فیک عاشقی p32
تهیونگویو: خدایا خودت رحم کن ...... اون خواهر جیغ جیغوی بنده بود ........ معلوم نیست باز چیکارکردم که جیغ جیغاش راه افتاده .... یهو در باشتاب بازشد که باعث شد از تخت بیفتم پایین ...
تهیونگ: هانااا .... خدا نکشت میمیری مپل آدم درو باز کنی؟ کمرم شکست .
هانا(خواهرش): داداشییی(با صدای لوس و جیغ ازاونایی که دلم میخواد کله طرفو بکنم🗿)
تهیونگ: خدایا خودت به دادم برس.
هانا: داداشی جونم .
تهیونگ: ب..ل.ه(درحال بلندشدن)
هانا: میشه امروز بریم شهربازی؟(مثلا به قول خودش کیوت)
تهیونگ: نخیر
هانا: اوپاشیی لطفا(نگاه مظلوم و کیوت)
تهیونگ: اونجوری نگام نکن که خر نمیشم.
هانا: این چه حرفیه شما خرهستی .
تهیونگ: هاناااا.
اصلا.... حالاکه اینجوری شد دیگه از شهربازی خبری نیست .
هانا:(پرید بغلش لپشو بوسبد)داداشی من غلط کردم.
تهیونگ: ده دقیقه دیگه پایین نباشی رفتم .
هانا: واییی مرسی .داداشی خودمی .
تهیونگ: به یک شرط.
هانا: تو جون بخواه داداشی .
تهیونگ: اومدیم جورابامو میشوری.
هانا: خب چرا من؟ بنداز تو ماشین لباسشویی .
تهیونگ: شرطم اینه دیگه . میای یا نه؟
هانا: هوفف باشه بابا .
تهیونگ: نه دقیقه مونده.
تهیونگویو: بعداز گفتن حرفم مثل جت از اتاق خارج شد .
به سرعتش لبخندی زدم و رفتم سمت کمدم یک تیپ لش ساده و مشکی زدم و کلید ماشین رو ازروی میز تحریرم برداشتم و به سمت در خروجی حرکت کردم .
اسم خواهر کوچیکترم هاناست یک دختر کیوت و لجباز و مهربون .
خیلی دوستش دارم فقط بعضی وقتا دلم میخواد با ماهیتابه بزنم تو سرش واقعا .
اصلاهم خوشم نمیاد پسری بهش چپ نگاه کنخ البته نبایدم خوشم بیاد تاحالا حتی به خاطر همین غیرتم کارم به بازداشتگاه هم کشیده .
سوار ماشین شدم و منتظر هانا بودم .
درمورد ا.ت بهش بگم؟
ازش کمک بخوام شاید بتونه کمکم کنه.
نه بابا ولش کن اون فقط مسخرم میکنه که من مغذور تو چندبار ملاقات عاشق دختری بشم .
با صدای در ماشین از فکر دراومدم.
هانا: خب داداشی من آمادم . بریم .
تهیونگ: (بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد)
تهیونگ: هانا
هانا: هوم
تهیونگ: هوم چیه بچه؟ درست بگو بله .
هانا: برو بابا . چیکار داشتی حالا؟
تهیونگ: خب .... راستش .... من....من......
هانا: توچی؟
تهیونگ: هیچی وقتی رسیدیم بهت میگم .
هانا: باشه
راوی: و در سکوت و تاریکی شب به راهشون ادامه دادند .
کی میدونست ا.ت دلش رو به کی میبازه.
آیا اصلا قراره دلشو ببازه؟
هیچ چیزی معلوم نیست .
تهیونگ ویو: به شهربازی رسیدیم .
هاناهم با کلی ذوق و شوق وسیله های بازی رو امتحان میکرد منم با لبخند به خوشحالی خواهر کوچولوم نگاه میکردم .
بعد از سوارشدن ترنهوایی هانا گفت .
هانا: داداشی .
تهیونگ: جانم .
هانا: میشه بستنی بخری؟
تهیونگ: آره خیلی میچسبه .
هانا: آره میچسبه .
تهیونگ: بریم .
.
.
.
.
هانا: مرسی خیلی خوشمزس داداش .
تهیونگ: قابل خواهرم کوچولومو نداره .
هانا: راستی .
تهیونگ: هوم .
هانا: چی میخواستی بهم بگی؟
تهیونگ:(نفس عمیق)ببین هانا ...... راستش ..... چند روزیه که...... وقتی یک دختری رو میبینم قلبم تند تند میزنه و......
و.... دوسش دارم ......
هانا: تو؟عشق؟(پقی زد زیر خنده)شوخی خوبی بود(با رگه های خنده)
تهیونگ: من کاملا جدیام(جدی)
هانا: واقعا عاشقشی؟ مطمئنی هوس نیست؟
تهیونگ:(نفس عمیق)نمیدونم واقعا نمیدونم ..... اما از ته وجودم میخوام مال من باشه ..... عشقشو میخوام ....... حس میکنم بدون اون نمیتونم ...... بااینکه فقط چند روزه دیدمش اما حس میکنم یک حس عمیقی بهش دارم ...... حس میکنم قلبم مال من نیست ... .. وقتی میبینمش .... ضربان قلبم میره بالاو..... نمیتونم احساسمو کنترل کنم ...... اصلا زمانی که پیششم کنترلمو از دست میدم و ... وفقط میخوام ساعت ها بهش خیره بشم....... بهنظرت ... این حس عشقه؟
هانا:(اشک تو چشماش جمع شده)
تهیونگ ویو: به روبه روم خیره شده بودم و....
انگار من حرف نمیزدم ..... قلبم داشت حرف میزد..... اصلا متوجه نبودم چی میگم فقط... حرفای قلبمو گفتم ...... صدای قلبم بود .....منتظر جوابی ازجانب هانا بودم که صدایی ازش درنمیومد .
برگشتم سمتش که...
دوباره من اومدم😎
خوش اومدم😎😂
میدونم خیلی چرت شده نمیخواد بگین🗿
لطفا با تمام چرت بودنش حمایت کنید دوستان . ممنون❤️
تهیونگ: هانااا .... خدا نکشت میمیری مپل آدم درو باز کنی؟ کمرم شکست .
هانا(خواهرش): داداشییی(با صدای لوس و جیغ ازاونایی که دلم میخواد کله طرفو بکنم🗿)
تهیونگ: خدایا خودت به دادم برس.
هانا: داداشی جونم .
تهیونگ: ب..ل.ه(درحال بلندشدن)
هانا: میشه امروز بریم شهربازی؟(مثلا به قول خودش کیوت)
تهیونگ: نخیر
هانا: اوپاشیی لطفا(نگاه مظلوم و کیوت)
تهیونگ: اونجوری نگام نکن که خر نمیشم.
هانا: این چه حرفیه شما خرهستی .
تهیونگ: هاناااا.
اصلا.... حالاکه اینجوری شد دیگه از شهربازی خبری نیست .
هانا:(پرید بغلش لپشو بوسبد)داداشی من غلط کردم.
تهیونگ: ده دقیقه دیگه پایین نباشی رفتم .
هانا: واییی مرسی .داداشی خودمی .
تهیونگ: به یک شرط.
هانا: تو جون بخواه داداشی .
تهیونگ: اومدیم جورابامو میشوری.
هانا: خب چرا من؟ بنداز تو ماشین لباسشویی .
تهیونگ: شرطم اینه دیگه . میای یا نه؟
هانا: هوفف باشه بابا .
تهیونگ: نه دقیقه مونده.
تهیونگویو: بعداز گفتن حرفم مثل جت از اتاق خارج شد .
به سرعتش لبخندی زدم و رفتم سمت کمدم یک تیپ لش ساده و مشکی زدم و کلید ماشین رو ازروی میز تحریرم برداشتم و به سمت در خروجی حرکت کردم .
اسم خواهر کوچیکترم هاناست یک دختر کیوت و لجباز و مهربون .
خیلی دوستش دارم فقط بعضی وقتا دلم میخواد با ماهیتابه بزنم تو سرش واقعا .
اصلاهم خوشم نمیاد پسری بهش چپ نگاه کنخ البته نبایدم خوشم بیاد تاحالا حتی به خاطر همین غیرتم کارم به بازداشتگاه هم کشیده .
سوار ماشین شدم و منتظر هانا بودم .
درمورد ا.ت بهش بگم؟
ازش کمک بخوام شاید بتونه کمکم کنه.
نه بابا ولش کن اون فقط مسخرم میکنه که من مغذور تو چندبار ملاقات عاشق دختری بشم .
با صدای در ماشین از فکر دراومدم.
هانا: خب داداشی من آمادم . بریم .
تهیونگ: (بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد)
تهیونگ: هانا
هانا: هوم
تهیونگ: هوم چیه بچه؟ درست بگو بله .
هانا: برو بابا . چیکار داشتی حالا؟
تهیونگ: خب .... راستش .... من....من......
هانا: توچی؟
تهیونگ: هیچی وقتی رسیدیم بهت میگم .
هانا: باشه
راوی: و در سکوت و تاریکی شب به راهشون ادامه دادند .
کی میدونست ا.ت دلش رو به کی میبازه.
آیا اصلا قراره دلشو ببازه؟
هیچ چیزی معلوم نیست .
تهیونگ ویو: به شهربازی رسیدیم .
هاناهم با کلی ذوق و شوق وسیله های بازی رو امتحان میکرد منم با لبخند به خوشحالی خواهر کوچولوم نگاه میکردم .
بعد از سوارشدن ترنهوایی هانا گفت .
هانا: داداشی .
تهیونگ: جانم .
هانا: میشه بستنی بخری؟
تهیونگ: آره خیلی میچسبه .
هانا: آره میچسبه .
تهیونگ: بریم .
.
.
.
.
هانا: مرسی خیلی خوشمزس داداش .
تهیونگ: قابل خواهرم کوچولومو نداره .
هانا: راستی .
تهیونگ: هوم .
هانا: چی میخواستی بهم بگی؟
تهیونگ:(نفس عمیق)ببین هانا ...... راستش ..... چند روزیه که...... وقتی یک دختری رو میبینم قلبم تند تند میزنه و......
و.... دوسش دارم ......
هانا: تو؟عشق؟(پقی زد زیر خنده)شوخی خوبی بود(با رگه های خنده)
تهیونگ: من کاملا جدیام(جدی)
هانا: واقعا عاشقشی؟ مطمئنی هوس نیست؟
تهیونگ:(نفس عمیق)نمیدونم واقعا نمیدونم ..... اما از ته وجودم میخوام مال من باشه ..... عشقشو میخوام ....... حس میکنم بدون اون نمیتونم ...... بااینکه فقط چند روزه دیدمش اما حس میکنم یک حس عمیقی بهش دارم ...... حس میکنم قلبم مال من نیست ... .. وقتی میبینمش .... ضربان قلبم میره بالاو..... نمیتونم احساسمو کنترل کنم ...... اصلا زمانی که پیششم کنترلمو از دست میدم و ... وفقط میخوام ساعت ها بهش خیره بشم....... بهنظرت ... این حس عشقه؟
هانا:(اشک تو چشماش جمع شده)
تهیونگ ویو: به روبه روم خیره شده بودم و....
انگار من حرف نمیزدم ..... قلبم داشت حرف میزد..... اصلا متوجه نبودم چی میگم فقط... حرفای قلبمو گفتم ...... صدای قلبم بود .....منتظر جوابی ازجانب هانا بودم که صدایی ازش درنمیومد .
برگشتم سمتش که...
دوباره من اومدم😎
خوش اومدم😎😂
میدونم خیلی چرت شده نمیخواد بگین🗿
لطفا با تمام چرت بودنش حمایت کنید دوستان . ممنون❤️
۱۷.۸k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.