اروم چشامو باز میکنم
اروم چشامو باز میکنم
_لنتی چه خواب مسخرهای بود...
از جام بلند میشم و کمی به سر و وضعم میرسم.در به صدا در میاد.
_کوانتا!
با عجله بلند میشم و به سمت در میرم.
_اتفاقی افتاده کلارا؟
+زود باش بیا دفتر اقای ویریا!
با عجله لباسم و میپوشم و به دفتر اقای ویریا میرم.
_ویریا قرار عمه خوندم امروز بیاد
+آیا این به من مربوطه اقای ویریا؟
_اون قراره با دخترش بیاد
+این که اصلا مربوط نیس..
*پرید وسط حرفم
_اگه مربوط نبود اینجا چیکار میکنی
زود اینارو بپوش
*به لباسایی که روی صندلی بود اشاره کرد
_بپوششون...
+دقیقا چرا...
_چون من میگم
اقای ویریا از اتاق بیرون رفت لباسارو به تن کردم و چشمم به اینهای که گوشهی دفتر بود افتاد...
رفتم جلوش و لباس و مرتب کردم...
در میزنه*
_پوشیدی؟
به سمت در میرم و در و باز میکنم
(عکس لباس و پارت بعد میزارم)
از زبان ویریا:
لباس زیبا بود یا کوانتای...
این اصن مهم نیست ..ولی ترکیبی زیبا ساخته بود...
_خب کوانتا عجله کن و برو کمی به موهات برس...
بعد از گذشت چند ساعت اقای ویریا با عجله به طبقهی پایین اومد
_کوانتا همراهم بیا
همراه اقای ویریا به حیاط عمارت رفتم.
کالسکهای سفید و چهار اسب سلطنتی وارد حیاط شد.
از چهرهی ترس الود اقای ویریا معلوم بود که استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود.کالسکه ایستاد و از ان دو زن خارج شدند.زنی با موهای بلوند و زنی با موهای مشکی...
زنی که موهای مشکی داشت به سمت ویریا امد و با لبخندی کشیده گفت
_ویریا بزرگ تر از چیزی تصور میکردم شدی!
+شماهم پیر و شکسته تر از چیزی که فکر میکردم شدید!
زن مو مشکی ویریا را در اغوش گرفت
زنی که موهای بلوند داشت با گونه های سرخیده به جلو امد و با ویریا احوال پرسی کرد.
_سَ...سلام اقای ویریا
اقای ویریا سرش و اورد پایین*
_سلام خانم پرانپریا...
خانم مو مشکی به سمت من اومد و نگاهی به اقای ویریا انداخت...
_ویریا این نسبتی با تو داره؟
+بله عمه خانم نامزدم هستش
یک لحظه تمامیه همهمهها تبدیل به سکوتی غلیظ شد.
_نامزدت؟
+بله عمه خانم
با چهرهای خجالت زده و گونه های سرخ به اقای ویریا نگاهی انداختم
_خب عمه خانم بفرمایید!
نفرت و عقده را میتوان در چهرهی عمه خانم دید...
ویریا دستانم را گرفت و دور دستانش انداخت و قدم به قدم هم راه رفتیم.
متوجه کار ویریا نشدم.
به ارامی زمزمه کردم
_نامزد
+بعدا بهت توضیح میدم
وقت شام بود...من و اقای ویریا و عمه خانم و دخترش پرانپریا روی میز شام نشسته بودیم.
من و اقای ویریا با نگاه هایی مشکوک به هم نگاه میکردیم
_لنتی چه خواب مسخرهای بود...
از جام بلند میشم و کمی به سر و وضعم میرسم.در به صدا در میاد.
_کوانتا!
با عجله بلند میشم و به سمت در میرم.
_اتفاقی افتاده کلارا؟
+زود باش بیا دفتر اقای ویریا!
با عجله لباسم و میپوشم و به دفتر اقای ویریا میرم.
_ویریا قرار عمه خوندم امروز بیاد
+آیا این به من مربوطه اقای ویریا؟
_اون قراره با دخترش بیاد
+این که اصلا مربوط نیس..
*پرید وسط حرفم
_اگه مربوط نبود اینجا چیکار میکنی
زود اینارو بپوش
*به لباسایی که روی صندلی بود اشاره کرد
_بپوششون...
+دقیقا چرا...
_چون من میگم
اقای ویریا از اتاق بیرون رفت لباسارو به تن کردم و چشمم به اینهای که گوشهی دفتر بود افتاد...
رفتم جلوش و لباس و مرتب کردم...
در میزنه*
_پوشیدی؟
به سمت در میرم و در و باز میکنم
(عکس لباس و پارت بعد میزارم)
از زبان ویریا:
لباس زیبا بود یا کوانتای...
این اصن مهم نیست ..ولی ترکیبی زیبا ساخته بود...
_خب کوانتا عجله کن و برو کمی به موهات برس...
بعد از گذشت چند ساعت اقای ویریا با عجله به طبقهی پایین اومد
_کوانتا همراهم بیا
همراه اقای ویریا به حیاط عمارت رفتم.
کالسکهای سفید و چهار اسب سلطنتی وارد حیاط شد.
از چهرهی ترس الود اقای ویریا معلوم بود که استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود.کالسکه ایستاد و از ان دو زن خارج شدند.زنی با موهای بلوند و زنی با موهای مشکی...
زنی که موهای مشکی داشت به سمت ویریا امد و با لبخندی کشیده گفت
_ویریا بزرگ تر از چیزی تصور میکردم شدی!
+شماهم پیر و شکسته تر از چیزی که فکر میکردم شدید!
زن مو مشکی ویریا را در اغوش گرفت
زنی که موهای بلوند داشت با گونه های سرخیده به جلو امد و با ویریا احوال پرسی کرد.
_سَ...سلام اقای ویریا
اقای ویریا سرش و اورد پایین*
_سلام خانم پرانپریا...
خانم مو مشکی به سمت من اومد و نگاهی به اقای ویریا انداخت...
_ویریا این نسبتی با تو داره؟
+بله عمه خانم نامزدم هستش
یک لحظه تمامیه همهمهها تبدیل به سکوتی غلیظ شد.
_نامزدت؟
+بله عمه خانم
با چهرهای خجالت زده و گونه های سرخ به اقای ویریا نگاهی انداختم
_خب عمه خانم بفرمایید!
نفرت و عقده را میتوان در چهرهی عمه خانم دید...
ویریا دستانم را گرفت و دور دستانش انداخت و قدم به قدم هم راه رفتیم.
متوجه کار ویریا نشدم.
به ارامی زمزمه کردم
_نامزد
+بعدا بهت توضیح میدم
وقت شام بود...من و اقای ویریا و عمه خانم و دخترش پرانپریا روی میز شام نشسته بودیم.
من و اقای ویریا با نگاه هایی مشکوک به هم نگاه میکردیم
۱.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.