p:²¹
یونجی
پاهم و جمع کرده بودم توی شکمم و گوشه ترین جای اشپزخونه نشسته بودم .... باورم نمیشه الان توی این عمارت تنهام ....تنهای تنها ....فکر بیشتر بهش بیشتر بیشتر میترسوندم ...چطور تونستم حرفشون قبول کنم...اون سئون و چان عوضی ... چرا باید خودم و اینجا تنها اسیر میکردم ....قرار بود کسایی ک خانواده ندارن و ببرن به یه عمارت دیگ ...منم جزوشون بودم ..باید میرفتم ...ولی با خوردن اون شربت از دست سئون بزرگ ترین اشتباه زندگیم و کردم ...وقتی خوردمش ...چیزی دیگ ای متوجه نشدم ....خودم و با سر بدی توی کمد پیدا کردم...وقتی رفتم بیرون هیچکس نبود ..هیچکس .. اشکام روون صورتم شده بود و هیچ راهی به ذهنم نمیرسید .... من میترسیدم خیلی زیاد از تاریکی ..تنهایی...انقد گریه کرده بودم...چشمام تار میدید و من اینو نمیخواستم ...میترسیدم چیزی باشه و از چشمم دور بمونه واسه همین با پشت دست تند تند چشمام و پاک میکردم ولی تاثیر انچنانی نداشت ....نیم ساعتی بود ک کز کرده بودم گوشه آشپزخونه...مطمئن بودم ساعت از ۲ شبم گذشته ...میخواستم بخوابم تا همه چی زود بگذره ...زود صبح شه تا به ارباب زنگ بزنم..شاید تونست کاری کنه ...اروم سرم و گذاشتم روی زاتوهامشروع کردم به شمردن ....یک...دو....سه...چهار......پنج.......شیش......هفت.....سریع سرم و اوردم بالا .....م..مطمئنم یه صدا از بیرون بود...ول ...ولی اخه کسی اینجا نیست....دوباره چشمه اشکم جاری شد ...دستم میلرزید اگ ...اگه کسی باشه چی ...چونم میلرزید اروم لبم و به دندون گرفتم تا صدام در نیاد...چن مینی گذشت ولی صدایی دیگ ای نیومد ...یکم از ترسم کم شده بود و نمیدونم با کدوم جرات ولی از جام بلند شدم...تا از نبودن چیزی مطمئن بشم ....ولی......ولی اینطور دست خالی نمیشه ....تنها چیزی ک دیدم یه ماهتابه بود ... اروم گرفتمش توی دستم به سمت بیرون حرکت کردم ...
جین
قرار نبود انقد دیر حرکت کنم ...ولی بعد از اون همه کار متوجه شدم پرونده یکی از بیمارا توی اتاق خواب تو عمارت جا گذاشتم و باید قبل این روزچند روز بهش رسیدگی بشه ..چون اوضاعش خیلی وخیمه ...واسه همین مستقیم رفتم سمت عمارت ...چشمام خسته بود و چاره ای نداشتم باید امشب حرکت میکردم...تا به موقع برسم ..چند روزی بود فکرم مشغول ا/ت ...اینکه تهیونگ باید یکم مراعات حالشو کنه ...رفتاراش یکم بهتر بشه باهاش ...وگرنه تاثیر بد داره ...حتی میتونه باعث مرگ اون بچه بشه ...میدونم ک همچین چیزی نمیخواد ...ناراحتی و اضطراب برای مادر بچه میتونه عواقب بدی و داشته باشه ....تمام مدت راه فکرم درگیر بود ...فکرم همه جا میرفت و این دست خودم نبودی زیادی غرق میشدم .....توی فکر و خیال ...از نگهبانی عبور کردم و ماشین و دم باغ پارک کردم...
نگهبان:سلام اقا ... مشکلی پیش اومده...
جین:ن ...کار داشتم ...شما راحت باشین...
نگهبان:چشم اقا
سویچ ماشن و توی جیبم فرو بردم ....بعد از گذشتن از باغ در اصلی و به ارومی باز کردم ک صدای در فضای ساکت خونه رو پر کرد ....مستقیم راه اتاقم و گرفتم و با گشتن بعد از ده مین بالاخره پرونده رو پیدا کردم ...از اتاق زدم بیرون و اروم راه پله رو رفتم پایین ...با پایین رفتن از اخیرین پله ...حس کردم صدایی شنیدم ...اما ..عمارت باید خالی باشه ...کسی داخل نیست!....مطمئن بودم ولی برای اطمئنان بیشتر با صدای عادی گفتم:کسی اونجا....
با ضربه محکمی ک به سرم خورد ...حرفم نصف مونده و دستم روی سرم نشست ...گیج و منگ به اطراف نگاه کردم ...صورت تارش نا مشخص بود اما صدای جیغش ک گفت:اربابببب جیین.....
و خوب میشناختم با گیجی گفتم:یو..نجی
جلوی دیدم سیاه شد...و دیگ هیچی نفهمیدم .....
.......
پاهم و جمع کرده بودم توی شکمم و گوشه ترین جای اشپزخونه نشسته بودم .... باورم نمیشه الان توی این عمارت تنهام ....تنهای تنها ....فکر بیشتر بهش بیشتر بیشتر میترسوندم ...چطور تونستم حرفشون قبول کنم...اون سئون و چان عوضی ... چرا باید خودم و اینجا تنها اسیر میکردم ....قرار بود کسایی ک خانواده ندارن و ببرن به یه عمارت دیگ ...منم جزوشون بودم ..باید میرفتم ...ولی با خوردن اون شربت از دست سئون بزرگ ترین اشتباه زندگیم و کردم ...وقتی خوردمش ...چیزی دیگ ای متوجه نشدم ....خودم و با سر بدی توی کمد پیدا کردم...وقتی رفتم بیرون هیچکس نبود ..هیچکس .. اشکام روون صورتم شده بود و هیچ راهی به ذهنم نمیرسید .... من میترسیدم خیلی زیاد از تاریکی ..تنهایی...انقد گریه کرده بودم...چشمام تار میدید و من اینو نمیخواستم ...میترسیدم چیزی باشه و از چشمم دور بمونه واسه همین با پشت دست تند تند چشمام و پاک میکردم ولی تاثیر انچنانی نداشت ....نیم ساعتی بود ک کز کرده بودم گوشه آشپزخونه...مطمئن بودم ساعت از ۲ شبم گذشته ...میخواستم بخوابم تا همه چی زود بگذره ...زود صبح شه تا به ارباب زنگ بزنم..شاید تونست کاری کنه ...اروم سرم و گذاشتم روی زاتوهامشروع کردم به شمردن ....یک...دو....سه...چهار......پنج.......شیش......هفت.....سریع سرم و اوردم بالا .....م..مطمئنم یه صدا از بیرون بود...ول ...ولی اخه کسی اینجا نیست....دوباره چشمه اشکم جاری شد ...دستم میلرزید اگ ...اگه کسی باشه چی ...چونم میلرزید اروم لبم و به دندون گرفتم تا صدام در نیاد...چن مینی گذشت ولی صدایی دیگ ای نیومد ...یکم از ترسم کم شده بود و نمیدونم با کدوم جرات ولی از جام بلند شدم...تا از نبودن چیزی مطمئن بشم ....ولی......ولی اینطور دست خالی نمیشه ....تنها چیزی ک دیدم یه ماهتابه بود ... اروم گرفتمش توی دستم به سمت بیرون حرکت کردم ...
جین
قرار نبود انقد دیر حرکت کنم ...ولی بعد از اون همه کار متوجه شدم پرونده یکی از بیمارا توی اتاق خواب تو عمارت جا گذاشتم و باید قبل این روزچند روز بهش رسیدگی بشه ..چون اوضاعش خیلی وخیمه ...واسه همین مستقیم رفتم سمت عمارت ...چشمام خسته بود و چاره ای نداشتم باید امشب حرکت میکردم...تا به موقع برسم ..چند روزی بود فکرم مشغول ا/ت ...اینکه تهیونگ باید یکم مراعات حالشو کنه ...رفتاراش یکم بهتر بشه باهاش ...وگرنه تاثیر بد داره ...حتی میتونه باعث مرگ اون بچه بشه ...میدونم ک همچین چیزی نمیخواد ...ناراحتی و اضطراب برای مادر بچه میتونه عواقب بدی و داشته باشه ....تمام مدت راه فکرم درگیر بود ...فکرم همه جا میرفت و این دست خودم نبودی زیادی غرق میشدم .....توی فکر و خیال ...از نگهبانی عبور کردم و ماشین و دم باغ پارک کردم...
نگهبان:سلام اقا ... مشکلی پیش اومده...
جین:ن ...کار داشتم ...شما راحت باشین...
نگهبان:چشم اقا
سویچ ماشن و توی جیبم فرو بردم ....بعد از گذشتن از باغ در اصلی و به ارومی باز کردم ک صدای در فضای ساکت خونه رو پر کرد ....مستقیم راه اتاقم و گرفتم و با گشتن بعد از ده مین بالاخره پرونده رو پیدا کردم ...از اتاق زدم بیرون و اروم راه پله رو رفتم پایین ...با پایین رفتن از اخیرین پله ...حس کردم صدایی شنیدم ...اما ..عمارت باید خالی باشه ...کسی داخل نیست!....مطمئن بودم ولی برای اطمئنان بیشتر با صدای عادی گفتم:کسی اونجا....
با ضربه محکمی ک به سرم خورد ...حرفم نصف مونده و دستم روی سرم نشست ...گیج و منگ به اطراف نگاه کردم ...صورت تارش نا مشخص بود اما صدای جیغش ک گفت:اربابببب جیین.....
و خوب میشناختم با گیجی گفتم:یو..نجی
جلوی دیدم سیاه شد...و دیگ هیچی نفهمیدم .....
.......
۱۷۳.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.