پارت ۲۵ Stealing under the pretext of love
سرمو که بلند کردم دیدم جانگکوک دستاشو زیر چونه اش گذاشته و منو نگاه میکنه بقیه هم که تعجب زده ان
مایا=چیه؟ مشکلیه؟
جانگکوک=نه تو بخور من فکر کردم گشنه ات نیست
برای اینکه ضایع نشه گفتم=آخه دستپخت بی بی خیلی خوشمزه اس
بی بی=بخور عزیزم اگه بازم بخوای هست ها
مایا=نه دیگه دستت درد نکنه سنگین شدم
جانگکوک از سرجاش بلند شد و گفت=من دارم میرم...
مایا=خب برو...اینکه دیگه اعلام کردن نداره
جانگکوک=برای تو اعلام نکردم در ضمن الان که دارم میرم میری تو اتاقت بیرون هم نمیای تا شب بیام باهات کار دارم
مایا=مثلا چه کاری؟
جانگکوک=اونو همون شب میفهمی
مایا=هوی یارو فکر نکن چیزی بهت نمیگم خبریه ها خداروشکر کن حالم خوش نیست وگرنه یه دقیقه هم اینجا نمیموندم
سریع به سمتم اومد که بی اختیار سرمو عقب کشیدم و اونم با عصبانیت تو صورتم داد کشید=دختره ی احمق منم هیچین مشتاق نیستم تو اینجا بمونی فعلا باهات کار دارم وگرنه همون روز تحویل کلانتری داده بودمت
از چهره ی سرخ شده و عصبانیش ترسیدم انصافا یه جذبه ای هم داشت نمیتونستم چیزی بگم هر چند هیچوقت جلوی زبونمو نمیگرفتم بی حرف از سالن خارج شد و درو محکم کوبید...
بی بی با لبخندی به طرفم اومد و گفت=دخترم به دل نگیر جانگکوک همیشه همینجوریه...سر منه پیرزن هم بعضی وقتا داد میزنه بعدش خودش پشیمون میشه
مایا=بره بمیره پسره عوضی
بی بی=نه دخترم این حرفو نزن جانگکوک مثل پسرمه خودم بزرگش کردم من خیلی دوسش دارم تو هم به حرفش گوش کن اگه به حرفش گوش بدی کاری به کارت نداره
مایا=بابا منو به زور اینجا نگه داشته توروخدا بزارین برم
بی بی=نمیشه عزیزم جانگکوک تو رو دست ما سپرده گفته نزارین بری...راستی جانگکوک تو رو چطور میشناسه؟
(مایا=روم نمیشد بگم ازش دزدی کردم)
مایا=باهاش تصادف کردم
بی بی=وا...پس چرا انقدر ازت طلبکاره تازه بهم گفت حواسمو حسابی بهت جمع کنم یه وقت فرار نکنی قراره یه چند وقتی اینجا بمونی مثل اینکه...درسته؟
مایا=بمونم؟ چرابمونم؟ بابا ول کنین توروخدا
بی بی=بیا دختر جون منو مینهو (یکی از خدمتکارا) واست خیلی نقشه کشیدیم
مایا=وا...چه نقشه ای؟.....................
مایا=چیه؟ مشکلیه؟
جانگکوک=نه تو بخور من فکر کردم گشنه ات نیست
برای اینکه ضایع نشه گفتم=آخه دستپخت بی بی خیلی خوشمزه اس
بی بی=بخور عزیزم اگه بازم بخوای هست ها
مایا=نه دیگه دستت درد نکنه سنگین شدم
جانگکوک از سرجاش بلند شد و گفت=من دارم میرم...
مایا=خب برو...اینکه دیگه اعلام کردن نداره
جانگکوک=برای تو اعلام نکردم در ضمن الان که دارم میرم میری تو اتاقت بیرون هم نمیای تا شب بیام باهات کار دارم
مایا=مثلا چه کاری؟
جانگکوک=اونو همون شب میفهمی
مایا=هوی یارو فکر نکن چیزی بهت نمیگم خبریه ها خداروشکر کن حالم خوش نیست وگرنه یه دقیقه هم اینجا نمیموندم
سریع به سمتم اومد که بی اختیار سرمو عقب کشیدم و اونم با عصبانیت تو صورتم داد کشید=دختره ی احمق منم هیچین مشتاق نیستم تو اینجا بمونی فعلا باهات کار دارم وگرنه همون روز تحویل کلانتری داده بودمت
از چهره ی سرخ شده و عصبانیش ترسیدم انصافا یه جذبه ای هم داشت نمیتونستم چیزی بگم هر چند هیچوقت جلوی زبونمو نمیگرفتم بی حرف از سالن خارج شد و درو محکم کوبید...
بی بی با لبخندی به طرفم اومد و گفت=دخترم به دل نگیر جانگکوک همیشه همینجوریه...سر منه پیرزن هم بعضی وقتا داد میزنه بعدش خودش پشیمون میشه
مایا=بره بمیره پسره عوضی
بی بی=نه دخترم این حرفو نزن جانگکوک مثل پسرمه خودم بزرگش کردم من خیلی دوسش دارم تو هم به حرفش گوش کن اگه به حرفش گوش بدی کاری به کارت نداره
مایا=بابا منو به زور اینجا نگه داشته توروخدا بزارین برم
بی بی=نمیشه عزیزم جانگکوک تو رو دست ما سپرده گفته نزارین بری...راستی جانگکوک تو رو چطور میشناسه؟
(مایا=روم نمیشد بگم ازش دزدی کردم)
مایا=باهاش تصادف کردم
بی بی=وا...پس چرا انقدر ازت طلبکاره تازه بهم گفت حواسمو حسابی بهت جمع کنم یه وقت فرار نکنی قراره یه چند وقتی اینجا بمونی مثل اینکه...درسته؟
مایا=بمونم؟ چرابمونم؟ بابا ول کنین توروخدا
بی بی=بیا دختر جون منو مینهو (یکی از خدمتکارا) واست خیلی نقشه کشیدیم
مایا=وا...چه نقشه ای؟.....................
۳۰.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.