س.ی:وای تو خیلی خجالتی هستی!
س.ی:وای تو خیلی خجالتی هستی!
دستای نامجونو گرفت
نامجون زیر لب لعنتی فرستاد وبا لبخند ضایعی نگاش کرد که یهو گوشیش زنگ خورد
دادی زد:
_ ماماننننن
س.ی:چیزی شده ؟
_ ن نه هیچی هیچی ولش کن
و جواب داد:
_مامان چطوریی
م.ن:خوبم،خبرا به گوشم رسیده همین الان از همون کافه ی لعنتی میای بیرون فهمیدی
_برو اینارو به هایون خانوم بگو
م.ن:هایون با مادرش،توام با مادرت حسابتو میرسم
_هوفف مامان هوفف خدافظ
م.ن:چش منو دور دیده پسره ی خنگ و قطع کرد.
س.ی:اتفاقی افتاده عزیزم؟
نامجون با تعجب از راحتیش نگاهی کرد و گفت نه چیزی نیس
و اما هایون
همون دختری که پسرعموشو زور کرد تا قرار بزاره
توی کوچه ای نشسته بود و به مردم نگاه میکرد
الان چیزی جز خوشبختی نامجون نمیخواست
که ناگهان گوشیش زنگ خورد
با دیدن اسم "مامانیییی🥹🌙"لبخندی زد و با کشیدن روی قسمت سبز رنگ تماس رو متصل کرد
+جونم مامان یکی یدونم
م.ه*مامان هایون*:کجایی عزیزم؟
+بیرون،کنار سگای کوچه
م.ه:چی؟
+دقیقش میشه دقیقا چسبیده به گوشه ی دیوار هندزفری تو گوشمه ساعت مچیم رو دستمه گوشیم رو پامه پامم درازه موهام بازه ریخته رو شونم لباسم خاکی شده رو به روم یه پسره ی مستیه داره با قربون صدقه رفتن نزدیکم میشه *خونسرد و اروم*
چیییی داره با قربون صدقه رفتن نزدیککمم میشههه جییییغ"
م.ه:ه هایون چ چی میگی دخترم ت تو کجایی!
+مامان نمیدونم فقط میدونم این کوچه ی لعنتی نزدیک یه بار شلوغه
م.ه:د دخترم آروم باش باشه؟آروم باش ا الان باباتو میفرستم بیاد
+مگه شما سفر نیستین؟
م.ه:بابات موند نیومد ول کنننن الان بابات میاد خب دخترم نترس از هیچی نترس
که یهو صدای جیغ اومد و قطع شد
زن جیغی از جیغ دخترش کشید و با لکنت فقط اسم "هایون" رو به زبون میاورد
سریع شماره ی شوهرشو گرفت و با استرس ادرس داد
بعد از چند مین پدرش رسید هایون زیر دست اون مرد داشت کتک میخورد
جیغ میزد و درخواست کمک میکرد
ولی کی بود که بشنوه؟
التماساش بلند تر میشد چون مرد با کمربندی شروع به زدنش کرد
دختر ناله ی دردمندی سر داد نقطه به نقطه ی بدنش کبود شده بود
جای ضربه های وحشیانه ی اون مرد با دست و کمربند روی بدنش بود
زخماش میسوخت و هر سوزش باعث میشد اشک دردناکی از چشمای قرمز شده ی هایون بریزه
پدرش تا اون وضعیتو دید قلبش درست مثل یه پدر واقعی اتیش گرفت
هایون تنها جمله ای که میگفت "مامان بابا کمک کنین" بود
پدرش با داد بلندی نزدیک مرد شد و یقشو گرفت کشید و محکم کوبیدش به دیوار
پ.ه:چه غلطی میکردی مرتیکه؟هااا؟چیکار میکردی عوضی؟
پسر که گویی مستی از سرش پریده بود با مِن مِن کنان التماس میکرد کتک نخوره
هایون اشک میریخت
با ریخته شدن هر قطره اشک روی پوست سفیدش که حالا زخم و کبود شده بود سوزش بدی رو حس میکرد
دستای نامجونو گرفت
نامجون زیر لب لعنتی فرستاد وبا لبخند ضایعی نگاش کرد که یهو گوشیش زنگ خورد
دادی زد:
_ ماماننننن
س.ی:چیزی شده ؟
_ ن نه هیچی هیچی ولش کن
و جواب داد:
_مامان چطوریی
م.ن:خوبم،خبرا به گوشم رسیده همین الان از همون کافه ی لعنتی میای بیرون فهمیدی
_برو اینارو به هایون خانوم بگو
م.ن:هایون با مادرش،توام با مادرت حسابتو میرسم
_هوفف مامان هوفف خدافظ
م.ن:چش منو دور دیده پسره ی خنگ و قطع کرد.
س.ی:اتفاقی افتاده عزیزم؟
نامجون با تعجب از راحتیش نگاهی کرد و گفت نه چیزی نیس
و اما هایون
همون دختری که پسرعموشو زور کرد تا قرار بزاره
توی کوچه ای نشسته بود و به مردم نگاه میکرد
الان چیزی جز خوشبختی نامجون نمیخواست
که ناگهان گوشیش زنگ خورد
با دیدن اسم "مامانیییی🥹🌙"لبخندی زد و با کشیدن روی قسمت سبز رنگ تماس رو متصل کرد
+جونم مامان یکی یدونم
م.ه*مامان هایون*:کجایی عزیزم؟
+بیرون،کنار سگای کوچه
م.ه:چی؟
+دقیقش میشه دقیقا چسبیده به گوشه ی دیوار هندزفری تو گوشمه ساعت مچیم رو دستمه گوشیم رو پامه پامم درازه موهام بازه ریخته رو شونم لباسم خاکی شده رو به روم یه پسره ی مستیه داره با قربون صدقه رفتن نزدیکم میشه *خونسرد و اروم*
چیییی داره با قربون صدقه رفتن نزدیککمم میشههه جییییغ"
م.ه:ه هایون چ چی میگی دخترم ت تو کجایی!
+مامان نمیدونم فقط میدونم این کوچه ی لعنتی نزدیک یه بار شلوغه
م.ه:د دخترم آروم باش باشه؟آروم باش ا الان باباتو میفرستم بیاد
+مگه شما سفر نیستین؟
م.ه:بابات موند نیومد ول کنننن الان بابات میاد خب دخترم نترس از هیچی نترس
که یهو صدای جیغ اومد و قطع شد
زن جیغی از جیغ دخترش کشید و با لکنت فقط اسم "هایون" رو به زبون میاورد
سریع شماره ی شوهرشو گرفت و با استرس ادرس داد
بعد از چند مین پدرش رسید هایون زیر دست اون مرد داشت کتک میخورد
جیغ میزد و درخواست کمک میکرد
ولی کی بود که بشنوه؟
التماساش بلند تر میشد چون مرد با کمربندی شروع به زدنش کرد
دختر ناله ی دردمندی سر داد نقطه به نقطه ی بدنش کبود شده بود
جای ضربه های وحشیانه ی اون مرد با دست و کمربند روی بدنش بود
زخماش میسوخت و هر سوزش باعث میشد اشک دردناکی از چشمای قرمز شده ی هایون بریزه
پدرش تا اون وضعیتو دید قلبش درست مثل یه پدر واقعی اتیش گرفت
هایون تنها جمله ای که میگفت "مامان بابا کمک کنین" بود
پدرش با داد بلندی نزدیک مرد شد و یقشو گرفت کشید و محکم کوبیدش به دیوار
پ.ه:چه غلطی میکردی مرتیکه؟هااا؟چیکار میکردی عوضی؟
پسر که گویی مستی از سرش پریده بود با مِن مِن کنان التماس میکرد کتک نخوره
هایون اشک میریخت
با ریخته شدن هر قطره اشک روی پوست سفیدش که حالا زخم و کبود شده بود سوزش بدی رو حس میکرد
۳.۰k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.