پارت³⁰~
ا/ت:میدونم خانوادت و ...بچگی از دست دادی....و همنطور لنا رو..
جیمین: لنااا .....تو ...تو لنا.....
ا/ت: میخوای بدونی از ....کجا میشناسمش....هومم
جیمین فقط به چشمای ا/ت خیره شده بود......و منتظر جواب بود....
ا/ت: میدونم....برات سخته بفهمی...ولی من این و ۷ سال پیش فهمیدم...(با ریختن اشک های زیاد)...م...میخواستم بهت...بگم .....میخواستم همه چیو بهت بگم ولی نتونستم...تو..تو نبودی ..تو اون جیمینی نبودی که من...میشناختممم(باداد).....تو اون جیمینی نبود که تو این عکسههه(باداد) ....و تو این عکس .....تو همه این عکساااا...تو اوننن...نبودییی....عوض شده بودی.....بی رحمم شده بودی ....تو ...تو به بچه خودتم رحم نداشتی....میخواستی از بین ببریش .....از اون جیمین فقط یکی که ظاهرش شبیه اونه اینجاست......ولی باطنتش ن.....(پاک کردن یه طرف صورت با دست و کشیدن دماغ بالا ....قشنگ تصور کنید)...۷ سال پیش.....دقیقا ۷ سال پیش فهمیدم ...فهمیدم تو کییی....من کیمممم....چه بازی بدیی دنیا باهام کرد ....با تو کرددد(باداد)...چرا.....چرا تا الان من و نکشیتی...بگووو...
جیمین: ن...نمیخواستم
ا/ت: چرااا(باداد)
جیمین: چون نمیخواستمممم .....مثل بقیهه براممم نبودی اصلا نمیدونستم چرا بشتر از حد پیش خودم نگهت داشتم بیش از حد بهت فک میکردم ..نمیخواستم ولی فکرم میرفت سمتت...نمیدونم چرااا(باداد) وقتی رفتیی....وقتی فرار کردی نابود ش.....
ا/ت: چون من لناممممممم(باداد)
جیمین:چی
ا/ت: گفتم من لنام(با گریه)
جیمین: تو....فک کردی می تونی خودتو جای اون جا بزنی هاااااا......اون مردههه
ا/ت: نمردهههه ....جلوتت وایسادهه
جیمین: تو هیچیت شبیه به اون نیست..چطور ادعا میکنی...هااا
ا/ت: فک کردی تو خیلیی شبیه اون جیمین قبلی هستیی .....بیا بیا نگاه کن (انگشتشو گذاشت رو ی عکس خودش بغل جیمین)این...این دختر بچه ...یا همون لنااا...حالا اینو نگاه کن (عکس بچگی خودش ) این همونه نهههه....چطور میگی که مردم هاااا..
جیمین همونطور که اشک روی صورتش بود.....
جیمین:مامان بابات....وقتی مردن ت رو گذاشتن پیش ما....تو ...تو فقط ۸ سالت بود ...منم ۱۲ سالم ....با این سن کمت خیلی هوا مو داشتی....مامانت فک میکردن ما جامون امنه..ههه....ولی نبود...میفهمیی نبود ...اون مامان بابا منم ازم گرفتن ...تنها چیزی که یادم مونده حرف مامانم بود ...
فلش بک به ۱۴ سال میش
جیمین: ماماننننننن
مامانم: جونمم
جیمین: لنا رو ندیدی...خیلی دنبالش گشتم ولی نبود....
مامانم: تو که میدونی اون همیشه کجا میره..چرا نمیری دنبالش
جیمین: هااا تو حیاط بغل گلها(هماهنگی)
مامان: بغل گلها.....افرین پسر
و بعد دستش و کشید روی صورت جیمین
جیمین سریع دوید و از خونه زد بیرون و رسید به حیاط پشتی ...لنا رو دید که بغل گلها نشسته ...چقد خوب لنا رو میشناخت...رفت بغلش وایساد ......
کامنتتتت😐
جیمین: لنااا .....تو ...تو لنا.....
ا/ت: میخوای بدونی از ....کجا میشناسمش....هومم
جیمین فقط به چشمای ا/ت خیره شده بود......و منتظر جواب بود....
ا/ت: میدونم....برات سخته بفهمی...ولی من این و ۷ سال پیش فهمیدم...(با ریختن اشک های زیاد)...م...میخواستم بهت...بگم .....میخواستم همه چیو بهت بگم ولی نتونستم...تو..تو نبودی ..تو اون جیمینی نبودی که من...میشناختممم(باداد).....تو اون جیمینی نبود که تو این عکسههه(باداد) ....و تو این عکس .....تو همه این عکساااا...تو اوننن...نبودییی....عوض شده بودی.....بی رحمم شده بودی ....تو ...تو به بچه خودتم رحم نداشتی....میخواستی از بین ببریش .....از اون جیمین فقط یکی که ظاهرش شبیه اونه اینجاست......ولی باطنتش ن.....(پاک کردن یه طرف صورت با دست و کشیدن دماغ بالا ....قشنگ تصور کنید)...۷ سال پیش.....دقیقا ۷ سال پیش فهمیدم ...فهمیدم تو کییی....من کیمممم....چه بازی بدیی دنیا باهام کرد ....با تو کرددد(باداد)...چرا.....چرا تا الان من و نکشیتی...بگووو...
جیمین: ن...نمیخواستم
ا/ت: چرااا(باداد)
جیمین: چون نمیخواستمممم .....مثل بقیهه براممم نبودی اصلا نمیدونستم چرا بشتر از حد پیش خودم نگهت داشتم بیش از حد بهت فک میکردم ..نمیخواستم ولی فکرم میرفت سمتت...نمیدونم چرااا(باداد) وقتی رفتیی....وقتی فرار کردی نابود ش.....
ا/ت: چون من لناممممممم(باداد)
جیمین:چی
ا/ت: گفتم من لنام(با گریه)
جیمین: تو....فک کردی می تونی خودتو جای اون جا بزنی هاااااا......اون مردههه
ا/ت: نمردهههه ....جلوتت وایسادهه
جیمین: تو هیچیت شبیه به اون نیست..چطور ادعا میکنی...هااا
ا/ت: فک کردی تو خیلیی شبیه اون جیمین قبلی هستیی .....بیا بیا نگاه کن (انگشتشو گذاشت رو ی عکس خودش بغل جیمین)این...این دختر بچه ...یا همون لنااا...حالا اینو نگاه کن (عکس بچگی خودش ) این همونه نهههه....چطور میگی که مردم هاااا..
جیمین همونطور که اشک روی صورتش بود.....
جیمین:مامان بابات....وقتی مردن ت رو گذاشتن پیش ما....تو ...تو فقط ۸ سالت بود ...منم ۱۲ سالم ....با این سن کمت خیلی هوا مو داشتی....مامانت فک میکردن ما جامون امنه..ههه....ولی نبود...میفهمیی نبود ...اون مامان بابا منم ازم گرفتن ...تنها چیزی که یادم مونده حرف مامانم بود ...
فلش بک به ۱۴ سال میش
جیمین: ماماننننننن
مامانم: جونمم
جیمین: لنا رو ندیدی...خیلی دنبالش گشتم ولی نبود....
مامانم: تو که میدونی اون همیشه کجا میره..چرا نمیری دنبالش
جیمین: هااا تو حیاط بغل گلها(هماهنگی)
مامان: بغل گلها.....افرین پسر
و بعد دستش و کشید روی صورت جیمین
جیمین سریع دوید و از خونه زد بیرون و رسید به حیاط پشتی ...لنا رو دید که بغل گلها نشسته ...چقد خوب لنا رو میشناخت...رفت بغلش وایساد ......
کامنتتتت😐
۹۳.۷k
۱۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.