p1

p1
#قاتل_ من

با خوردن لگدش تو شکمم از درد ب خدم پیچیدم و چشمای قرمز سنگینمو یخورده باز کردم و تمام توانمو تو دهنم جمع کردم و داد زدم

+من با اون حرومزداه ازدواج نمیکنمممم
_تو فک کردی کی هستی هااان تو با اون ازدواج میکنی و صاحب ی وارث میشی
_تو باید صاحب ی بچه بشی تا تمام اموال پدرم برسه ب پسرممم(داد)

دیگ هیچی حس نکردم و چشمامو بستم

#پایان فلش بک

با زنگ خوردن ساعتم ب خودم اومدم و دستامو ک موهامو چنگ زده بودم حرکت دادم و خاموشش کردم موهام ک بهم ریخته شده بود رو از رو صورتم کنار زدم و اماده شدم تا برم

تا چند ساعت دیگه پرواز داشتم ک برم پیش مامان

+اره از خونه عمارت عموم فرار کردم و اجازه ندادم بزارن با پسرش ازدواج کنم
+پدرم ی مامور اطلاعاتیه ک خارج از کشوره و مادرم ی پزشک جراحه و تو کره ست! منم تصمیم گرفدم برم پیشش
+پدرم و عموم دو نقطه متقابل هم هستن و یجور دشمن هم حساب میشن و وقتی من 8 سالم بود عموم منو دزدید تا پدرم از اموال پدر بزرگم ک ب اون میرسید صرف نظر کنه و بخاطر جون من کشید اما ایندفه مشکل عموی وسطیم بود ک بعد پدرم ب اون میرسید و اون خارج از کشور بود و عموم پدرم رو تحدید کرد ک اون رو راضی کنه تا در اخر برسه ب عمومی کوچیکم ک منو دزدید