نوشیدن خون قرمز
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 45)
ات ویو
قبل از اینکه تهیونگ بره منو براید استایل بغل کرد و از پله ها برد بالا و گذاشت اتاق و چون حموم تو اتاق بود و من رو تخت 5 مین منتظر نشستم و بالاخره از حموم اومد بیرون و خودم رفتم و بعد 10 مین اومدم بیرون و یه کرم زدم و یه برق لب و چون باردارم یه پیراهن صورتی تا پایین تر از زانوم که بود پوشیدم و یه کفشی صورتی که پاشنه اش خیلی کوتاه بود و موهامو گوجه ای بستم و تهیونگ هم یه بولیز مردونه سفید با کت نقره ای و شلوار مشکی پوشید...... وسایل هامونو برداشتیم و ساعت 8 بود و رفتیم سوار ماشین شدیم.... و راه افتادیم به سمت عمارت..... تو ماشین حرفی بینمون رد و بدل نشد و بالاخره بعد چند مین رسیدیم و وارد عمارت شدیم.....
( عکس لباس ات و تهیونگ میزارم)
ات: اووو..... چقد ادم.... اصلا حوصله ی شلوغی رو ندارم....
تهیونگ: عه بیا بریم بچه ها اونجان....
( رفتیم سمت یه میز که بچه ها اونجا بودن)
جنی: به به سلووممم.....
ات: سلام به همه چطورین....
جیمین: خوبیم....
تهیونگ: ات بیا بشین اینجا....
( نشستم صندلی کنار رزی و تهیونگم کنار من نشست....)
رزی: یعنی انقد بارداری سخته؟!....
ات: پس چی....
رزی: جیمین من بچه نمیخوام....
جیمین: ( با قیافه پوکر به رزی نگاه کرد)....
رزی: ( میخنده).... شوخی کردم ولی فعلا نمیخوام....
جیمین: مگه دست توعه....
رزی: بله.... قراره زجرشو من بکشم.... والا....
جنی: دوست دختر نامجونو دیدی ات؟!...
ات: خواهرم ما همین الان اومدیما.....
جنی: نه کلا میگم...
ات: نه....
تیدا: انقد خوشگله.... به نامجونم اتفاقا میاد...
ات: زاتش خوب باشه فقط....
تیدا: دقیقا.....
ات: یکی مثل اون عفریته نباشه....
شوگا: کی رو میگی؟!....
ات: شیوا....
شوگا: اوهوم....
ات: ناراحت شدی؟؟....
شوگا: نه....
ات: به هر حال خودت میدونی چه ادمیه پس نباید ناراحت بشی....
شوگا: اره میدونم.....
( یه نفر رفت پشت میکروفون و گفت.....)
نامجون: سلام به همگیتون.... خیلی ممنونم بابت امروز که تشریف اوردین..... همونطور که این جشن به مناسبت معرفی نامزدم در واقع زن اینده ام هستش..... معرفی میکنم نامزدم نورا.... ( نورا اومد کنار نامجون)....
نورا: سلام من نورا هستم از اشنایی با همتون خوشوقتم....
ات: صبر کن ببینم مگه دوست دخترش نبود اینا کی نامزد کردن؟!....
جونگ کوک: بیل میورم....
نامجون: ممنون.... لطفا از خودتون پذیرایی کنید....
( نامجون دست نورا رو گرفت و اومد سمت ما)
ادامه اش تو کامنتا....
(𝐏𝐚𝐫𝐭 45)
ات ویو
قبل از اینکه تهیونگ بره منو براید استایل بغل کرد و از پله ها برد بالا و گذاشت اتاق و چون حموم تو اتاق بود و من رو تخت 5 مین منتظر نشستم و بالاخره از حموم اومد بیرون و خودم رفتم و بعد 10 مین اومدم بیرون و یه کرم زدم و یه برق لب و چون باردارم یه پیراهن صورتی تا پایین تر از زانوم که بود پوشیدم و یه کفشی صورتی که پاشنه اش خیلی کوتاه بود و موهامو گوجه ای بستم و تهیونگ هم یه بولیز مردونه سفید با کت نقره ای و شلوار مشکی پوشید...... وسایل هامونو برداشتیم و ساعت 8 بود و رفتیم سوار ماشین شدیم.... و راه افتادیم به سمت عمارت..... تو ماشین حرفی بینمون رد و بدل نشد و بالاخره بعد چند مین رسیدیم و وارد عمارت شدیم.....
( عکس لباس ات و تهیونگ میزارم)
ات: اووو..... چقد ادم.... اصلا حوصله ی شلوغی رو ندارم....
تهیونگ: عه بیا بریم بچه ها اونجان....
( رفتیم سمت یه میز که بچه ها اونجا بودن)
جنی: به به سلووممم.....
ات: سلام به همه چطورین....
جیمین: خوبیم....
تهیونگ: ات بیا بشین اینجا....
( نشستم صندلی کنار رزی و تهیونگم کنار من نشست....)
رزی: یعنی انقد بارداری سخته؟!....
ات: پس چی....
رزی: جیمین من بچه نمیخوام....
جیمین: ( با قیافه پوکر به رزی نگاه کرد)....
رزی: ( میخنده).... شوخی کردم ولی فعلا نمیخوام....
جیمین: مگه دست توعه....
رزی: بله.... قراره زجرشو من بکشم.... والا....
جنی: دوست دختر نامجونو دیدی ات؟!...
ات: خواهرم ما همین الان اومدیما.....
جنی: نه کلا میگم...
ات: نه....
تیدا: انقد خوشگله.... به نامجونم اتفاقا میاد...
ات: زاتش خوب باشه فقط....
تیدا: دقیقا.....
ات: یکی مثل اون عفریته نباشه....
شوگا: کی رو میگی؟!....
ات: شیوا....
شوگا: اوهوم....
ات: ناراحت شدی؟؟....
شوگا: نه....
ات: به هر حال خودت میدونی چه ادمیه پس نباید ناراحت بشی....
شوگا: اره میدونم.....
( یه نفر رفت پشت میکروفون و گفت.....)
نامجون: سلام به همگیتون.... خیلی ممنونم بابت امروز که تشریف اوردین..... همونطور که این جشن به مناسبت معرفی نامزدم در واقع زن اینده ام هستش..... معرفی میکنم نامزدم نورا.... ( نورا اومد کنار نامجون)....
نورا: سلام من نورا هستم از اشنایی با همتون خوشوقتم....
ات: صبر کن ببینم مگه دوست دخترش نبود اینا کی نامزد کردن؟!....
جونگ کوک: بیل میورم....
نامجون: ممنون.... لطفا از خودتون پذیرایی کنید....
( نامجون دست نورا رو گرفت و اومد سمت ما)
ادامه اش تو کامنتا....
۷.۲k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.