𝓜𝔂 𝓼𝓱𝓪𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾..♡
سهم من از تو...♡
ₚ₈
بخش پنجم:"به وقت رفتن!"
"وارد اتاق شد..نگاهش به سمتش رفت هنوزم براش عجیب بود..پیچیده بود..ذهنش درگیر از اتفاقاتی که هیچ کدوم سر و ته نداشت..همه چی درهم بود..و تنها سوالی که الان ذهنشو مشغول کرد بود:درخواست حضورش بود."
دایانا:"به علت اتفاقای پیش اومده وقت نداشتم..نتونستم باهات حرف بزنم..اما الان فرصتیه که همه چیز رو بگی تو اینجا هنوزم نقش مظنون رو داری!"
جیمین:"چی میخوای بدونی بگو..تا بگم!"
"به سمت تخت رفت و نشست..
دایانا:"همه چیو چرا؟؟نیومدی؟مگه من و تو باهم دوست نبودیم؟از من دلخور بودی؟"
"از تغییر رفتار یکدفعه ای دایانا متعجب بود..حس میکرد انگار برگشته به قبل همین جمله و سوالای دایانا براش کافی بود از استرسش کم بشه..و ارامش بگیره"
جیمین:"من..نتو..نتونستم چون..
دایانا:"جیمینا..بهم بگو..از چی میترسی..من بهت اسیبی نمیزنم..قول میدم!"
" کنارش نشست دستشو ارومو و با تردید روی دستش گذاشت..صورتشو نزدیک به صورتش کرد توی فاصله یک سانتی متری بودن..ک با باشتاب باز شدن درب نگاه هردو به فردی که در چارچوب در ایستاده بود رفت..جیمین از دایانا فاصله گرفت.."
ته یانگ:"بانو..عمرتون انجام شد..میدونم زودتر از زمانی که بهم داده بودین انجام دادم ولی به هرحال بفرمائید."
"پوشه ای ابی رنگ رو روبه روش گرفت..دایانا با نگاهی به اون پوشه اون رو از دست ته یاتگ گرفت..."
دایانا:"ایرادی نداره..ممنون!"
ته یانگ:"بازم معذرت میخوام برای تاخیر..بامن عمری ندارید؟"
دایانا:"میتونی بری!"
ته یانگ:"عاا..خب بانو ما کلی کار داریم..برای گرفتن محموله باید نقشه ای طراحی کنیم..بدون شما نمیشه..پس..
دایانا:"تو خودتم میتونی مسئولیت اینکارو به عهده بگیری و انجامش بدی..من کار دارم..پس لطفا برو بیرون ته یانگ تا اخراج نشدی!!.."
"جیمین پوزخندی زدته یانگ از اتاق خارج شد..از روی تخت بلند شد به سمت میز گوشه اتاق رفت روی صندلی نشست و پوشه رو باز کرد..
۳۰فوریه سال.۲۰۲۸:
"بدون مقصد مشخصی توی خیابون پرسه میزد..درونش پر از غم بود..پر ازناراحتی..اخه چرا؟چرا..باید صمیمی ترین دوستش با معشوقش باشه؟..شاید..شاید ایراد از خودش بود..شاید اگه زودتر بهش پیشنهاد میداد..و جلوی اون اضطراب و ترس لعنتی می ایستاد الان در کنار معشوقش بود..اما بر عکس امروز بدترین روز زندگیش بود..صدای زنگ گوشی توی جیبش مدام می پیچید..اما بی حس تر از اونی بود که بتونه جواب بده یا دستشو برای پاسخ روی گوشی لمس کنه..روی نیمکت نشست و چشمای خسته شو بست..."
بازگشت به زمان حال:
:دستشو روی میز کوبید با خشم به طرف پسر روبه روش غرید:
دایانا:"من احمقم!؟..چی پیش خودت فکر کردی که به من دروغ گفتی؟..چرا؟...دلیلش چیه که بهم نمیگی؟..چرا انقدر همتون پستین چرا؟..تو.....
ₚ₈
بخش پنجم:"به وقت رفتن!"
"وارد اتاق شد..نگاهش به سمتش رفت هنوزم براش عجیب بود..پیچیده بود..ذهنش درگیر از اتفاقاتی که هیچ کدوم سر و ته نداشت..همه چی درهم بود..و تنها سوالی که الان ذهنشو مشغول کرد بود:درخواست حضورش بود."
دایانا:"به علت اتفاقای پیش اومده وقت نداشتم..نتونستم باهات حرف بزنم..اما الان فرصتیه که همه چیز رو بگی تو اینجا هنوزم نقش مظنون رو داری!"
جیمین:"چی میخوای بدونی بگو..تا بگم!"
"به سمت تخت رفت و نشست..
دایانا:"همه چیو چرا؟؟نیومدی؟مگه من و تو باهم دوست نبودیم؟از من دلخور بودی؟"
"از تغییر رفتار یکدفعه ای دایانا متعجب بود..حس میکرد انگار برگشته به قبل همین جمله و سوالای دایانا براش کافی بود از استرسش کم بشه..و ارامش بگیره"
جیمین:"من..نتو..نتونستم چون..
دایانا:"جیمینا..بهم بگو..از چی میترسی..من بهت اسیبی نمیزنم..قول میدم!"
" کنارش نشست دستشو ارومو و با تردید روی دستش گذاشت..صورتشو نزدیک به صورتش کرد توی فاصله یک سانتی متری بودن..ک با باشتاب باز شدن درب نگاه هردو به فردی که در چارچوب در ایستاده بود رفت..جیمین از دایانا فاصله گرفت.."
ته یانگ:"بانو..عمرتون انجام شد..میدونم زودتر از زمانی که بهم داده بودین انجام دادم ولی به هرحال بفرمائید."
"پوشه ای ابی رنگ رو روبه روش گرفت..دایانا با نگاهی به اون پوشه اون رو از دست ته یاتگ گرفت..."
دایانا:"ایرادی نداره..ممنون!"
ته یانگ:"بازم معذرت میخوام برای تاخیر..بامن عمری ندارید؟"
دایانا:"میتونی بری!"
ته یانگ:"عاا..خب بانو ما کلی کار داریم..برای گرفتن محموله باید نقشه ای طراحی کنیم..بدون شما نمیشه..پس..
دایانا:"تو خودتم میتونی مسئولیت اینکارو به عهده بگیری و انجامش بدی..من کار دارم..پس لطفا برو بیرون ته یانگ تا اخراج نشدی!!.."
"جیمین پوزخندی زدته یانگ از اتاق خارج شد..از روی تخت بلند شد به سمت میز گوشه اتاق رفت روی صندلی نشست و پوشه رو باز کرد..
۳۰فوریه سال.۲۰۲۸:
"بدون مقصد مشخصی توی خیابون پرسه میزد..درونش پر از غم بود..پر ازناراحتی..اخه چرا؟چرا..باید صمیمی ترین دوستش با معشوقش باشه؟..شاید..شاید ایراد از خودش بود..شاید اگه زودتر بهش پیشنهاد میداد..و جلوی اون اضطراب و ترس لعنتی می ایستاد الان در کنار معشوقش بود..اما بر عکس امروز بدترین روز زندگیش بود..صدای زنگ گوشی توی جیبش مدام می پیچید..اما بی حس تر از اونی بود که بتونه جواب بده یا دستشو برای پاسخ روی گوشی لمس کنه..روی نیمکت نشست و چشمای خسته شو بست..."
بازگشت به زمان حال:
:دستشو روی میز کوبید با خشم به طرف پسر روبه روش غرید:
دایانا:"من احمقم!؟..چی پیش خودت فکر کردی که به من دروغ گفتی؟..چرا؟...دلیلش چیه که بهم نمیگی؟..چرا انقدر همتون پستین چرا؟..تو.....
۵.۳k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.