تکپارتی جیمین
وقتی ات بیماری سختی داره و اگه باردار بشه هر دو میمرن
علامت ها
|جیمین+|ات-|
امروز باید برفتم دکتر به جیمین نگفته بودم چون نمیخاستم الکی نگرانش کنم چند روزی بود حالت تهوع داشتم
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت بیمارستان
من جئون ات هستم 25سالمه و سه ساله با جیمین ازدواج کردیم
رسیدم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل بیمارستان
از شانسم دکتر دوستم بود
علامت دکتر*
در زدم و وارد اتاق شدم
-سلام لیا(اسم دکتره)
*سلام عزیزم خوبی
-ممنون ت خوبی
*منم خوبم چی شده اومدی اینورا
-چند روزیه حالت تهوع دارم سرگیجه هم دارم
لیا نگاهی به من کرد و لبخندی زد
*حدس میزنم برای چی اینجوری شده باشی ولی باید ازمایش بدی کار از محکم کاری عیب نمیکنه
بعد از انجام ازمایش لیا داشت با لبخند به برگه ی ازمایش نگاه میکرد
*خب خب خب
-چی شده
*تو حامله ای عزیزم
-ات از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود اما با حرف لیا خندش محو شد
*اما ی چیزی
-چی
*بدن تو ضعیف تر از این حرفاست
-یعنی چی واضح تر بگو
*یعنی اگ بچه رو ب دنیا بیاری جون خودت رو تو خطر میندازی
-چی داری میگی یعنی بین جون خودمو بچم باید یکی رو انتخاب کنم
*اره ات باید بچه رو بندازی وگرنه خودت میمیری
-درمانی دارویی چیزی نداره؟
*چرا ولی احتمالش کمه جواب بده حالا من برات نسخه رو مینویسم برو بگیر طرز استفادشونم ک دیگه روشون نوشته
-باشه ممنون
و از اتاق لیا زدم بیرون
رفتم توی ماشین که اشکام سرازیر شد
-من هر اتفاقی هم که بیوفته تورو از دست نمیدم کوچولوی من
-نباید به جیمین درمورد مشکلم چیزی بگم اونوقت ازم میخاد بچمو بندارم و من اینکارو نمیکنم
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم
رسیدم خونه با کلید در رو باز کردم که دیدم جیمین هم تازه رسیده
-سلام تازه اومدی
+اره چطوری رفتی دکتر چی گفت
-وایسا برم لباسامو عوض کنم میام میگم
جیمین مستقیم رفت توی اشپز خونه و ی لیوان قهوه برای خودش درست که
ات هم رفت تا لباس هاشو عوض کنه
بعد از 5مین اومد پایین
و نشست کنار جیمین
جیمین لیوانش رو روی میز جلوییشون گذاشت
ات دستای جیمین رو گرفت
-امم جیمین
+جونم
-من حاملم
+اها چ خوب
....-
+چییییییی توحامله اییییی
-جیمین ارون باش
+چطوری اروم باشم
جفتشون باهم بلند شدن و جیمین ات رو توی هوا چرخوندن
-جیمیننن بچه له شد
+اها ببخشید
و ات رو گذاشت پایین
+ممنونم ازت خیلی خیلی ممنون
لبخندی زدم
+چیزی میخای برات بیارم
-نه فقط بیا بغلم کرد
اومد طرفم و منو کشید تو بغلش
روز ها و هفته ها گذشت
-اییی جیمیننن
+ها من کیم من کسیو نخوردم
-جیمین بچه داره ب دنیا میاد
+ها اهااا اروم باش گلم بیا سریع ببرمت بیمارستم
لباس های دخترم رو که از قبل اماده کرده بودیم برداشتیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان
دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد
رسیدیم که سریع منو اماده کردن تا ببرن اتاق عمل ک قبلش خواستم با جیمین حرف بزنم
+بگو عشقم
-جیمین این رو بدون که من خیلی عاشقتم باشه
+منم عاشقتم
-دخترمونو میسپارم به تو
+چرا داری این حرف هارو میزنی دوتایی بزرگش میکنیم
-ایییی
*خب دیگه بسه ببرینش تو
لیا روبه جیمین
*همینجا بمون
جیمین که کل بیمارستان رو داشت میرفت و میومد
بعد از حدود1ساعت لیا از اتاق اومد بیرون
+ات و دخترم چطورن
*جیمین همراه من بیا باید ی چیزی نشونت بدم
جیمین بدون سوالی دنبال لبا راه افتاد
لیا اون رو برد توی اتاق خودش و نشوند پشت کامپیوتر و براش فیلمی که از ات بود رو پخش کرد و از اتاق رفت بیرون
-سلام عشقم زمانی که داری این فیلم رو میبینی من دیگه پیشت نیستم خیلی دلم میخاست باهم بچمونو بزرگ کنیم ولی باید بین خودمو دخترمون یکی رو انتخاب میکردم من نمیتونستم بچه خودمو بکشم
-ازش خوب مراقبت کن نزار اصلا نبود منو احساس کنه من مطمئنم تو بهترین پدر دنیا میشی خیلی دوست دارم
و ویدیو قطع میشه
جیمین که تمام مدت توی شوک بود قطره ی اشکی از چشماش سرازیر شد
که داد زد
+تو این کارو نمیکنی
+تو منو تنها نمیزاریی
+این امکان نداره
و سریع از اتاق میره بیرون سمت اتاق عمل
که لیا جلوش رو میگیره
+توکه میدونستی چرا بهم نگفتی
*ات ازم خواست بهت نگم
+من باید برم پیشش
که لیا جیمین رو بیهوش کرد
5سال بعد
~بابایی
+جونم
~من چرا مثل بقیه مامان ندارم
+کی گفته نداری توهم مامان داری
~پس کجاست
جیمین دست دختر کوچولوش رو گرفت و گذاشت روی قلبش
+اینجاست اون همیشه پیشته
~اهااا
جیمین لبخند غمگینی به تقدیر بدی که داشتن زد و دخترشو توی بغل گرفت
+اینو بدون که مامانت همیشه حواسش ب تو هست و خیلی دوست داره
(پایان)
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
علامت ها
|جیمین+|ات-|
امروز باید برفتم دکتر به جیمین نگفته بودم چون نمیخاستم الکی نگرانش کنم چند روزی بود حالت تهوع داشتم
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت بیمارستان
من جئون ات هستم 25سالمه و سه ساله با جیمین ازدواج کردیم
رسیدم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل بیمارستان
از شانسم دکتر دوستم بود
علامت دکتر*
در زدم و وارد اتاق شدم
-سلام لیا(اسم دکتره)
*سلام عزیزم خوبی
-ممنون ت خوبی
*منم خوبم چی شده اومدی اینورا
-چند روزیه حالت تهوع دارم سرگیجه هم دارم
لیا نگاهی به من کرد و لبخندی زد
*حدس میزنم برای چی اینجوری شده باشی ولی باید ازمایش بدی کار از محکم کاری عیب نمیکنه
بعد از انجام ازمایش لیا داشت با لبخند به برگه ی ازمایش نگاه میکرد
*خب خب خب
-چی شده
*تو حامله ای عزیزم
-ات از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود اما با حرف لیا خندش محو شد
*اما ی چیزی
-چی
*بدن تو ضعیف تر از این حرفاست
-یعنی چی واضح تر بگو
*یعنی اگ بچه رو ب دنیا بیاری جون خودت رو تو خطر میندازی
-چی داری میگی یعنی بین جون خودمو بچم باید یکی رو انتخاب کنم
*اره ات باید بچه رو بندازی وگرنه خودت میمیری
-درمانی دارویی چیزی نداره؟
*چرا ولی احتمالش کمه جواب بده حالا من برات نسخه رو مینویسم برو بگیر طرز استفادشونم ک دیگه روشون نوشته
-باشه ممنون
و از اتاق لیا زدم بیرون
رفتم توی ماشین که اشکام سرازیر شد
-من هر اتفاقی هم که بیوفته تورو از دست نمیدم کوچولوی من
-نباید به جیمین درمورد مشکلم چیزی بگم اونوقت ازم میخاد بچمو بندارم و من اینکارو نمیکنم
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم
رسیدم خونه با کلید در رو باز کردم که دیدم جیمین هم تازه رسیده
-سلام تازه اومدی
+اره چطوری رفتی دکتر چی گفت
-وایسا برم لباسامو عوض کنم میام میگم
جیمین مستقیم رفت توی اشپز خونه و ی لیوان قهوه برای خودش درست که
ات هم رفت تا لباس هاشو عوض کنه
بعد از 5مین اومد پایین
و نشست کنار جیمین
جیمین لیوانش رو روی میز جلوییشون گذاشت
ات دستای جیمین رو گرفت
-امم جیمین
+جونم
-من حاملم
+اها چ خوب
....-
+چییییییی توحامله اییییی
-جیمین ارون باش
+چطوری اروم باشم
جفتشون باهم بلند شدن و جیمین ات رو توی هوا چرخوندن
-جیمیننن بچه له شد
+اها ببخشید
و ات رو گذاشت پایین
+ممنونم ازت خیلی خیلی ممنون
لبخندی زدم
+چیزی میخای برات بیارم
-نه فقط بیا بغلم کرد
اومد طرفم و منو کشید تو بغلش
روز ها و هفته ها گذشت
-اییی جیمیننن
+ها من کیم من کسیو نخوردم
-جیمین بچه داره ب دنیا میاد
+ها اهااا اروم باش گلم بیا سریع ببرمت بیمارستم
لباس های دخترم رو که از قبل اماده کرده بودیم برداشتیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان
دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد
رسیدیم که سریع منو اماده کردن تا ببرن اتاق عمل ک قبلش خواستم با جیمین حرف بزنم
+بگو عشقم
-جیمین این رو بدون که من خیلی عاشقتم باشه
+منم عاشقتم
-دخترمونو میسپارم به تو
+چرا داری این حرف هارو میزنی دوتایی بزرگش میکنیم
-ایییی
*خب دیگه بسه ببرینش تو
لیا روبه جیمین
*همینجا بمون
جیمین که کل بیمارستان رو داشت میرفت و میومد
بعد از حدود1ساعت لیا از اتاق اومد بیرون
+ات و دخترم چطورن
*جیمین همراه من بیا باید ی چیزی نشونت بدم
جیمین بدون سوالی دنبال لبا راه افتاد
لیا اون رو برد توی اتاق خودش و نشوند پشت کامپیوتر و براش فیلمی که از ات بود رو پخش کرد و از اتاق رفت بیرون
-سلام عشقم زمانی که داری این فیلم رو میبینی من دیگه پیشت نیستم خیلی دلم میخاست باهم بچمونو بزرگ کنیم ولی باید بین خودمو دخترمون یکی رو انتخاب میکردم من نمیتونستم بچه خودمو بکشم
-ازش خوب مراقبت کن نزار اصلا نبود منو احساس کنه من مطمئنم تو بهترین پدر دنیا میشی خیلی دوست دارم
و ویدیو قطع میشه
جیمین که تمام مدت توی شوک بود قطره ی اشکی از چشماش سرازیر شد
که داد زد
+تو این کارو نمیکنی
+تو منو تنها نمیزاریی
+این امکان نداره
و سریع از اتاق میره بیرون سمت اتاق عمل
که لیا جلوش رو میگیره
+توکه میدونستی چرا بهم نگفتی
*ات ازم خواست بهت نگم
+من باید برم پیشش
که لیا جیمین رو بیهوش کرد
5سال بعد
~بابایی
+جونم
~من چرا مثل بقیه مامان ندارم
+کی گفته نداری توهم مامان داری
~پس کجاست
جیمین دست دختر کوچولوش رو گرفت و گذاشت روی قلبش
+اینجاست اون همیشه پیشته
~اهااا
جیمین لبخند غمگینی به تقدیر بدی که داشتن زد و دخترشو توی بغل گرفت
+اینو بدون که مامانت همیشه حواسش ب تو هست و خیلی دوست داره
(پایان)
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
۱۱۸.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.