشون دادیم ...
کوک: ب..اشه .. حال همسرم .. چطوره ( ناراحت و بغض)
دکتر : همسرتون.. راستش احتمال اینکه برن به کما زیاده .. اما ما تمام تلاشمون را میکنیم
کوک : چییی .. نه اون .. نباید بره کما .. لطفاً کمکش کنین ( حالش بد میشه )
دکتر : باشه .. باشه .. ( و به پرستار میگه که یه ارام بخش بهش بزنن و کوک بیهوش میشه )
کوک ویو
چشمام را باز کردم .. و دیدم پرستار بالای سرمه و داره سرم را تنظیم میکنه ...
کوک : میشه .. به دکتر .. بگید بیاد
پرستار : به هوش امدین .. بله الان بهشون میگم
کوک : ممنون ( پرستار رفت و بعد از چند مین دکتر اومد )
دکتر : به هوش اومدین
کوک: بله .. میشه .. همسرم را ببینم
دکتر : متاسفم .. اما الان کسی نمیتونه ببینتشون
کوک : خواهش میکنم
دکتر : ...... باشه .. اما فقط از پشت شیشه
کوک : باشه .. ( و پرستار ها کوک را بردن پشت شیشه ی اتاق ا.ت و کوک هم نتونست جلوی بغضش را بگیره و یه قطره اشک از چشمش اومد ... و از اینکه عشق زندگیش را توی اون وضعیت میدید .. خیلی ناراحت بود و دستش را گذاشت روی شیشه و بعد از چند مین دکتر بهش گفت )
دکتر : دیگه بریم داخل اتاقتون
کوک : باشه ... ممنونم که گذاشتین ببینمش ( بغض )
دکتر : خواهش میکنم ( و با کوک اومد داخل اتاق)
کوک: میتونم یه سوالی بپرسم ..
دکتر : بفرمایید
کوک : احتمال اینکه همسرم برن کما چقدره ( بغض )
دکتر : همونطور که گفتم احتمال زیادی داره اما ما تلاشمون را میکنیم ( که یهو پرستار سریع وارد اتاق شد و گفت)
پرستار : اقای دکتر لطفا سریع خودتون را برسونید خانم جئون ا.ت حالشون بد شده
کوک : چییی ... آقای دکتر لطفا ... همسرم را نجات بدین ..ازتون خواهش میکنم ( گریه )
دکتر : تمام تلاشم را میکنم .. ( روبه پرستار ) بریم
کوک ویو
نه ... برای ا.ت نباید اتفاقی بیوفته .. اگه براش اتفاقی بیوفته ... هیچ وقت خودم را نمیبخشم ...
حتی یه لحظه هم نبود که به ا.ت فکر نکنم که بعد از نیم ساعت دکتر اومد
کوک : حال همسرم چطوره آقای دکتر ( نگران )
دکتر : خوشبختانه ... همسرتون را از کما نجات دادیم
کوک : اوووفف ... ممنونم .. میتونم ببینمش
دکتر : چند دقیقه ی دیگه به هوش میاد بعد .. میتونین
کوک : ممنون
دکتر: خواهش میکنم ( و رفت )
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دکتر اومد داخل اتاق و گفت
دکتر : همسرتون به هوش اومدن ... میتونید ببینیدش
کوک : باشه .. ممنون
دکتر : فقط قبلش .. باید خودتون به همسرتون بگید که بچه را از دست دادیم
کوک : ..باشه ( بغض و کوک رفت داخل اتاق ا.ت و ا.ت سرش را روبه کوک برگردوند و با دیدن کوک خوشحال شد )
ا.ت : کوووکک ... ( خوشحال )
کوک: بله عشقم.. ( خوشحال و رفت سمت ا.ت و اروم بغلش کرد)
کوک : حالت خوبه ا.ت .. جاییت درد نمیکنه
ا.ت : نه .. خوبم .. راستی کوک .. حال بچمون خوبه ( نگران )
کوک : راستش ا.ت ..
ا.ت : کوک .. لطفاً ازت خواهش میکنم یه خبر خوب بهم بده .. بگو که نمرده .. بگوو ( گریه و دستش را میزاره روی شکمش )
کوک : ... متاسفم ا.ت ... ( گریه )
ا.ت : نمرده کوک ... نمرده ( گریه و میزنه به شونه ی کوک )
کوک : معذرت میخوام ا.ت ... ( گریه )
ا.ت : چرااا ... نمرده کوک .. مگه نه .. اون خیلی.. کوچیک بود .. ( گریه و حالش بد میشه و پرستار ها میان داخل و به ا.ت رامش بخش میزنن و ا.ت بیهوش میشه و کوک را هم از ا.ت جدا میکنن و کوک میره داخل اتاقش )
(یک هفته بعد )
ا.ت ویو
یک هفته از مرگ بچمون میگذره ... خیلی ناراحتم .. کوک هم همینطور ... اصلا فکر نمیکردم که بچم را از دست بدم ... این روز ها خواب و اشتهام کم شده .. و گاهی وقت ها فقط به زور دوتا قاشق غذا میخورم و میرم داخل اتاقم ... امروز کوک نرفته بود شرکت .. و پیشم مونده بود ... موقع غذا شد و باهم .. نشستیم سر میز ... من فقط با غذای جلوم بازی میکردم و چیزی نمیخوردم که یهو کوک گفت
کوک : ا.ت یه چیزی بخور .. یک هفته است که چیزی نمیخوری ... ( نگران)
ا.ت : چجوری با این وضعیت غذا بخوریم کوک ( بی حال )
کوک : اشکالی نداره ا.ت ... اون فقط یه اتفاق بود که تموم شد
ا.ت : شاید برای تو ... اما برای من تموم نشده کوک ... من میرم داخل اتاقم ( و بلند شد و رفت داخل اتاق )
کوک : اوووف... ( و بلند شد و رفت سمت اتاق و ... )
پارت ۱ تموم شد ✨
شرط:
لایک: ۵۰
کامنت : ۳۰
کوک ویو
با صدای پرستار ها که این طرف و اون طرف میرفتن و دستگاه ضربان قلب چشمام را کم کم باز کردم و دیدم داخل بیمارستانم و دکتر بالای سرمه
کوک : اقا...ی ..دک..تر
دکتر : به هوش اومدین اقای جئون
کوک : همس...رم کجاست
دکتر : همسرتون هم داخل یکی از اتاق هاست
کوک : همس..رم حامله بود .. بچه چی شد
دکتر : متاسفم... نتونستیم بچه را نجات بدیم... تسلیت میگم از دستشون دادیم ...
کوک: ب..اشه .. حال همسرم .. چطوره ( ناراحت و بغض)
دکتر : همسرتون.. راستش احتمال اینکه برن به کما زیاده .. اما ما تمام تلاشمون را میکنیم
کوک : چییی .. نه اون .. نباید بره کما .. لطفاً کمکش کنین ( حالش بد میشه )
دکتر : باشه .. باشه .. ( و به پرستار میگه که یه ارام بخش بهش بزنن و کوک بیهوش میشه )
کوک ویو
چشمام را باز کردم .. و دیدم پرستار بالای سرمه و داره سرم را تنظیم میکنه ...
کوک : میشه .. به دکتر .. بگید بیاد
پرستار : به هوش امدین .. بله الان بهشون میگم
کوک : ممنون ( پرستار رفت و بعد از چند مین دکتر اومد )
دکتر : به هوش اومدین
کوک: بله .. میشه .. همسرم را ببینم
دکتر : متاسفم .. اما الان کسی نمیتونه ببینتشون
کوک : خواهش میکنم
دکتر : ...... باشه .. اما فقط از پشت شیشه
کوک : باشه .. ( و پرستار ها کوک را بردن پشت شیشه ی اتاق ا.ت و کوک هم نتونست جلوی بغضش را بگیره و یه قطره اشک از چشمش اومد ... و از اینکه عشق زندگیش را توی اون وضعیت میدید .. خیلی ناراحت بود و دستش را گذاشت روی شیشه و بعد از چند مین دکتر بهش گفت )
دکتر : دیگه بریم داخل اتاقتون
کوک : باشه ... ممنونم که گذاشتین ببینمش ( بغض )
دکتر : خواهش میکنم ( و با کوک اومد داخل اتاق)
کوک: میتونم یه سوالی بپرسم ..
دکتر : بفرمایید
کوک : احتمال اینکه همسرم برن کما چقدره ( بغض )
دکتر : همونطور که گفتم احتمال زیادی داره اما ما تلاشمون را میکنیم ( که یهو پرستار سریع وارد اتاق شد و گفت)
پرستار : اقای دکتر لطفا سریع خودتون را برسونید خانم جئون ا.ت حالشون بد شده
کوک : چییی ... آقای دکتر لطفا ... همسرم را نجات بدین ..ازتون خواهش میکنم ( گریه )
دکتر : تمام تلاشم را میکنم .. ( روبه پرستار ) بریم
کوک ویو
نه ... برای ا.ت نباید اتفاقی بیوفته .. اگه براش اتفاقی بیوفته ... هیچ وقت خودم را نمیبخشم ...
حتی یه لحظه هم نبود که به ا.ت فکر نکنم که بعد از نیم ساعت دکتر اومد
کوک : حال همسرم چطوره آقای دکتر ( نگران )
دکتر : خوشبختانه ... همسرتون را از کما نجات دادیم
کوک : اوووفف ... ممنونم .. میتونم ببینمش
دکتر : چند دقیقه ی دیگه به هوش میاد بعد .. میتونین
کوک : ممنون
دکتر: خواهش میکنم ( و رفت )
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دکتر اومد داخل اتاق و گفت
دکتر : همسرتون به هوش اومدن ... میتونید ببینیدش
کوک : باشه .. ممنون
دکتر : فقط قبلش .. باید خودتون به همسرتون بگید که بچه را از دست دادیم
کوک : ..باشه ( بغض و کوک رفت داخل اتاق ا.ت و ا.ت سرش را روبه کوک برگردوند و با دیدن کوک خوشحال شد )
ا.ت : کوووکک ... ( خوشحال )
کوک: بله عشقم.. ( خوشحال و رفت سمت ا.ت و اروم بغلش کرد)
کوک : حالت خوبه ا.ت .. جاییت درد نمیکنه
ا.ت : نه .. خوبم .. راستی کوک .. حال بچمون خوبه ( نگران )
کوک : راستش ا.ت ..
ا.ت : کوک .. لطفاً ازت خواهش میکنم یه خبر خوب بهم بده .. بگو که نمرده .. بگوو ( گریه و دستش را میزاره روی شکمش )
کوک : ... متاسفم ا.ت ... ( گریه )
ا.ت : نمرده کوک ... نمرده ( گریه و میزنه به شونه ی کوک )
کوک : معذرت میخوام ا.ت ... ( گریه )
ا.ت : چرااا ... نمرده کوک .. مگه نه .. اون خیلی.. کوچیک بود .. ( گریه و حالش بد میشه و پرستار ها میان داخل و به ا.ت رامش بخش میزنن و ا.ت بیهوش میشه و کوک را هم از ا.ت جدا میکنن و کوک میره داخل اتاقش )
(یک هفته بعد )
ا.ت ویو
یک هفته از مرگ بچمون میگذره ... خیلی ناراحتم .. کوک هم همینطور ... اصلا فکر نمیکردم که بچم را از دست بدم ... این روز ها خواب و اشتهام کم شده .. و گاهی وقت ها فقط به زور دوتا قاشق غذا میخورم و میرم داخل اتاقم ... امروز کوک نرفته بود شرکت .. و پیشم مونده بود ... موقع غذا شد و باهم .. نشستیم سر میز ... من فقط با غذای جلوم بازی میکردم و چیزی نمیخوردم که یهو کوک گفت
کوک : ا.ت یه چیزی بخور .. یک هفته است که چیزی نمیخوری ... ( نگران)
ا.ت : چجوری با این وضعیت غذا بخوریم کوک ( بی حال )
کوک : اشکالی نداره ا.ت ... اون فقط یه اتفاق بود که تموم شد
ا.ت : شاید برای تو ... اما برای من تموم نشده کوک ... من میرم داخل اتاقم ( و بلند شد و رفت داخل اتاق )
کوک : اوووف... ( و بلند شد و رفت سمت اتاق و ... )
پارت ۱ تموم شد ✨
شرط:
لایک: ۵۰
کامنت : ۳۰
۷۲.۸k
۲۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.