Her fantasy
(فانتزیش)
امروز تولدشه ، تولد خوشگل ترین دختر دنیا . اون یک فرشتس و این فرشته ی زیبا دوست دختر منه و شاید عجیب باشه ولی منم دخترم . اون همیشه فانتزیش بود که تو روز تولدش بمیره و خب خیلی همیشه با من از خودکشی و اینا حرف می زنه و من همیشه سعی می کنم بهش امید بدم و حالش رو خوب کنم ، اخرین بار بهم قول داد دیگه بهش فکر نکنه ولی من بازم می ترسم . خیلی دوستش دارم و چون از بچگی باهم بزرگ شدیم خیلی بهش وابسته ام اون یکبار خودکشی کرد ولی خب الان پیشمه و به خاطر همینه که من می ترسم . با هر تلفنی که زنگ می خوره تن من یکبار می لرزه .
اون لحظه....دقیقا ساعت 4:00 بود که تلفن مامانم زنگ خورد ، مامانش بود
بیش تر از همه ی لحظه ها وجودم لرزید ، اخه ساعت 4 بدنیا اومده بود . چرا مامانم بغض کرده ؟ چرا از پشت تلفن صدای گریه میاد ؟ دستم داشت می لرزید
مامانم با بغض و صدای لرزون گفت :نترس باشه...سعی کن باهاش کنار بیای ولی...ولی آسمان به اسمونا...پرواز کرد .
خشکم زده بود ، استرس تمام وجودم رو پر کرده بود . مامانم چی می گفت ؟ یعنی چی ؟
عشق من کسی که حاضر بودم براش جونم رو بدنم الان رو تخت سرد بیمارستان بود ؟
تنها چیزی که می گفتم این بود : آسمان...آسمان پاشو...امروز تولدته خوشگلم
و هی تکرارش می کردم . به خودم که اومدم دیدم صورتم از اشکایی که از چشمام میاد خیس شده و چشمام قرمزه . پشت در اتاق بیمارستان نشستم و صدای جیغ میاد ، اسمشو داد می زدم که شاید صدامو بشنوه و بیاد بغلم کنه بگه همش خواب بوده که یهو...
مامانم دستش رو رو صورتم می کشید و می گفت : چیزی نیستم عزیزم ، خواب دیدی . الان بهتری ؟
تنها چیزی که گفتم این بود : آسمان...آسمان کجاست ؟
مامانم سرش رو انداخت پایین ، تنها امیدی بود که به دیدن دوباره ی فرشتم داشتم
گفت : عزیزم اون یکساله که از پیشمون رفته
انگار یک سطل اب رو سرم ریختن ، یعنی چی ؟ مگه همش یک خواب نبود
به دور و برم نگاه کردم ، من چرا تو اتاق بیمارستان بودم
گفتم : من کجام مامان ؟
مامانم گفت : اینقدر کابوس میدیدی که بردیمت پیش روان پزشک و اون گفت تو دیوونه شدی ، اینقدر با آسمان حرف زدی که بعضی اوقات حتی بلند بلند می گفتی و می خندیدی و حتی بغلش می کردی
چیزی نداشتم که بگم نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میفته ، مامانم رفت بیرون و زنگ زد به بابام
گفت : هنوز همونجوریه ، خسته شدم دیگه نمی تونم هر روز که از خواب پامیشه جواب همون سوالای تکراری رو بدم . یک ساله که زندگی نداریم
اخرین جمله ای که شنیدم این بود :
اون واقعا دوستش داشت...:)
امروز تولدشه ، تولد خوشگل ترین دختر دنیا . اون یک فرشتس و این فرشته ی زیبا دوست دختر منه و شاید عجیب باشه ولی منم دخترم . اون همیشه فانتزیش بود که تو روز تولدش بمیره و خب خیلی همیشه با من از خودکشی و اینا حرف می زنه و من همیشه سعی می کنم بهش امید بدم و حالش رو خوب کنم ، اخرین بار بهم قول داد دیگه بهش فکر نکنه ولی من بازم می ترسم . خیلی دوستش دارم و چون از بچگی باهم بزرگ شدیم خیلی بهش وابسته ام اون یکبار خودکشی کرد ولی خب الان پیشمه و به خاطر همینه که من می ترسم . با هر تلفنی که زنگ می خوره تن من یکبار می لرزه .
اون لحظه....دقیقا ساعت 4:00 بود که تلفن مامانم زنگ خورد ، مامانش بود
بیش تر از همه ی لحظه ها وجودم لرزید ، اخه ساعت 4 بدنیا اومده بود . چرا مامانم بغض کرده ؟ چرا از پشت تلفن صدای گریه میاد ؟ دستم داشت می لرزید
مامانم با بغض و صدای لرزون گفت :نترس باشه...سعی کن باهاش کنار بیای ولی...ولی آسمان به اسمونا...پرواز کرد .
خشکم زده بود ، استرس تمام وجودم رو پر کرده بود . مامانم چی می گفت ؟ یعنی چی ؟
عشق من کسی که حاضر بودم براش جونم رو بدنم الان رو تخت سرد بیمارستان بود ؟
تنها چیزی که می گفتم این بود : آسمان...آسمان پاشو...امروز تولدته خوشگلم
و هی تکرارش می کردم . به خودم که اومدم دیدم صورتم از اشکایی که از چشمام میاد خیس شده و چشمام قرمزه . پشت در اتاق بیمارستان نشستم و صدای جیغ میاد ، اسمشو داد می زدم که شاید صدامو بشنوه و بیاد بغلم کنه بگه همش خواب بوده که یهو...
مامانم دستش رو رو صورتم می کشید و می گفت : چیزی نیستم عزیزم ، خواب دیدی . الان بهتری ؟
تنها چیزی که گفتم این بود : آسمان...آسمان کجاست ؟
مامانم سرش رو انداخت پایین ، تنها امیدی بود که به دیدن دوباره ی فرشتم داشتم
گفت : عزیزم اون یکساله که از پیشمون رفته
انگار یک سطل اب رو سرم ریختن ، یعنی چی ؟ مگه همش یک خواب نبود
به دور و برم نگاه کردم ، من چرا تو اتاق بیمارستان بودم
گفتم : من کجام مامان ؟
مامانم گفت : اینقدر کابوس میدیدی که بردیمت پیش روان پزشک و اون گفت تو دیوونه شدی ، اینقدر با آسمان حرف زدی که بعضی اوقات حتی بلند بلند می گفتی و می خندیدی و حتی بغلش می کردی
چیزی نداشتم که بگم نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میفته ، مامانم رفت بیرون و زنگ زد به بابام
گفت : هنوز همونجوریه ، خسته شدم دیگه نمی تونم هر روز که از خواب پامیشه جواب همون سوالای تکراری رو بدم . یک ساله که زندگی نداریم
اخرین جمله ای که شنیدم این بود :
اون واقعا دوستش داشت...:)
۴.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.