part ①⑤🦭👩🦯
وئول میبینی؟ میبینی چطور عذابم میده؟ مگه من از جلیسا و ربکا چی کم دارم که اونا رو اینقدر دوست داره؟
وئول « اینقد زود خودت رو نباز! تلاش کن بدستش بیاری! اصلا از کجا میدونی راست میگن؟
بورام « هیچی نمیدونم فعلا!
جیهوپ « از اینکه با بورام رو به رو بشم و بگم نتونستم جلوی بدبخت شدنش رو بگیرم شرم داشتم... مطمئن بودم قلبش میشکنه اما بدتر از اون پدر بزرگ گفته بود بورام رو خبر کنم تا اونم بیاد! گیر کرده بودم و از یه طرف اگه زنگ نمیزدم و نمیومد اتفاق خوبی میفتاد... با قرار گرفتن دستی روی شونه ام برگشتم و با دیدن یونگی آهی کشیدم
یونگی « من بهش زنگ میزنم
جیهوپ « یونگی
یونگی « نمیتونی بهش بگی بیاد چون بهش قول دادی نزاری این ازدواج اجباری سر بگیره اما حالا که کاری از دستمون برنمیاد باید با هم صحبت کنیم تا حداقل به عنوان دو تا هم خونه کلاهمون تو هم نره
جیهوپ « یونگی اینقدر از بورام متنفری؟
یونگی « تنفر؟ چی میگی جیهوپ
جیهوپ « ربکا و جلیسا رو میتونی تحمل کنی اما بورام رو نه! چه معنی ای میتونه داشته باشه؟
یونگی « اشتباه میکنی جیهوپ! اونو به اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم.... و فقط همین...
جیهوپ « خیلی خب بهش بگو بیاد...
یونگی « موبایلم رو از جیبم در اوردم و شماره بورام رو گرفتم! کمی بعد صداش توی گوشم اکو شد
بورام « اه این دیگه کیه؟ با دیدن اسم یونگی ابرو هام بالا پرید و با تعجب به صفحه گوشی خیره شدم
وئول « کیه؟
بورام « ی... یونگی
وئول « جواب بده ببینم
بورام « دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و گفتم « الو یونگی... کاری داشتی؟
یونگی « سلام بورام! شبت بخیر... راستش من و جیهوپ نتونستیم جلوی این ازدواج رو بگیریم و الان پدربزرگت خواسته بیای اینجا تا راجب مراسم صحبت کنن
بورام « ربکا چی میشه؟
یونگی « چی؟ جیهوپ بهت گفته
بورام « اونکه ور دل خودته... پس راسته عاشقشی.... فکرت رو مشغول نکن خودش زنگ زده اینا رو بهم گفته !
یونگی « بیا اینجا مفصل برات توضیح میدم
بورام « تنها نیستم! میتونم وئول رو هم بیارم
یونگی « وئول؟ کی برگشته؟ اره میتونی
بورام « ممنون... با قطع شدن تماس آهی کشیدم و در م
حالی که به سمت عمارت مین میرفتم به وئول گفتم « باید برم عمارت مین...
وئول « خب... خب منو سر راه پیاده کن
بورام « بیخود! گفتم تو هم میارم
وئول « ودف به من چه ربطی داره
بورام « نمیخواهی عشقت رو ببینی؟ جیهوپ هم اونجاست هااا
وئول « خیلی داری حرف میزنی هااا
بورام « من که به عشقم عین آدم نرسیدم اما تو حداقل برای جیهوپ بجنگ! قبل از اینکه دیر بشه
وئول « نیم وجب بچه عین فیلسوف ها داره حرف میزنه... بیا پایین ببینم... اصلا از کجا معلوم عاشقت نشد؟
بورام « یونگی در قلبش رو برای هر کسی باز نمیکنه...
وئول « اینقد زود خودت رو نباز! تلاش کن بدستش بیاری! اصلا از کجا میدونی راست میگن؟
بورام « هیچی نمیدونم فعلا!
جیهوپ « از اینکه با بورام رو به رو بشم و بگم نتونستم جلوی بدبخت شدنش رو بگیرم شرم داشتم... مطمئن بودم قلبش میشکنه اما بدتر از اون پدر بزرگ گفته بود بورام رو خبر کنم تا اونم بیاد! گیر کرده بودم و از یه طرف اگه زنگ نمیزدم و نمیومد اتفاق خوبی میفتاد... با قرار گرفتن دستی روی شونه ام برگشتم و با دیدن یونگی آهی کشیدم
یونگی « من بهش زنگ میزنم
جیهوپ « یونگی
یونگی « نمیتونی بهش بگی بیاد چون بهش قول دادی نزاری این ازدواج اجباری سر بگیره اما حالا که کاری از دستمون برنمیاد باید با هم صحبت کنیم تا حداقل به عنوان دو تا هم خونه کلاهمون تو هم نره
جیهوپ « یونگی اینقدر از بورام متنفری؟
یونگی « تنفر؟ چی میگی جیهوپ
جیهوپ « ربکا و جلیسا رو میتونی تحمل کنی اما بورام رو نه! چه معنی ای میتونه داشته باشه؟
یونگی « اشتباه میکنی جیهوپ! اونو به اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم.... و فقط همین...
جیهوپ « خیلی خب بهش بگو بیاد...
یونگی « موبایلم رو از جیبم در اوردم و شماره بورام رو گرفتم! کمی بعد صداش توی گوشم اکو شد
بورام « اه این دیگه کیه؟ با دیدن اسم یونگی ابرو هام بالا پرید و با تعجب به صفحه گوشی خیره شدم
وئول « کیه؟
بورام « ی... یونگی
وئول « جواب بده ببینم
بورام « دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و گفتم « الو یونگی... کاری داشتی؟
یونگی « سلام بورام! شبت بخیر... راستش من و جیهوپ نتونستیم جلوی این ازدواج رو بگیریم و الان پدربزرگت خواسته بیای اینجا تا راجب مراسم صحبت کنن
بورام « ربکا چی میشه؟
یونگی « چی؟ جیهوپ بهت گفته
بورام « اونکه ور دل خودته... پس راسته عاشقشی.... فکرت رو مشغول نکن خودش زنگ زده اینا رو بهم گفته !
یونگی « بیا اینجا مفصل برات توضیح میدم
بورام « تنها نیستم! میتونم وئول رو هم بیارم
یونگی « وئول؟ کی برگشته؟ اره میتونی
بورام « ممنون... با قطع شدن تماس آهی کشیدم و در م
حالی که به سمت عمارت مین میرفتم به وئول گفتم « باید برم عمارت مین...
وئول « خب... خب منو سر راه پیاده کن
بورام « بیخود! گفتم تو هم میارم
وئول « ودف به من چه ربطی داره
بورام « نمیخواهی عشقت رو ببینی؟ جیهوپ هم اونجاست هااا
وئول « خیلی داری حرف میزنی هااا
بورام « من که به عشقم عین آدم نرسیدم اما تو حداقل برای جیهوپ بجنگ! قبل از اینکه دیر بشه
وئول « نیم وجب بچه عین فیلسوف ها داره حرف میزنه... بیا پایین ببینم... اصلا از کجا معلوم عاشقت نشد؟
بورام « یونگی در قلبش رو برای هر کسی باز نمیکنه...
۲۶۷.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.