رمان ماه من🌙🙂
part 25
دیانا:
اوف حوصلم سر رفته چیکا کنم حالا...
پسرا سر کارن پانیذ و عسل خوابن نیکا رفته کلاس ،مهدیسم با مامانش رفتن خرید...
کاش منم میرفتم 🤦🏻♀️
تنهایی موندم توی این خونه بزرگ
برم یکم بگردم برا خودم...
لباسم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
بی هدف قدم میزدم که رسیدم به یه سوپرمارکت
دلم شیر کاکائو خواست رفتم داخل شیرم و برداشتم...
داشتم حساب میکردم که با صدایی که از پشتم اومد تنم یخ بست
مهران:دیانا خانم مهمون ما باش😏
با ترس برگشتم به پشتم نگاه کردم..خودش بود مهران بود...پسر عموم 😰
من:م...م...مهران
اومد سمتم بازمو گرفت پول شیر کاکائو رو گذاشت رو صندوق و منو دنبال خودش کشید
با التماس به اون یارو سوپر مارکتی نگا کردم
(یارو سوپر مارکتی چیه آخه😂)
مرده:(همون یارو🤣)آقا چیکار میکنید؟
مهران:سرت تو کار خودت باشه ناموسمه
من:دورغ میگه 😭
یارو:صبر کنید زنگ بزنم مامور بیاد
مهران ولم کرد رفت با مشت زد تو دهن مرده
من:هینننن...
با اینکه باید صبر میکردم ببینم چه بلایی بخاطر من سره مرده اومده دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض کردم شروع کردم دویدن...
با خونه زیاد فاصله نداشتم با بیشترین سرعت راه افتادم سمت خونه...
مهران پشتم بود خیلی تند بود ولی نمیرسید بهم...
مهران:تا کجا میخوای بری صبر کن دیانا...
دیدم ارسلان دم خونه وایستاده تکیه داده به ماشین داره با گوشیش حرف میزنه...
من:ارسلاننننن(با جیغ)
ارسلان:باشه من بهت زنگ میزنم...
پریدم بغل ارسلان...
من:تورو جون مامانت نزار منو ببره😭
مهران:این مرتیکه کیه دیانااا(با داد)
من:😭😭😭ارسلاننن
ارسلان:خودت کی مرتیکه
منو از بغلش آروم در آورد فرستاد پشت سرش چنگ زدم به پیراهنش خدایا من گوه خوردم دیگه شیر کاکائو نمیخورم تورو خدا نزار چیزی بشه...
همون لحظه ممد از توی خونه اومد بیرون همین طوری هم داشت حرف میزد...
ممد:برداشتم ارسلان بریم...(پرونده شرکت رو داره میگه)
سرشو بلند کرد دید من دارم مثل چی گریه میکنم ارسلان رگ گردنش قلمبه شده صورتش قرمزه مثل گوجه و داره به مهران نگاه میکنه...
مهران هم که خدا قسمت گرگ بیابون نکنه...
(کلا به من نمیاد مثل آدم بنویسم😂)
ممد:چه خبره اینجا...
حرفش تموم نشده بود که ارسلان و مهران حمله کردن به هم
جیغ زدم نشستم رو زمین با جفت دستام زدم توی سر خودم
(خاک تو سرت پاشو برو جداشون کن جا این کارا 😂)
ممد داشت سعی میکرد جداشون کنه ولی مگه میتونست...
سری گوشیم و برداشتم زنگ زدم به پلیس...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
اوف حوصلم سر رفته چیکا کنم حالا...
پسرا سر کارن پانیذ و عسل خوابن نیکا رفته کلاس ،مهدیسم با مامانش رفتن خرید...
کاش منم میرفتم 🤦🏻♀️
تنهایی موندم توی این خونه بزرگ
برم یکم بگردم برا خودم...
لباسم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
بی هدف قدم میزدم که رسیدم به یه سوپرمارکت
دلم شیر کاکائو خواست رفتم داخل شیرم و برداشتم...
داشتم حساب میکردم که با صدایی که از پشتم اومد تنم یخ بست
مهران:دیانا خانم مهمون ما باش😏
با ترس برگشتم به پشتم نگاه کردم..خودش بود مهران بود...پسر عموم 😰
من:م...م...مهران
اومد سمتم بازمو گرفت پول شیر کاکائو رو گذاشت رو صندوق و منو دنبال خودش کشید
با التماس به اون یارو سوپر مارکتی نگا کردم
(یارو سوپر مارکتی چیه آخه😂)
مرده:(همون یارو🤣)آقا چیکار میکنید؟
مهران:سرت تو کار خودت باشه ناموسمه
من:دورغ میگه 😭
یارو:صبر کنید زنگ بزنم مامور بیاد
مهران ولم کرد رفت با مشت زد تو دهن مرده
من:هینننن...
با اینکه باید صبر میکردم ببینم چه بلایی بخاطر من سره مرده اومده دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض کردم شروع کردم دویدن...
با خونه زیاد فاصله نداشتم با بیشترین سرعت راه افتادم سمت خونه...
مهران پشتم بود خیلی تند بود ولی نمیرسید بهم...
مهران:تا کجا میخوای بری صبر کن دیانا...
دیدم ارسلان دم خونه وایستاده تکیه داده به ماشین داره با گوشیش حرف میزنه...
من:ارسلاننننن(با جیغ)
ارسلان:باشه من بهت زنگ میزنم...
پریدم بغل ارسلان...
من:تورو جون مامانت نزار منو ببره😭
مهران:این مرتیکه کیه دیانااا(با داد)
من:😭😭😭ارسلاننن
ارسلان:خودت کی مرتیکه
منو از بغلش آروم در آورد فرستاد پشت سرش چنگ زدم به پیراهنش خدایا من گوه خوردم دیگه شیر کاکائو نمیخورم تورو خدا نزار چیزی بشه...
همون لحظه ممد از توی خونه اومد بیرون همین طوری هم داشت حرف میزد...
ممد:برداشتم ارسلان بریم...(پرونده شرکت رو داره میگه)
سرشو بلند کرد دید من دارم مثل چی گریه میکنم ارسلان رگ گردنش قلمبه شده صورتش قرمزه مثل گوجه و داره به مهران نگاه میکنه...
مهران هم که خدا قسمت گرگ بیابون نکنه...
(کلا به من نمیاد مثل آدم بنویسم😂)
ممد:چه خبره اینجا...
حرفش تموم نشده بود که ارسلان و مهران حمله کردن به هم
جیغ زدم نشستم رو زمین با جفت دستام زدم توی سر خودم
(خاک تو سرت پاشو برو جداشون کن جا این کارا 😂)
ممد داشت سعی میکرد جداشون کنه ولی مگه میتونست...
سری گوشیم و برداشتم زنگ زدم به پلیس...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۹.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.