میخوامت...برای خودم p۳
_ ولی تو زیادی برای اینکه همچین کاری باهات بکنم زیبایی...بیرحمانه است که دختری مثل تورو اذیت کنم
پشت دستش و انگشت های کشیده اش تمام نقاط صورتت رو لمس میکرد ، طوری لمسش لطیف و آروم بود که انگار مردی که مقابلت بود رو نمیشناختی ، قطعا این تماس فیزیکی متعلق به مرد بی رحمی که چند لحظه پیش دیده بودی ، نبود
نفس عمیقی کشید و بالاخره دستش رو از پوست سفید و نرم صورتت فاصله داد
_ میخوام بهت یادآوری کنم برای کی هستی
با صدای آرومی زمزمه کرد که باعث شد شوکه بشی..
دستش رو روی انحنای پهلوت کشید و خمار اما جدی توی چشمات خیره شد
_ میخوامت...برای خودم
+ چ.چان..
انگشتش رو روی لبای نرم و پرت گذاشت..آروم آروم بدنش رو روی بدنت بالا برد و در حالی که حالا جسم ظریف و زنونه ات زیرش قرار داشت بهت خیره نگاه کرد..
_ شیشش..هیچی نگو...فقط بزار نشونت بدم باهام چیکار کردی...
سرش رو توی گردنت فرو برد و کارش رو با یک بوسه ی شدید و تیز شروع کرد..
پوستت رو لای دندون هاش برد و با حرص بین دندون هاش لغزوند..
لبت رو گاز گرفتی تا جلوی ناله ات رو بگیری ولی..انجام دوباره ی این حرکت همه چیز رو خراب کرد..
بار دوم طوری پوستت رو بین دندوناش گرفت که حس کردی ناله ات چیزی کمتر از یک جیغ بنفش نبود..
حتی قدرت اینکه ازش التماس کنی تا دست برداره رو هم نداشتی ...فقط باید بوسه های شدیدش رو تحمل میکردی و میساختی..
.
.
یک قطره..دو قطره..
چیکه چیکه قطره های قرمز خون بدنت ، روی پاهات سر میخورد..
دست های بسته شده ات به تخت..از شدت مشت شدنشون، قرمز قرمز شده بود..
و چشمات ، هر چند ثانیه طوری سیاهی میرفت که خدارو شکر میکردی و آماده ی خداحافظی با این درد بودی..ولی..نه انگار مرگ تورو راحت نمیکرد...
رد ضربه های ریسمان روی بدنت..
توپک های کوچیک و بزرگی که هنوز داخل خودت حس میکردی..
و مردی که روی صندلی اون طرف اتاق نشسته بود و با چشم های سردی به منظره ی جلوش نگاه میکرد..
چقدر عذاب آور و دردناک...
مردی که آغوشش تنها محل امن تو بود..چطور تونست؟..
این جمله ها تنها چیزایی بود که توی سرت اکو میشد..(چطور تونستی..چطور تونستی..چطور؟)
قبل از اینکه چشمات بسته بشه..سایه ی مردت رو دیدی که از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد..
یک قدم..دو قدم..سه قدم..
توی ذهنت صدای پاشنه های کفشش رو موقع راه رفتن میشمردی...
پنج..شیش..هفت..هش..
قبل از اینکه بزاره مغزت کلمه ی هشت رو کامل بخونه..ایستاد..تصویری بلور شده ازش ، جلوی چشمات ظاهر شد..
سرش رو خم کرد و پیشونی جنازه ی نیمه جونت رو بوسید..
برای یک لحظه ، تصویر مرد شادی که عاشق شده بودی ، با لباس های آبی جلوی چشمت ظاهر شد..
واین آخرین چیزی بود که مغزت ثبت کرد
پشت دستش و انگشت های کشیده اش تمام نقاط صورتت رو لمس میکرد ، طوری لمسش لطیف و آروم بود که انگار مردی که مقابلت بود رو نمیشناختی ، قطعا این تماس فیزیکی متعلق به مرد بی رحمی که چند لحظه پیش دیده بودی ، نبود
نفس عمیقی کشید و بالاخره دستش رو از پوست سفید و نرم صورتت فاصله داد
_ میخوام بهت یادآوری کنم برای کی هستی
با صدای آرومی زمزمه کرد که باعث شد شوکه بشی..
دستش رو روی انحنای پهلوت کشید و خمار اما جدی توی چشمات خیره شد
_ میخوامت...برای خودم
+ چ.چان..
انگشتش رو روی لبای نرم و پرت گذاشت..آروم آروم بدنش رو روی بدنت بالا برد و در حالی که حالا جسم ظریف و زنونه ات زیرش قرار داشت بهت خیره نگاه کرد..
_ شیشش..هیچی نگو...فقط بزار نشونت بدم باهام چیکار کردی...
سرش رو توی گردنت فرو برد و کارش رو با یک بوسه ی شدید و تیز شروع کرد..
پوستت رو لای دندون هاش برد و با حرص بین دندون هاش لغزوند..
لبت رو گاز گرفتی تا جلوی ناله ات رو بگیری ولی..انجام دوباره ی این حرکت همه چیز رو خراب کرد..
بار دوم طوری پوستت رو بین دندوناش گرفت که حس کردی ناله ات چیزی کمتر از یک جیغ بنفش نبود..
حتی قدرت اینکه ازش التماس کنی تا دست برداره رو هم نداشتی ...فقط باید بوسه های شدیدش رو تحمل میکردی و میساختی..
.
.
یک قطره..دو قطره..
چیکه چیکه قطره های قرمز خون بدنت ، روی پاهات سر میخورد..
دست های بسته شده ات به تخت..از شدت مشت شدنشون، قرمز قرمز شده بود..
و چشمات ، هر چند ثانیه طوری سیاهی میرفت که خدارو شکر میکردی و آماده ی خداحافظی با این درد بودی..ولی..نه انگار مرگ تورو راحت نمیکرد...
رد ضربه های ریسمان روی بدنت..
توپک های کوچیک و بزرگی که هنوز داخل خودت حس میکردی..
و مردی که روی صندلی اون طرف اتاق نشسته بود و با چشم های سردی به منظره ی جلوش نگاه میکرد..
چقدر عذاب آور و دردناک...
مردی که آغوشش تنها محل امن تو بود..چطور تونست؟..
این جمله ها تنها چیزایی بود که توی سرت اکو میشد..(چطور تونستی..چطور تونستی..چطور؟)
قبل از اینکه چشمات بسته بشه..سایه ی مردت رو دیدی که از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد..
یک قدم..دو قدم..سه قدم..
توی ذهنت صدای پاشنه های کفشش رو موقع راه رفتن میشمردی...
پنج..شیش..هفت..هش..
قبل از اینکه بزاره مغزت کلمه ی هشت رو کامل بخونه..ایستاد..تصویری بلور شده ازش ، جلوی چشمات ظاهر شد..
سرش رو خم کرد و پیشونی جنازه ی نیمه جونت رو بوسید..
برای یک لحظه ، تصویر مرد شادی که عاشق شده بودی ، با لباس های آبی جلوی چشمت ظاهر شد..
واین آخرین چیزی بود که مغزت ثبت کرد
۵.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.