ادامه پارت 8
-زیادی مطمئنی.
+پس گوشیتو در بیار و شماره باباتو بگیر.فقط یه کلمه بگو کیم تهیونگ و بزار اون ادامه بده.
-باشع.ضرری نداره..
گوشیمو در آوردم و شماره بابا رو همونطور که اون گفت گرفتم که بعد از دو تا بوق جواب داد.
[علامت پدر ا.ت &]
&الو.سلام دخترم خوبی؟همه چیز خوب پیش میره؟
-سلام پدر.ارع فقط کیم تهیو....[که حرفم رو قطع کرد]
&چی؟جناب کیم؟جناب کیمتهیونگ؟اونم اونجاس؟باهاش رو به رو شدی؟حرفی زدین؟....
همینطور یه بند داشت سوال میپرسید که واقعا حس کردم داره میره رو اعصابم و تلفن رو قطع کردم.
بلافاصله بعد از قطع کردنم دوباره شروع کرد زنگ زدن.مدامتلفنم رو میگرفت که باعث شد سایلنتش کنم.
الان فهمیدم این کیه.اگر این کار رو نمیکرد شاید واقعا متوجه نمیشدم.چرا این اینطوریه؟واقعا آدم متفاوتیه و همینطور رو مخ.
+ظاهرا الان بهتر درک میکنی.
-درسته!
+خب؟پس کی برای قرار داد رسمی هم رو میبینیم؟
-فردا شب عمارت من میتونه تایم خوبی باشع.
+خیلی هم عالی
-فقط خیلی خستم اگر کاری ندارین میخوام برم.
+خدانگهدار
و بعد از این حرف بلند شد و رفت.منم وسایلم رو برداشتم و جانگ سوک رو پیدا کردم وقتی منو دید اومد سمتم.چشماش یه برقی داشت یه طوری که متفاوت بود.
&چیشد؟
-هیچی.قراره همکاری داشته باشیم.
&واقعاا؟؟چقدر عالی.حالا چرا با ما
-نمیدونم.بیا بریم.
&کجا؟
-خسته شدم.
&ولی ما که تا پایان مراسم اجازه خروج نداریم.
-ها؟ولی وقتی گفتم خستم و میخوام برم هیچی نگفت.
&اینو نگفت؟
-نه.وقتی نگفته یعنی مشکلی نداره دیگه.
همراه جانگ سوک به طرف در خروجی حرکت کردیم و موقع رفتن با همون مرده تهیونگ چشم تو چشم شدیم و خیلی پررو تو چشماش خیره شدم و بعد موقع خروج بهمون اجازه دادن.
یکم مبهم بود چطور بقیه افراد حق خروج نداشتن اما ما تونستیم بریم.وقتی داشتیم خارج میشدیم جانگ سوک گف تو برو منم الان میام و منم بدون هیچ سوال پرسیدنی اومدم تا ماشینمون رو بیارن.چیز مهمی نبود ولی ذهنم درگیر بود.این چیزا داشتن مغزمو میخوردن که جانگ سوک اومد.
-چیشدش؟
&هیچی میخواستم یه چیزی رو بدونم.
-خب حالا چی بود؟
&ا.ت من از اون نگهبانه پرسیدم و گفت که به دستور شخص تهیونگ خیلی راحت اومدیم بیرون.مطمئنی وقتی من نبودم چیزی نشد؟
-ارع.ول کن تو رو خدا خیلی خستم.
حرف زدن با اون مرد خیلی انرژی گیر بود.واقعا حس عجیبی به آدم دست میده.درسته هر کسی نمیتونست راحت باهاش حرف بزنه.واقعا آدم تو مخی بود.
عاح حالا فردا شبم باید تحملش کنم.
بچه ها پارت بعد یه اتفاق کوچولویی میوفته.اما از حالا به بعد خماری واقعی شروع میشود.
+پس گوشیتو در بیار و شماره باباتو بگیر.فقط یه کلمه بگو کیم تهیونگ و بزار اون ادامه بده.
-باشع.ضرری نداره..
گوشیمو در آوردم و شماره بابا رو همونطور که اون گفت گرفتم که بعد از دو تا بوق جواب داد.
[علامت پدر ا.ت &]
&الو.سلام دخترم خوبی؟همه چیز خوب پیش میره؟
-سلام پدر.ارع فقط کیم تهیو....[که حرفم رو قطع کرد]
&چی؟جناب کیم؟جناب کیمتهیونگ؟اونم اونجاس؟باهاش رو به رو شدی؟حرفی زدین؟....
همینطور یه بند داشت سوال میپرسید که واقعا حس کردم داره میره رو اعصابم و تلفن رو قطع کردم.
بلافاصله بعد از قطع کردنم دوباره شروع کرد زنگ زدن.مدامتلفنم رو میگرفت که باعث شد سایلنتش کنم.
الان فهمیدم این کیه.اگر این کار رو نمیکرد شاید واقعا متوجه نمیشدم.چرا این اینطوریه؟واقعا آدم متفاوتیه و همینطور رو مخ.
+ظاهرا الان بهتر درک میکنی.
-درسته!
+خب؟پس کی برای قرار داد رسمی هم رو میبینیم؟
-فردا شب عمارت من میتونه تایم خوبی باشع.
+خیلی هم عالی
-فقط خیلی خستم اگر کاری ندارین میخوام برم.
+خدانگهدار
و بعد از این حرف بلند شد و رفت.منم وسایلم رو برداشتم و جانگ سوک رو پیدا کردم وقتی منو دید اومد سمتم.چشماش یه برقی داشت یه طوری که متفاوت بود.
&چیشد؟
-هیچی.قراره همکاری داشته باشیم.
&واقعاا؟؟چقدر عالی.حالا چرا با ما
-نمیدونم.بیا بریم.
&کجا؟
-خسته شدم.
&ولی ما که تا پایان مراسم اجازه خروج نداریم.
-ها؟ولی وقتی گفتم خستم و میخوام برم هیچی نگفت.
&اینو نگفت؟
-نه.وقتی نگفته یعنی مشکلی نداره دیگه.
همراه جانگ سوک به طرف در خروجی حرکت کردیم و موقع رفتن با همون مرده تهیونگ چشم تو چشم شدیم و خیلی پررو تو چشماش خیره شدم و بعد موقع خروج بهمون اجازه دادن.
یکم مبهم بود چطور بقیه افراد حق خروج نداشتن اما ما تونستیم بریم.وقتی داشتیم خارج میشدیم جانگ سوک گف تو برو منم الان میام و منم بدون هیچ سوال پرسیدنی اومدم تا ماشینمون رو بیارن.چیز مهمی نبود ولی ذهنم درگیر بود.این چیزا داشتن مغزمو میخوردن که جانگ سوک اومد.
-چیشدش؟
&هیچی میخواستم یه چیزی رو بدونم.
-خب حالا چی بود؟
&ا.ت من از اون نگهبانه پرسیدم و گفت که به دستور شخص تهیونگ خیلی راحت اومدیم بیرون.مطمئنی وقتی من نبودم چیزی نشد؟
-ارع.ول کن تو رو خدا خیلی خستم.
حرف زدن با اون مرد خیلی انرژی گیر بود.واقعا حس عجیبی به آدم دست میده.درسته هر کسی نمیتونست راحت باهاش حرف بزنه.واقعا آدم تو مخی بود.
عاح حالا فردا شبم باید تحملش کنم.
بچه ها پارت بعد یه اتفاق کوچولویی میوفته.اما از حالا به بعد خماری واقعی شروع میشود.
۲.۷k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.