پارت ۸ : ما پدرومادر ۶ پسربچه شیطون هستیم...
زنگ درد زدند
مادر سوآ درو باز کرد : بفرمایید
رز : ما با مادر سوآ کار داشتیم
مادر سوآ : خودم هستم
رز : من مامان بچه هام اومدم باهاتون راجب موضوعی صحبت کنم و بچه ها هم سوآ رو ببینن
مادر سوآ: ما العان مهمون داریم
رز : زیاد وقتتون رو نمیگیرن درحد ۵ دیقه
مادر سوآ : بفرمایید
نشستن و پسرا رفتن پیش،سوآ
یه پسر حدود ۳۰ .۳۵ ساله داشت با پدرشون حرف میزد
رز و نامجون : سلام
پدرسوآ: سلام
رز : ببخشید العان اومدیم ولی اومدیم راجب یه مسئله باهاتون جدی حرف بزنیم
پدر سوآ: بفرمایید میشنوم
رز و نامجون : ما میخوایم بهمون کمک کنید یکی رو گیر بندازیم آخه پسرا بهمون گفتن شما پلیسی هستید
و یون چرت و پرت گفتن تا پسرا سوا رو فراری بدن
خدمتکار قهوه هارو آورد
پدرسوآ: پس اون مردک بادیگارداتون رو کشته و بهتون زنگ زده و تماس تصویری برقرار کرده،
نامجون : درسته
پدرسوآ : قهوه هاتون رو بخورید نا من بفهمم باید چیکار کرد
توی اون فاضله رز روبه کسی که قرار بود با سوآ ازدواج کنه گفت : ببخشید آقای امم شما چه نسبتی با آقا و خانم هوانگ دارید
مرد : من دامادشون هستم
رز : شما احیانا یه دختر دیگه به غیر تز سوآ دارید ؟
مادر سوآ : نه
رز : ابن آقا با سوآ ازدواج کرده
مادرسوآ: بله درسته
رز : ولی اونکه نه سالشه
پدرسوآ: مهم نیست اون بلاخره که باید ازدواج میکرد چه بهتر العان
نامجون : ولی آقای هوانگ میدونید که اینکار درست نیست
مرده.: ممنون میشم توی کارمون دخالت نکنید
نامجون : بفرمایید برنید زندگی ی دختر کوچولوی معصوم رو خراب کنید واقعا که رز آماده شو من میرم بچه ها رو بیارم که بریم
رز : باشه عزیزم
نامجون با احتیاط از پله ها رفت بالا و دید سوآ دست بادیگارداس و پسرا دارن وسایلشون جمع میکنن و،میدن بادیگاردا تا از پنجره بفرستن پایین
نامجون سریع بهشون کمک کرد و رفتن پایین
نامجون : ازتون بابت پذیرایی ممنون و تز سوآ خداحافظی کنید
پدرسوآ : مگه سوآ کجاست
جیمن : گفت میاد عذا بخوره و دیگه نیومد توی اتاق و ما اومدیم بیرون
پدر سوآ : باشه به سللمت
و رفتن خونه
نامجون : سوآ عزیزم فعلا اینجا بمون نباید بری مدرسه و تز خونه هم نرو بیرون راستی اگه دلت میخواد میتونیم بفرستیمت یه کشور دیگه تا اونجا یا یکی از اقوام ما زندگی کنی
سوآ: اونا منو دوسم ندارن توی خونه اذیت میکنن ودرواقعا منو به اون مرد در ازای پول فروختن منو بفرستید دلم میخواد خانواده ی جدید داشته باشم
نامجون : سوآ دلت میخواد بری آمریکا من یه دوست دارم اونا بچه دار نمیشن میخوای عکسشون رو ببین و باهاشون حرف بزن اگه دوسشون داشتی کارات رو میکنم و با شناسنامه ی جدید میفرستمت بری اونجا
سوآ : باشه
خلاصه کارای سواآ روهم اوکی کردن و رفت
مادر سوآ درو باز کرد : بفرمایید
رز : ما با مادر سوآ کار داشتیم
مادر سوآ : خودم هستم
رز : من مامان بچه هام اومدم باهاتون راجب موضوعی صحبت کنم و بچه ها هم سوآ رو ببینن
مادر سوآ: ما العان مهمون داریم
رز : زیاد وقتتون رو نمیگیرن درحد ۵ دیقه
مادر سوآ : بفرمایید
نشستن و پسرا رفتن پیش،سوآ
یه پسر حدود ۳۰ .۳۵ ساله داشت با پدرشون حرف میزد
رز و نامجون : سلام
پدرسوآ: سلام
رز : ببخشید العان اومدیم ولی اومدیم راجب یه مسئله باهاتون جدی حرف بزنیم
پدر سوآ: بفرمایید میشنوم
رز و نامجون : ما میخوایم بهمون کمک کنید یکی رو گیر بندازیم آخه پسرا بهمون گفتن شما پلیسی هستید
و یون چرت و پرت گفتن تا پسرا سوا رو فراری بدن
خدمتکار قهوه هارو آورد
پدرسوآ: پس اون مردک بادیگارداتون رو کشته و بهتون زنگ زده و تماس تصویری برقرار کرده،
نامجون : درسته
پدرسوآ : قهوه هاتون رو بخورید نا من بفهمم باید چیکار کرد
توی اون فاضله رز روبه کسی که قرار بود با سوآ ازدواج کنه گفت : ببخشید آقای امم شما چه نسبتی با آقا و خانم هوانگ دارید
مرد : من دامادشون هستم
رز : شما احیانا یه دختر دیگه به غیر تز سوآ دارید ؟
مادر سوآ : نه
رز : ابن آقا با سوآ ازدواج کرده
مادرسوآ: بله درسته
رز : ولی اونکه نه سالشه
پدرسوآ: مهم نیست اون بلاخره که باید ازدواج میکرد چه بهتر العان
نامجون : ولی آقای هوانگ میدونید که اینکار درست نیست
مرده.: ممنون میشم توی کارمون دخالت نکنید
نامجون : بفرمایید برنید زندگی ی دختر کوچولوی معصوم رو خراب کنید واقعا که رز آماده شو من میرم بچه ها رو بیارم که بریم
رز : باشه عزیزم
نامجون با احتیاط از پله ها رفت بالا و دید سوآ دست بادیگارداس و پسرا دارن وسایلشون جمع میکنن و،میدن بادیگاردا تا از پنجره بفرستن پایین
نامجون سریع بهشون کمک کرد و رفتن پایین
نامجون : ازتون بابت پذیرایی ممنون و تز سوآ خداحافظی کنید
پدرسوآ : مگه سوآ کجاست
جیمن : گفت میاد عذا بخوره و دیگه نیومد توی اتاق و ما اومدیم بیرون
پدر سوآ : باشه به سللمت
و رفتن خونه
نامجون : سوآ عزیزم فعلا اینجا بمون نباید بری مدرسه و تز خونه هم نرو بیرون راستی اگه دلت میخواد میتونیم بفرستیمت یه کشور دیگه تا اونجا یا یکی از اقوام ما زندگی کنی
سوآ: اونا منو دوسم ندارن توی خونه اذیت میکنن ودرواقعا منو به اون مرد در ازای پول فروختن منو بفرستید دلم میخواد خانواده ی جدید داشته باشم
نامجون : سوآ دلت میخواد بری آمریکا من یه دوست دارم اونا بچه دار نمیشن میخوای عکسشون رو ببین و باهاشون حرف بزن اگه دوسشون داشتی کارات رو میکنم و با شناسنامه ی جدید میفرستمت بری اونجا
سوآ : باشه
خلاصه کارای سواآ روهم اوکی کردن و رفت
۹.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.