فیک جونگ کوک پارت ۴۲ (معشوقه) فصل ۲
مرد: هیسسس آروم باش بیب منم..
ا.ت:تو کی ه...
نذاشت حرفمو کامل کنم که یهو اومد جلو و چسبید بهم و یهو نقابشو درآورد....باورم نمیشد!..نه..نه امکان نداره..یعنی این واقعیه؟..من خواب نمیبینم!...درسته اون جونگ کوک بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و دستامو دور گردنش گذاشتم که اون زودتر از من دست به کار شد و سریع لbاشو روی لbام گذاشت و نرم میbوسید منم باهاش همکاری میکردم..ولی چرا حسش مثل همیشه نبود!...قبلا با بوsیدنش یه حس خاص میگرفتم ولی الان دیگه اون حس رو نداشتم..نکنه من علاقم نسبت به جونگ کوک رو از دست دادم؟...یهو یاد ارباب افتادم..یعنی حدسم اشتباه بود و اون جونگ کوک نبود؟..آروم سرشو کج کرد و زاویه بوsه رو تغییر داد منم آروم دستمو رو خط فکش گذاشتم...چرا حسش مثل قبلا نبود!!!...این موضوع داشت دیوونم میکرد...آروم ازش جدا شدم و خودمو توی بغلش جا کردم..
ا.ت:جونگ کوک چرا تظاهر کردی که مردی؟چرا تنهام گذاشتی؟میدونی من چقد تو این مدت بدبختی کشیدم!(بغض)
جونگ کوک:آروم باش پرسنسسم دیگه تموم شد من برای اون کارام دلیل داشتم...
ا.ت:یعنی دلیل انقد مهم بود که بخاطرش منو ول کردی؟(بغض)
جونگ کوک:نه بیب اینطور نگو..
ا.ت:باشه حالا میشه منو از اینجا ببری..
جونگ کوک:باشه بیب..
یه دفعه منو پشتش انداخت و سمت پنجره رفت و از همونجا خارج شدیم... براید استایل بغلم کرد و داشت میبرد بیرون عمارت...خیلی راحت با پول بادیگارد های در پشتی رو خرید اوناهم گذاشتن که رد شیم و بالاخره از اون عمارت نکبتی خارج شدیم.....
ویو ارباب:
نقشمون رو تغییر دادیم ۳ روز خیلی دیر بود تصمیم گرفتیم که من و تهیونگ هم نیروهامون رو همراه نیروهای شوگا بفرستیم و خودمون هم همراهشون رفتیم...داشتم تمام تلاشمو برای نجات ا.ت میکردم ولی اینطوری سویون نمیفهمید که ا.ت برام مهم شده؟..در این صورت ا.ت توی خطر میافتاد..اگه همه میفهمیدن که ا.ت برای من مهمه..اونموقع هم ا.ت آسیب میدید هم از اون برای ضربه زدن و باج گیری از من استفاده میکنن ولی الان نمیشه که ا.ت رو ول کنم باید نجاتش بدم....ولی هرzه کوچولو فکر نکن چون اومدم نجاتت بدم یعنی تورو بخشیدم...هنوز تنبیهت سرجاشه!...داخل حیاط عمارت سویون با بادیگاراش درگیر بودیم ولی خبری از خودش نبود...یه دفعه سویون هم اومد..رفتم سراغش و باهم درگیر شدیم...یه دفعه یه چاقو درآورد و به بازوم ضربه زد...بازوم خونریزی میکرد و اعصابم داغون بود که هنوز حتی موفق به دیدن ا.ت نشدم چه برسه به اینکه نجاتش بدم!...
تهیونگ:تو برو ا.ت رو نجات بده من حساب سویون رو میرسم!
ارباب:ولی...
یه دفعه با ضربه ای که با کمرم خورد..
ا.ت:تو کی ه...
نذاشت حرفمو کامل کنم که یهو اومد جلو و چسبید بهم و یهو نقابشو درآورد....باورم نمیشد!..نه..نه امکان نداره..یعنی این واقعیه؟..من خواب نمیبینم!...درسته اون جونگ کوک بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و دستامو دور گردنش گذاشتم که اون زودتر از من دست به کار شد و سریع لbاشو روی لbام گذاشت و نرم میbوسید منم باهاش همکاری میکردم..ولی چرا حسش مثل همیشه نبود!...قبلا با بوsیدنش یه حس خاص میگرفتم ولی الان دیگه اون حس رو نداشتم..نکنه من علاقم نسبت به جونگ کوک رو از دست دادم؟...یهو یاد ارباب افتادم..یعنی حدسم اشتباه بود و اون جونگ کوک نبود؟..آروم سرشو کج کرد و زاویه بوsه رو تغییر داد منم آروم دستمو رو خط فکش گذاشتم...چرا حسش مثل قبلا نبود!!!...این موضوع داشت دیوونم میکرد...آروم ازش جدا شدم و خودمو توی بغلش جا کردم..
ا.ت:جونگ کوک چرا تظاهر کردی که مردی؟چرا تنهام گذاشتی؟میدونی من چقد تو این مدت بدبختی کشیدم!(بغض)
جونگ کوک:آروم باش پرسنسسم دیگه تموم شد من برای اون کارام دلیل داشتم...
ا.ت:یعنی دلیل انقد مهم بود که بخاطرش منو ول کردی؟(بغض)
جونگ کوک:نه بیب اینطور نگو..
ا.ت:باشه حالا میشه منو از اینجا ببری..
جونگ کوک:باشه بیب..
یه دفعه منو پشتش انداخت و سمت پنجره رفت و از همونجا خارج شدیم... براید استایل بغلم کرد و داشت میبرد بیرون عمارت...خیلی راحت با پول بادیگارد های در پشتی رو خرید اوناهم گذاشتن که رد شیم و بالاخره از اون عمارت نکبتی خارج شدیم.....
ویو ارباب:
نقشمون رو تغییر دادیم ۳ روز خیلی دیر بود تصمیم گرفتیم که من و تهیونگ هم نیروهامون رو همراه نیروهای شوگا بفرستیم و خودمون هم همراهشون رفتیم...داشتم تمام تلاشمو برای نجات ا.ت میکردم ولی اینطوری سویون نمیفهمید که ا.ت برام مهم شده؟..در این صورت ا.ت توی خطر میافتاد..اگه همه میفهمیدن که ا.ت برای من مهمه..اونموقع هم ا.ت آسیب میدید هم از اون برای ضربه زدن و باج گیری از من استفاده میکنن ولی الان نمیشه که ا.ت رو ول کنم باید نجاتش بدم....ولی هرzه کوچولو فکر نکن چون اومدم نجاتت بدم یعنی تورو بخشیدم...هنوز تنبیهت سرجاشه!...داخل حیاط عمارت سویون با بادیگاراش درگیر بودیم ولی خبری از خودش نبود...یه دفعه سویون هم اومد..رفتم سراغش و باهم درگیر شدیم...یه دفعه یه چاقو درآورد و به بازوم ضربه زد...بازوم خونریزی میکرد و اعصابم داغون بود که هنوز حتی موفق به دیدن ا.ت نشدم چه برسه به اینکه نجاتش بدم!...
تهیونگ:تو برو ا.ت رو نجات بده من حساب سویون رو میرسم!
ارباب:ولی...
یه دفعه با ضربه ای که با کمرم خورد..
۹.۵k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.