رمان اجبار در زندگی
رمان اجبار در زندگی
پارت۸
(ویو جنگکوک)
با سردرد شدید از خواب بیدار شدم
روی تخت نشستم و ب در زل زدم
ک یاد دیشب افتادم
شت من چیکار کردم
سری از جام بلند شدم (حوصله توضیح ندارم خودتو وقتی از خواب بیدار میشید چیکار میکنید جنگکوک هم همون کارا رو کرد🗿😂)
ی لباس خوب پوشیدم ک اجوما اومد
اجوما: پسرم
کوک: بله اجوما
اجوما: پسرم برادرتون اومدن
کوک: هاااا باش بهش بگو الان میام
اجوما: باش
و اجوما رفت
(ویو کوک)
درو باز کردم و با استرس از اتاق اومدم بیرون
هرقدم ک برمیداشتم استرس این ک داداش فهمیدم باش خفه میکرد
به پلها رسیدم ک دیدم برادرم با نگرانی اومد سمتم و گفت
لئو: کوک ا. تت گم شده
کوک: چیه
لئو: دیشب با دوستش رفته بار و از اونجا معلوم نیست کجا رفت
کوک: اهم اهم
لئو: کوک چته میفهمی چی میگم ا. ت گم شد اگ بابا بفهم هردومونو میکش
کوک: خب گم نشد
لئو: کوک تو میدونی کجاست
کوک: خب ار
لئو: خو د چرا از اولش نگفتی
کوک: عع مگ گذاشتی من حرف بزنم
لئو: خب کجاست
کوک: بالا
لئو: کجا! 😳
کوک: بالا تو اتاق خواب
لئو: کوک تو ک کاری نکردی باهاش
کوک: ننننن نکردم منحرف
لئو: خوب کدوم اتاق
کوک: اتاق سمت چپ روب روی کتاب خون
لئو: کوک اون چن ساعت تو تاریکی بود
کوک: از دیشب
لئو: ککوک میدونی ا. ت خیلی خیلی از تاریکی میترس
کوک: چی 😳
لئو: خودا لعنتت کن کوک(اقا این فیک وگرنه قسط توهین ب جونگکوک رو ندارم)
کوک: چیه خوووب
و لئو بلند شد و ب سمت اتاق ک ا. ت توش بود رفت
پارت۸
(ویو جنگکوک)
با سردرد شدید از خواب بیدار شدم
روی تخت نشستم و ب در زل زدم
ک یاد دیشب افتادم
شت من چیکار کردم
سری از جام بلند شدم (حوصله توضیح ندارم خودتو وقتی از خواب بیدار میشید چیکار میکنید جنگکوک هم همون کارا رو کرد🗿😂)
ی لباس خوب پوشیدم ک اجوما اومد
اجوما: پسرم
کوک: بله اجوما
اجوما: پسرم برادرتون اومدن
کوک: هاااا باش بهش بگو الان میام
اجوما: باش
و اجوما رفت
(ویو کوک)
درو باز کردم و با استرس از اتاق اومدم بیرون
هرقدم ک برمیداشتم استرس این ک داداش فهمیدم باش خفه میکرد
به پلها رسیدم ک دیدم برادرم با نگرانی اومد سمتم و گفت
لئو: کوک ا. تت گم شده
کوک: چیه
لئو: دیشب با دوستش رفته بار و از اونجا معلوم نیست کجا رفت
کوک: اهم اهم
لئو: کوک چته میفهمی چی میگم ا. ت گم شد اگ بابا بفهم هردومونو میکش
کوک: خب گم نشد
لئو: کوک تو میدونی کجاست
کوک: خب ار
لئو: خو د چرا از اولش نگفتی
کوک: عع مگ گذاشتی من حرف بزنم
لئو: خب کجاست
کوک: بالا
لئو: کجا! 😳
کوک: بالا تو اتاق خواب
لئو: کوک تو ک کاری نکردی باهاش
کوک: ننننن نکردم منحرف
لئو: خوب کدوم اتاق
کوک: اتاق سمت چپ روب روی کتاب خون
لئو: کوک اون چن ساعت تو تاریکی بود
کوک: از دیشب
لئو: ککوک میدونی ا. ت خیلی خیلی از تاریکی میترس
کوک: چی 😳
لئو: خودا لعنتت کن کوک(اقا این فیک وگرنه قسط توهین ب جونگکوک رو ندارم)
کوک: چیه خوووب
و لئو بلند شد و ب سمت اتاق ک ا. ت توش بود رفت
۱.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳