تهیونگ و دختر رزمی پوش ۶
پادشاه : باید درباره تو و زنت باهات صحبت کنم پسرم . سالها پیش وقتی منو و پدرت جایگاه ولیعهد رو داشتیم یک روز با هم به یکی از شهرهای کشور شما سفر کردیم همینطور که سوار بر اسب هامون داشتیم میرفتیم یک پیرمرد جلوی من و پدرت رو گرفت و از خواهش کرد برای غذا به خونه اش بریم اون مرد میتونست اینده رو ببینه و شروع کرد به صحبت کردن با ما ولی اون یه حرفایی میزد که ما متوجه حرف اای اون پیرمرد نمیشدیم ولی تمام حرف هایی که میزد رو کامل یادم هست و الان تمام پیش بینی اون پیرمرد داره به حقیقت می پیونده . تهیونگ: عالیجناب میشه یکی از این پیش گویی ها رو بگید . پادشاه : اون پیر مرد میگفت دختر من با پسر پدرت که تو میشی ازدواج خواهد کرد و اونها امپراطوری قدرتمندی باهم میسازن که تا به حال کره اون امپراطوری رو به خودش ندیده باشه و گفت به قدری تو عاشق دختر من خواهی شد که حاضری جونت رو بدی ولی امکان داره اتفاق هایی براتون بیوفته و اون مرد گفت که تنها چاره اش اینکه همیشه با هم باشن . تهیونگ : بله عالیجناب . پادشاه : پسرم اولش نخواستم برات بگم ولی طبیب گفته که من تا چند روز دیگه بیشتر زنده نمیمونم و وقتی رفتم میدونم که سو منو خیلی دوست داره ولی تو باید ارومش کنی . تهیونگ : عالیجناب من قول میدم که از دخترتون مراقبت کنم . پادشاه : خوبه شاهزاده دیگه میتونی بری . تهیونگ : از اتاق پادشاه اومدم بیرون و به سمت اتاقی که برای من و سو اماده کرده بودن رفتم .(خب بریم سراغ سو) سو : بعد صحبت کردن با برادرم به اتاقی که برای من و تهیونگ اماده کرده بودن رفتم در اتاق رو که باز کردم دیدمتهیونگ اونجا بود اون توی فکر بود خیلی توی فکر بود که متوجه وارد شدن من به اتاق نشد . تهیونگ : میدونم داری به چی فکر میکنی و جوابشم اینکه من توی فکر نیستم و فقط به یک جا خیره شده بودم وبعد رو بمو بردم به سمت سو و گفتم خوشحالی که خانوادهات رو دیدی ؟ . سو : مگه میشه خوشحال نباشم بعدشم شما چطور متوجه شدید من به چه چیزی فکر میکنم . تهیونگ : خوندن ذهن تو کار ساده ایه چون قیافهات افکارت رو نشون میده . بیا بشین کارت دارم . سو : رفتم نشستم . تهیونگ : چند لحظه توی فکر بودم بعد شروع کردم به صحبت کردن وگفتم امکان داره که رابطه بین من و تو تغییر کنه(خب دوستان منظورش از رابطه اینکه دوستی بین هر دو شون هست ) سو : بستگی داره چطور تغییری باشه ولی همهی ما انسانها همیشه در حال تغییر هستیم افکارات ما سن ما و افرادی که ما با اونها زندگی میکنیم همه در حال تغییر هستن تهیونگ من وقتی به کشور شما اومدم و با تو ازدواج کردم اخلاقم عاقلانه تر و پخته تر شد و الان وقتی برادرم منو دید بهم گفت که خیلی تغییر کردم و میگه تو دیگه خواهر کوچولوی لوس من نیستی چون من قبلا خیلی لوس و لجباز بودم ولی الان دیگه رفتارم مثل قبلا نیست . تهیونگ : چه کسی تو لوس کرد . سو : مادر بزرگ خدا بیامرزم بود اون خیلی منو دوست داشت و همیشه منو به راه درست هدایت میکرد وقتی مادر بزرگم مرد من۱۵ سالم بود و تنها کسی بودم که وقتی داشت میمرد پیشش بودم اون قبل از اینکه بمیره بهم گفت دختر قشنگم من این نصیحت رو بهت میکنم و تو ازش پیروی کن اون گفت من مثل یه مرد شجاع باشم و مثل یه زن روحیه ظریفی داشته باشماون بهم گفت مهربون باش ولی ساده نباش بهم گفت عاشق باش ولی دیوانه نباش اون بهم گفت تو نباید دنبال عدالت فقط برای مردم کشور خودت باشه بلکه باید دنبال عدالت برای مردمان کشورهای دیگه هم باشی حتی اگر شده جونت رو برای این کار بده . تهیونگ : مادر بزرگت انسان خوب و با منطقی بود . سو : وقتی اومدم به خودم داشتم گریه میکردم و گفتم ببخشید که از بحث خارج شدم . تهیونگ : من ملکه من تو حرف هایی زدی که واقعا زیبا بودن . سو : یه سوال دارم شما به چه کشانی در زندگیتون اطمینان دارین . تهیونگ : فقط تو و برادرت هستین که بهشون اطمینان دارم . سو : پس پدرتون چی ؟ . تهیونگ : من هیچوقت به پدرم اطمینان نداشتم چون اون یه پادشاهه و برای سلطنتش حاضره همه کاری انجام بده . سو : درسته . همون لحظه خدمتکار اومد داخل اتاق و گفت عالیجناب فرمودند که امروز شام رو با خانواده سلطنتی میخورن و همه بتید بیان بعد یه سری تکون دادم و با تهیونگ بلند شدیم و به سمت سالت غدا خوری رفتیم.
۵۸.۵k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.