فیک گذشته ی تلخ پارت ۶
دینگ دینگ دینگ دینگ
هانا : اوف سرم رفت چقدر زنگ میزنه مگه ساعت چنده ؟!
با کلافگی گوشیم رو ورداشتم و ساعت رو نگاه کردم با نگاه کردن به صفحه گوشیم انگار برق گرفتم
هانا : وای دیرم شد
و سریع رفتم حموم زود موهام رو خشک کردک خداروشکر چون موهام کوتاه هستن زود خشک میشن بعد رفتم سریع لباس هام رو پوشیدم و رفتم پایین
هانا : چرا کسی خونه نیست ؟ مامان ؟ لونا ؟ وا اینا کجا رفتن ؟
با نگاه کردن به ساعت یکهو یادم اومد که داره دیرم میشه و بدون توجه به اینکه مامان و لونا کجا رفتن سریع رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت خداروشکر به موقع رسیدم سریع رفتم توی دفتر و خودم رو پرت کردم رو صندلیم
هانا : اخیش فکر کردم دیر برسم خب بزار ببینم امروز چیکار دارم
داشتم برنامه کاریم رو برسی می کردم که در به صدا در اومد و مین جه وارد اتاق شد
مین جه : هانا رئیس پارک امروز با شرکت … جلسه داره
هانا : خب به من چه ؟!
مین جه : خب دیوونه قراره طرح ها رو ببینن و از اونجایی که تو طراح شرکت هستی باید به همراه رئیس پارک تو اون جلسه حضور داشته باشی
هانا : چی ؟!
مین جه : وای خوش به حالت هانا می تونی با رئیس پارک باشی
هانا : برو بابا چه خوش به حالی باید اونو چند ساعت تحمل کنم
مین جه : وای هانا واقعا که اصلا قدر شناس نیستی
مین چه بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون بچه خیلی خوش خیاله فکر کرده قراره با جیمین برم سینما !
کیفم رو ورداشتم و از اتاق خارج شدم رفتم سمت اتاق جیمین قبل از اینکه بتونم در بزنم در اتاق باز شد و با جیمین که توی چند سانتیم وایستاده بود روبه رو شدم چند دقیقه باهم چشم تو چشم شدیم و بعد من رفتم عقب و فاصله بینمون رو زیاد کردم
جیمین : خوبه اومدی خب بریم
باهم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم خواستم که دکمه رو بزنم که همزمان با من جیمین هم دستش رو آورد جلو که دکمه رو بزنه و دستش روی دستم قرار گرفت سریع دستم رو عقب کشیدم و خیلی ریلکس منتظر موندم که آسانسور برسه پارکینگ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ولی از درون توی دلم غوغا بود نمیدونم چرا همش این اتفاقا باید برای من بدبخت بیفته آخه چرا ؟!
بالاخره آسانسور رسید پارکینگ و پیاده شدیم
جیمین : خب با ماشین من میریم
منم اعتراضی نکردم و سوار ماشینش شدم باهم رفتیم به شرکت … چون قرار بود جلسه اونجا برگزار بشه وارد شرکت شدیم و رفتیم به طبقه دوم و وارد اتاقی که جلسه قرار بود اونجا برگزار بشه شدیم که اعضای شرکت … اونجا حضور داشتند بعد از سلام و احوالپرسی جلسه رو شروع کردیم و من هم درمورد طرح ها توضیحات لازم رو دادم تمام مدت جلسه می تونستم نگاه های سنگین رئیس شرکت … رو حس کنم بالاخره جلسه تموم شد و از اتاق خارج شدیم و برگشتیم توی ماشین دوباره مثل راه رفت سکوت سنگینی بینمون بود هیچ کدوم حاضر به شکستنش نبودیم درواقع حرفی هم نداشتیم که باهم بزنیم که یکدفعه جیمین این سکوت سنگین رو شکست
جیمین : پدرم برای امشب شام شما به همراه چند تا از کارمندان دیگه رو به خونشون دعوت کرده گفتن که بهتون خبر بدم ( نکته : جیمین جدا از پدر و مادرش زندگی می کنه )
هانا : بله ممنونم از دعوتتون از طرف منم ازشون تشکر کنید بالاخره رسیدیم شرکت چون تایم کاریم تموم شده بود بلافاصله رفتم سمت ماشین خودم و سوارش شدم
اسلاید دو : لباس هانا
شرایط پارت بعد :
١۵ لایک
١۵ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
هانا : اوف سرم رفت چقدر زنگ میزنه مگه ساعت چنده ؟!
با کلافگی گوشیم رو ورداشتم و ساعت رو نگاه کردم با نگاه کردن به صفحه گوشیم انگار برق گرفتم
هانا : وای دیرم شد
و سریع رفتم حموم زود موهام رو خشک کردک خداروشکر چون موهام کوتاه هستن زود خشک میشن بعد رفتم سریع لباس هام رو پوشیدم و رفتم پایین
هانا : چرا کسی خونه نیست ؟ مامان ؟ لونا ؟ وا اینا کجا رفتن ؟
با نگاه کردن به ساعت یکهو یادم اومد که داره دیرم میشه و بدون توجه به اینکه مامان و لونا کجا رفتن سریع رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت خداروشکر به موقع رسیدم سریع رفتم توی دفتر و خودم رو پرت کردم رو صندلیم
هانا : اخیش فکر کردم دیر برسم خب بزار ببینم امروز چیکار دارم
داشتم برنامه کاریم رو برسی می کردم که در به صدا در اومد و مین جه وارد اتاق شد
مین جه : هانا رئیس پارک امروز با شرکت … جلسه داره
هانا : خب به من چه ؟!
مین جه : خب دیوونه قراره طرح ها رو ببینن و از اونجایی که تو طراح شرکت هستی باید به همراه رئیس پارک تو اون جلسه حضور داشته باشی
هانا : چی ؟!
مین جه : وای خوش به حالت هانا می تونی با رئیس پارک باشی
هانا : برو بابا چه خوش به حالی باید اونو چند ساعت تحمل کنم
مین جه : وای هانا واقعا که اصلا قدر شناس نیستی
مین چه بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون بچه خیلی خوش خیاله فکر کرده قراره با جیمین برم سینما !
کیفم رو ورداشتم و از اتاق خارج شدم رفتم سمت اتاق جیمین قبل از اینکه بتونم در بزنم در اتاق باز شد و با جیمین که توی چند سانتیم وایستاده بود روبه رو شدم چند دقیقه باهم چشم تو چشم شدیم و بعد من رفتم عقب و فاصله بینمون رو زیاد کردم
جیمین : خوبه اومدی خب بریم
باهم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم خواستم که دکمه رو بزنم که همزمان با من جیمین هم دستش رو آورد جلو که دکمه رو بزنه و دستش روی دستم قرار گرفت سریع دستم رو عقب کشیدم و خیلی ریلکس منتظر موندم که آسانسور برسه پارکینگ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ولی از درون توی دلم غوغا بود نمیدونم چرا همش این اتفاقا باید برای من بدبخت بیفته آخه چرا ؟!
بالاخره آسانسور رسید پارکینگ و پیاده شدیم
جیمین : خب با ماشین من میریم
منم اعتراضی نکردم و سوار ماشینش شدم باهم رفتیم به شرکت … چون قرار بود جلسه اونجا برگزار بشه وارد شرکت شدیم و رفتیم به طبقه دوم و وارد اتاقی که جلسه قرار بود اونجا برگزار بشه شدیم که اعضای شرکت … اونجا حضور داشتند بعد از سلام و احوالپرسی جلسه رو شروع کردیم و من هم درمورد طرح ها توضیحات لازم رو دادم تمام مدت جلسه می تونستم نگاه های سنگین رئیس شرکت … رو حس کنم بالاخره جلسه تموم شد و از اتاق خارج شدیم و برگشتیم توی ماشین دوباره مثل راه رفت سکوت سنگینی بینمون بود هیچ کدوم حاضر به شکستنش نبودیم درواقع حرفی هم نداشتیم که باهم بزنیم که یکدفعه جیمین این سکوت سنگین رو شکست
جیمین : پدرم برای امشب شام شما به همراه چند تا از کارمندان دیگه رو به خونشون دعوت کرده گفتن که بهتون خبر بدم ( نکته : جیمین جدا از پدر و مادرش زندگی می کنه )
هانا : بله ممنونم از دعوتتون از طرف منم ازشون تشکر کنید بالاخره رسیدیم شرکت چون تایم کاریم تموم شده بود بلافاصله رفتم سمت ماشین خودم و سوارش شدم
اسلاید دو : لباس هانا
شرایط پارت بعد :
١۵ لایک
١۵ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
۶۷.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.