فیک (عشق من یک برده است)
فیک (عشق من یک برده است)
پارت اول. روز به روز اخبار برده فروشی در کره ی جنوبی مخصوصا سئول بیشتر شده........ پلیسا سعی دارن از این کار جلوگیری کنن........
رئیس این همه اخباری بود که بهتون خوندم....
جونگ کوک: پوففففف.... اون مجله رو بده به من...
بله چشم.. بفرمایید...
جونگ کوک: خب ولی ما از این کار دست نمیکشیم...... کار ما گرفتن برده از برده فروشاست.... امروز باید بصورت قاچاقی چندتا برده از المان بیارید..... با صاحبشون قرارداد دارم..... بهشون پول دادم که چندتا برده برامون بیارن......
بله چشم رییس، امروز میریم...
جونگ کوک: حواستون باشه گیر نیوفتید...
نه رئیس نگران نباشید...
سارا: مث همیشه میخواستم برم بیرون تا کمک پدرم کنم..... پدرم تو المان یه دست فروشه.... ولی وقتی تو ایران بودیم خیلی ثروتمند بودیم..... یه تاجر خیلی بزرگ و معروف تو ایران..........
ولی بعد از اینکه اومدیم المان، پدرم برشکست شد. و الان زندگی تو المان برامون خیلی سخته.... پدرم الان یه دست فروش ساده هست... وضع مالی خوبی نداریم.... منی که از شیر مرغ تا جون ادمی زاد برام فراهم بوده کارم به جایی رسیده که باید برم کمک پدرم دست فروشی.......
داشتم میرفتم که کمک پدر کنم... که یدفعه...... انگار یه چیز محکم به سرم خورد و ددگه هیچی متوجه نشدم.... به یه خواب خیلی عمیق رفته بودم...... نمیدونم حدود چندساعت خواب بودم که با صداهایی که نمیدونستم چی بودن بیدار شدم.... هیچی رو نمیدیدم....... همه جا سیاه بود... نمیتونستم دستامو تکون بدم.. انگار انگار به چشمام چیزی شبیه به پارچه بسته شده بود... دستام خیلی درد میکردن.... صدای گریه و حرف همه جارو پر کرده بود... اصلا اصلا نمیدونستم چی شده.......... که یدفعه انگار یه نفر اومد و پارچه ی روی چشمامو برداشت.......
اولش زیاد چیزی رو نمیدیدم اما چندبار پلک زدم و بهتر تونستم ببینم... دقت که کردم دیدم دستام با یه زنجیر بسته بودن... دخترای خیلی زیاد کنار من بودن که داشتن گریه میکردن...... چندتا هم از اون مردای هیکلی المانی رو دیدم...... بعد که بیشتر دقت کردم دیدم کنار اون ادمای هیکلی المانی چندتا هیکلی دیگه هم هست....... ولی ولی اونا بهشون نمیومد که المانی باشن... بیشتر که به زبونشون دقت کردم فهمیدم کره ای هستن...... من زبان کره ای هم بلدم... چون وقتی پدرم تاجر بود منم همراهش به سفرهایی که میرفت میرفتم واسه همین زبان کره ای رو بلد کرده بودم...... نگاه دور و برم کردم...... انگار انگار داخل یه کشتی بودم.... دور و برم دریا بود.... ینی من کجام...................
پارت اول. روز به روز اخبار برده فروشی در کره ی جنوبی مخصوصا سئول بیشتر شده........ پلیسا سعی دارن از این کار جلوگیری کنن........
رئیس این همه اخباری بود که بهتون خوندم....
جونگ کوک: پوففففف.... اون مجله رو بده به من...
بله چشم.. بفرمایید...
جونگ کوک: خب ولی ما از این کار دست نمیکشیم...... کار ما گرفتن برده از برده فروشاست.... امروز باید بصورت قاچاقی چندتا برده از المان بیارید..... با صاحبشون قرارداد دارم..... بهشون پول دادم که چندتا برده برامون بیارن......
بله چشم رییس، امروز میریم...
جونگ کوک: حواستون باشه گیر نیوفتید...
نه رئیس نگران نباشید...
سارا: مث همیشه میخواستم برم بیرون تا کمک پدرم کنم..... پدرم تو المان یه دست فروشه.... ولی وقتی تو ایران بودیم خیلی ثروتمند بودیم..... یه تاجر خیلی بزرگ و معروف تو ایران..........
ولی بعد از اینکه اومدیم المان، پدرم برشکست شد. و الان زندگی تو المان برامون خیلی سخته.... پدرم الان یه دست فروش ساده هست... وضع مالی خوبی نداریم.... منی که از شیر مرغ تا جون ادمی زاد برام فراهم بوده کارم به جایی رسیده که باید برم کمک پدرم دست فروشی.......
داشتم میرفتم که کمک پدر کنم... که یدفعه...... انگار یه چیز محکم به سرم خورد و ددگه هیچی متوجه نشدم.... به یه خواب خیلی عمیق رفته بودم...... نمیدونم حدود چندساعت خواب بودم که با صداهایی که نمیدونستم چی بودن بیدار شدم.... هیچی رو نمیدیدم....... همه جا سیاه بود... نمیتونستم دستامو تکون بدم.. انگار انگار به چشمام چیزی شبیه به پارچه بسته شده بود... دستام خیلی درد میکردن.... صدای گریه و حرف همه جارو پر کرده بود... اصلا اصلا نمیدونستم چی شده.......... که یدفعه انگار یه نفر اومد و پارچه ی روی چشمامو برداشت.......
اولش زیاد چیزی رو نمیدیدم اما چندبار پلک زدم و بهتر تونستم ببینم... دقت که کردم دیدم دستام با یه زنجیر بسته بودن... دخترای خیلی زیاد کنار من بودن که داشتن گریه میکردن...... چندتا هم از اون مردای هیکلی المانی رو دیدم...... بعد که بیشتر دقت کردم دیدم کنار اون ادمای هیکلی المانی چندتا هیکلی دیگه هم هست....... ولی ولی اونا بهشون نمیومد که المانی باشن... بیشتر که به زبونشون دقت کردم فهمیدم کره ای هستن...... من زبان کره ای هم بلدم... چون وقتی پدرم تاجر بود منم همراهش به سفرهایی که میرفت میرفتم واسه همین زبان کره ای رو بلد کرده بودم...... نگاه دور و برم کردم...... انگار انگار داخل یه کشتی بودم.... دور و برم دریا بود.... ینی من کجام...................
۱۰۲.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.