* * زندگی متفاوت
🐾پارت 56
#lroreza
صبحونم تموم شد
امروز قرار بود نیکا و امیر برن خونشون بهشون سپردم که مواظب خودشون باشم
ارسلان دیانا رو برد بیرون تا از دلش دربیار این چند روزو
مهراب و مهشادم کار داشتن رفتن بیرون قشنگ مشکوک میزدن ولی توجه ای بهشون نکردم شاید مهرابم مث من میخاد با معشوقه اش خلوت کنه
رفتم حیاط پانیذ اونجا منم کل روز بیکار بودم میتونستم خوب باهاش وقت بگذرونم اخ که چقد دلم واسش تنگ شده بود
چشمای نازششش
کتاب میخوند سریع از دستش کاپیدم
کتاب بالا گرفتم اونم که میخواست ازم بگیرتش
پانیذ:عههه رضااا اذیتت نکن دیگه کتابم بده فقط یه صفحه اش مونده
رضا:اره میدونم تازه جلد دومشم اومده
بر یه لحظه چشماش برق زد معلوم بود به کتاب خیلی علاقه داشت
رضا:معلومه خیلی دلت میخادش منم نمیتونم بگیرمش
پانید:تو که منو اذیت نمیکنی که برام میگیریش ( ناز و لوس)
رضا :شما انقدر لوس بازی در نیار وگرنه میخورمت
پانیذ:میگیریشششش(ناز)
دلم نیومد بهش نه نگم مگه میشد به این فرشته من بگم نه
رضا:به یه شرطی میخرمش
پانیذ:چه شرطییی
رضا:اینکه تا بریم عمارت خودمون هرشب باید تو بغلم بخابی
پانیذ:تو که به من احتیاجی نداریی اخه بعدشم ......
رضا:منم کتابت نمیخرمم
پانیذ:باشه قول
رضا:خب یه بغل نمیدی بریم باهم بخریم
دستاش وا کرد اومد بغلمم به خودم فشردمش حس میکردم تازه جون گرفتم
پانیذ:حالا کتابم میدی
از بغلش اومدم بیرون کتابش دادم دستش
رضا :بلهه بفرمایید
پانیذ:ممنون حالا بریم
رضا:بریمم
سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت کتاب فروشی نزدیک ماشین پارک کردم وارده فروشگاه شدیم قشنگ با سلیقه انتخاب میکرد
و من محوه نگاه کردنش شدم
بااشتیاق کتاب ها رو برمی داشت از دور متوجه شدم یکی داره نگاش میکنه به مرد نگاه کردم
سیاه پوشیده بود کلا داشت و ماسک مشکی زده بود فک کنم باز همون ادما بودن
بر اینکه عادی جلوه بدم رفتم پیشه پانیذ
رضا:کتاب مورد نظرت برداشتی خانومم
پانیذ:اره فقط 4 تا کتاب دیگه هم برداشتم اشکال که نداره
رضا:نه بر چی حالا بیا بریم حساب کنیم
با هم رفتیم سمت صندوق مرد سیاه پوش دنبالمون میکرد خوب معلوم بود کتاب ها رو حساب کردیم
سوار ماشین شدیم ماشینش تعقیب مون میکرد شماره پلاکش سیو کردم تو گوشیم مجبور شدم سرعتم ببرم بالا و راهم عوض کنم
پانید:چرا داری تند میری (ترس)
رضا:همینجوری
پانید:خب باشه ولی راه خونه از این ور نیس (ترس)
رضا:داریم میریم ناهار بخوریم الان ساعت 4
ماشینی که تعقیب مون میکرد گممون کرد جلو رستوران نگه داشتم رفتیم تا ناهار بخوریمم
خوب بود پارت بعدی مهراشادی کنمم
#lroreza
صبحونم تموم شد
امروز قرار بود نیکا و امیر برن خونشون بهشون سپردم که مواظب خودشون باشم
ارسلان دیانا رو برد بیرون تا از دلش دربیار این چند روزو
مهراب و مهشادم کار داشتن رفتن بیرون قشنگ مشکوک میزدن ولی توجه ای بهشون نکردم شاید مهرابم مث من میخاد با معشوقه اش خلوت کنه
رفتم حیاط پانیذ اونجا منم کل روز بیکار بودم میتونستم خوب باهاش وقت بگذرونم اخ که چقد دلم واسش تنگ شده بود
چشمای نازششش
کتاب میخوند سریع از دستش کاپیدم
کتاب بالا گرفتم اونم که میخواست ازم بگیرتش
پانیذ:عههه رضااا اذیتت نکن دیگه کتابم بده فقط یه صفحه اش مونده
رضا:اره میدونم تازه جلد دومشم اومده
بر یه لحظه چشماش برق زد معلوم بود به کتاب خیلی علاقه داشت
رضا:معلومه خیلی دلت میخادش منم نمیتونم بگیرمش
پانید:تو که منو اذیت نمیکنی که برام میگیریش ( ناز و لوس)
رضا :شما انقدر لوس بازی در نیار وگرنه میخورمت
پانیذ:میگیریشششش(ناز)
دلم نیومد بهش نه نگم مگه میشد به این فرشته من بگم نه
رضا:به یه شرطی میخرمش
پانیذ:چه شرطییی
رضا:اینکه تا بریم عمارت خودمون هرشب باید تو بغلم بخابی
پانیذ:تو که به من احتیاجی نداریی اخه بعدشم ......
رضا:منم کتابت نمیخرمم
پانیذ:باشه قول
رضا:خب یه بغل نمیدی بریم باهم بخریم
دستاش وا کرد اومد بغلمم به خودم فشردمش حس میکردم تازه جون گرفتم
پانیذ:حالا کتابم میدی
از بغلش اومدم بیرون کتابش دادم دستش
رضا :بلهه بفرمایید
پانیذ:ممنون حالا بریم
رضا:بریمم
سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت کتاب فروشی نزدیک ماشین پارک کردم وارده فروشگاه شدیم قشنگ با سلیقه انتخاب میکرد
و من محوه نگاه کردنش شدم
بااشتیاق کتاب ها رو برمی داشت از دور متوجه شدم یکی داره نگاش میکنه به مرد نگاه کردم
سیاه پوشیده بود کلا داشت و ماسک مشکی زده بود فک کنم باز همون ادما بودن
بر اینکه عادی جلوه بدم رفتم پیشه پانیذ
رضا:کتاب مورد نظرت برداشتی خانومم
پانیذ:اره فقط 4 تا کتاب دیگه هم برداشتم اشکال که نداره
رضا:نه بر چی حالا بیا بریم حساب کنیم
با هم رفتیم سمت صندوق مرد سیاه پوش دنبالمون میکرد خوب معلوم بود کتاب ها رو حساب کردیم
سوار ماشین شدیم ماشینش تعقیب مون میکرد شماره پلاکش سیو کردم تو گوشیم مجبور شدم سرعتم ببرم بالا و راهم عوض کنم
پانید:چرا داری تند میری (ترس)
رضا:همینجوری
پانید:خب باشه ولی راه خونه از این ور نیس (ترس)
رضا:داریم میریم ناهار بخوریم الان ساعت 4
ماشینی که تعقیب مون میکرد گممون کرد جلو رستوران نگه داشتم رفتیم تا ناهار بخوریمم
خوب بود پارت بعدی مهراشادی کنمم
۱۱.۰k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.