عشق ابدی پارت ۱۱۶
عشق ابدی پارت ۱۱۶
ویو نویسنده
انگار تمام خوشی ها تو یکسال پیش حبس شدن..
فقط چند ماه بعد از اون شب خوش... با یه اتفاق بسیار عجیب و مشکوک گم شد..
بعد چند روز نگرانی و اضطراب بهشون خبر دادن که تو سرد خونه اس. هنوزم کسی نمیتونه باورش کنه ؛ اون مرده بود. خیلی نامحسوس و عجیب
ولی...
اون واقعا مرده؟ اون کجاست ؟؟ ترکشون کرده؟!
نه. این اتفاق نمیافتاد ؛ میدونست بعد اون شب لعنتی زندگی یه روز خوش به رفقاش تقدیم نکرده...
الان وقتش بود؟؟ ۷ ماه تمام هر روز و هر شب میومد و میدید هر زمانی هم باشه اونا کنار سنگ قبری که ظاهراً برای اونه نشستن.
دلتنگی و دوری بد جور بهش فشار میآورد.
اگر الان وقتش باشه و دیر کنه چی؟ اگر الان خودشو نشون نده و زندگی بد تا کنه چی؟
یعنی بازم میشه همونطور شادی رو داشته باشن؟
* : هیونگ...متاسفم که...خنجر زدم بهت. اما مجبورم(زیر لب)
بعد حرفی که با خودش زد.. کلاهش رو جلوتر کشید و آروم و بی سر و صدا اونجا رو ترک کرد ؛ برگشت به سوییت کوچیکی که داشت
به خودش تو آیینه نگاه کرد. خیلی تغییر کرده بود. دیگه اون آدم نبود
اما !
مشکل همینه. اون تو ظاهر تغییر کرده
اون هنوزم همون باطن رو داشت ، منتها صبور تر و زخمی تر. اون هنوزم میتونست همون باشه..
با صدای زنگ ترسیده و مشکوک به سمتش رفت
بعد چک کردن و مطمئن شدن در رو باز کرد؛ بازم خانم لی!!
اون تنها کسی بود که اکثرا خبری از حالش میگرفت. چقدر دلش میخواست یک روز تو بغلش گریه کنه و اون مثل همیشه این جمله رو تکرار کنه ...
٬درست میشه پسرم. زندگی اینجوری نمیمونه٬
* : آه خانم لی!!(لبخند)
لی : پسرم خوبی؟ چند وقتیه نمیبینمت
* : بله...فکر کنم خوبم(لبخند تلخ)
رفت کنار که اومد داخل و نشست رو مبل.
بعد از بردن چایی براش نشست کنارش که با اون چشمای مهربون و دلسوز بهش خیره شد.
لی : پسرم میتونی حرف بزنی باهام.. حس میکنم گرفته تر شدی
* : خانم...
لی : بهم اینجوری نگو.. هرچی میخوای صدام کن ، اما اینطور فکر میکنم قریبه ام (لبخند)
* : ایمو؟!(ناراحت)
[برای اونایی که نمیدونن ایمو یعنی چی : تلفظ خاله یا عمه تو کره میشه ایمو ؛ یعنی ایمو به کره ای میشه خاله یا حالا عمه]
لی : جانم پسرم؟؟
* : حالم...خیلی بده(بغض)
لی : چرا عزیزم؟!(ناراحت)
* : شما که میدونید.. دیگه نمیتونم دوری رو تحمل کنم.
لی : فدات شم پسر کوچولو. تموم میشه ، قول میدم تمام این لحظات سخت تموم میشه
* : خسته ام.. درمونده ام. کمکم کن ایمو ، کمکم کن. (گریه)
سرش رو گذاشت رو شونه اش و با تمام وجود زار زد. دستش رو دور بدن پسر حلقه کرد و سرش رو نوازش کرد.
( اهم اهم یه چیز دیگه هم بگم.. فعلا بجای اسم اون شخص "*" گذاشتم که ضایع نشه کیه =| )
.........................................................................................
ویو نویسنده
انگار تمام خوشی ها تو یکسال پیش حبس شدن..
فقط چند ماه بعد از اون شب خوش... با یه اتفاق بسیار عجیب و مشکوک گم شد..
بعد چند روز نگرانی و اضطراب بهشون خبر دادن که تو سرد خونه اس. هنوزم کسی نمیتونه باورش کنه ؛ اون مرده بود. خیلی نامحسوس و عجیب
ولی...
اون واقعا مرده؟ اون کجاست ؟؟ ترکشون کرده؟!
نه. این اتفاق نمیافتاد ؛ میدونست بعد اون شب لعنتی زندگی یه روز خوش به رفقاش تقدیم نکرده...
الان وقتش بود؟؟ ۷ ماه تمام هر روز و هر شب میومد و میدید هر زمانی هم باشه اونا کنار سنگ قبری که ظاهراً برای اونه نشستن.
دلتنگی و دوری بد جور بهش فشار میآورد.
اگر الان وقتش باشه و دیر کنه چی؟ اگر الان خودشو نشون نده و زندگی بد تا کنه چی؟
یعنی بازم میشه همونطور شادی رو داشته باشن؟
* : هیونگ...متاسفم که...خنجر زدم بهت. اما مجبورم(زیر لب)
بعد حرفی که با خودش زد.. کلاهش رو جلوتر کشید و آروم و بی سر و صدا اونجا رو ترک کرد ؛ برگشت به سوییت کوچیکی که داشت
به خودش تو آیینه نگاه کرد. خیلی تغییر کرده بود. دیگه اون آدم نبود
اما !
مشکل همینه. اون تو ظاهر تغییر کرده
اون هنوزم همون باطن رو داشت ، منتها صبور تر و زخمی تر. اون هنوزم میتونست همون باشه..
با صدای زنگ ترسیده و مشکوک به سمتش رفت
بعد چک کردن و مطمئن شدن در رو باز کرد؛ بازم خانم لی!!
اون تنها کسی بود که اکثرا خبری از حالش میگرفت. چقدر دلش میخواست یک روز تو بغلش گریه کنه و اون مثل همیشه این جمله رو تکرار کنه ...
٬درست میشه پسرم. زندگی اینجوری نمیمونه٬
* : آه خانم لی!!(لبخند)
لی : پسرم خوبی؟ چند وقتیه نمیبینمت
* : بله...فکر کنم خوبم(لبخند تلخ)
رفت کنار که اومد داخل و نشست رو مبل.
بعد از بردن چایی براش نشست کنارش که با اون چشمای مهربون و دلسوز بهش خیره شد.
لی : پسرم میتونی حرف بزنی باهام.. حس میکنم گرفته تر شدی
* : خانم...
لی : بهم اینجوری نگو.. هرچی میخوای صدام کن ، اما اینطور فکر میکنم قریبه ام (لبخند)
* : ایمو؟!(ناراحت)
[برای اونایی که نمیدونن ایمو یعنی چی : تلفظ خاله یا عمه تو کره میشه ایمو ؛ یعنی ایمو به کره ای میشه خاله یا حالا عمه]
لی : جانم پسرم؟؟
* : حالم...خیلی بده(بغض)
لی : چرا عزیزم؟!(ناراحت)
* : شما که میدونید.. دیگه نمیتونم دوری رو تحمل کنم.
لی : فدات شم پسر کوچولو. تموم میشه ، قول میدم تمام این لحظات سخت تموم میشه
* : خسته ام.. درمونده ام. کمکم کن ایمو ، کمکم کن. (گریه)
سرش رو گذاشت رو شونه اش و با تمام وجود زار زد. دستش رو دور بدن پسر حلقه کرد و سرش رو نوازش کرد.
( اهم اهم یه چیز دیگه هم بگم.. فعلا بجای اسم اون شخص "*" گذاشتم که ضایع نشه کیه =| )
.........................................................................................
۲.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.