بی رحم
#بی_رحم
part 15
_ معلومه که میدونم خب منتظرم بشنوم
_ چند وقت دیگه مراسم ازدواج رو میگیریم هر چی هم زود تر بهتر هر جکر شده باید خانوادت با این ازدواج موافقت کنن
وگرنه اینبار یهم شرکتت که هیچی کل شرکتت رو به باد میدم
_ نگران نباش مراسم ازدواج هر جور که شده صورت میگیره
ولی من نمی تونم یک دفعه برم به پدرم بگم که میخوام ازدواج کنم
باید یه جوری باشه که کسی شک نکنه باید فکر کنن که با از قبل قرار میزاشتیم
و جوری باهم رفتار کنی که کسی به این ازدواج اجباری شک نکنه
_ منظورت از اردواج اجباری چیه
_ مگه غیر از اینه
با این حرفش پرخنده ای رو لبم نشست از روی کاناپه بلند شدم و چند قدم به سمتش برداشتم
_ این ازدواج برای من اجباری نیست تو هم که مهم نیستی پس اسمش ازدواج اجباری نیست فهمیدی
_ واقعا که کلماتت،افکارت هیچ کدوم قابل درک نیستن
جیمین تبدیل شدی به یک خودخواه خود بین
با این افکارت قرار نیست هیچ وقت به هیچ جا برسی
_ تو نیاز نیست در مورد من نطر بدی افکار و کلماتتم به خودم مربوطه نیاز نیست خودت رو با افکار من درگیر کنی صد در صد سطح افکار تو اونقدر پایین هست که چیزی از افکار من رو درک نکنی
در ضمن هفته ی بعد مراسم ازدواجه خودت رو براش اماده کن
_ اما ..
کجا میری
دیگه حرفی نزدم و از اتاقش بیرون رفتم
ویو یوری
الا من باید به پدر و مادرم چی میگفتم میگفتم که میخوام هفته ی بعد ازدواج کنم
اونم با رئیس شرکت دیجیتال پارک و یکی از سهام دارای شرکت
مطمعن بودم وقتی پدرم منافعاتش رو ببینه و بدونه که چقدر برای شرکتش خوبه حتی ممکنه زود تر از یک هفته منو به ازدواج اون در بیاره
اگا مادرم صد در صد قبول نمیکرد
نه پدرم و نه مادرم هیج کدوم از مافیا بودن جیمین خبر نداشتن
بهتر بود بگم فقط من از این موصوع خبر داشتم
امروز که پدرم اومده بود شرکت یک عالمه بخاطر اینکه سهام شرکت رو به همین سرعت به حالت قبل برگردوندم تشویقم کرد
ولی اگه میدونست من بخاطر سهام های شرکت تن به همچین بازی کثیفی دادم
اونم بازی که پارک جیمین ترتیبش رو داده
اون موقع چی میگفت
اون موقع قرار بود چه حرفایی رو ازش بشنوم
با همین افکار به سمت میزم رفتم و دوباره مشغول برگه ها شدم
اون روز بعد از تموم شدن وقت اداری شرکت
به سمت خونه رفتم
بعد از گرفتن یه دوش لباسم رو عوض کردم
باید امشب به ملاقات پدر و مادرم میرفتم
گوشیم رو برداشتم و شماره مامانم رو گرفتم تقریبا بعد از چندتا بوق برداشت با مامانم مشغول صحبت بودم
مادرم مدام از دلتنگیش حرف میزد بعد از اینکه گفتم امشب میخوام بیام پیششون انگاری خیلی خوشحال شد اما خب بهشون گفتم گه قراره یه فرد دیگه هم امشب با من بیاد
بلاخره بعد از یه عالمه صحبت با یک خداحافطی گوشی رو قطع کردم
part 15
_ معلومه که میدونم خب منتظرم بشنوم
_ چند وقت دیگه مراسم ازدواج رو میگیریم هر چی هم زود تر بهتر هر جکر شده باید خانوادت با این ازدواج موافقت کنن
وگرنه اینبار یهم شرکتت که هیچی کل شرکتت رو به باد میدم
_ نگران نباش مراسم ازدواج هر جور که شده صورت میگیره
ولی من نمی تونم یک دفعه برم به پدرم بگم که میخوام ازدواج کنم
باید یه جوری باشه که کسی شک نکنه باید فکر کنن که با از قبل قرار میزاشتیم
و جوری باهم رفتار کنی که کسی به این ازدواج اجباری شک نکنه
_ منظورت از اردواج اجباری چیه
_ مگه غیر از اینه
با این حرفش پرخنده ای رو لبم نشست از روی کاناپه بلند شدم و چند قدم به سمتش برداشتم
_ این ازدواج برای من اجباری نیست تو هم که مهم نیستی پس اسمش ازدواج اجباری نیست فهمیدی
_ واقعا که کلماتت،افکارت هیچ کدوم قابل درک نیستن
جیمین تبدیل شدی به یک خودخواه خود بین
با این افکارت قرار نیست هیچ وقت به هیچ جا برسی
_ تو نیاز نیست در مورد من نطر بدی افکار و کلماتتم به خودم مربوطه نیاز نیست خودت رو با افکار من درگیر کنی صد در صد سطح افکار تو اونقدر پایین هست که چیزی از افکار من رو درک نکنی
در ضمن هفته ی بعد مراسم ازدواجه خودت رو براش اماده کن
_ اما ..
کجا میری
دیگه حرفی نزدم و از اتاقش بیرون رفتم
ویو یوری
الا من باید به پدر و مادرم چی میگفتم میگفتم که میخوام هفته ی بعد ازدواج کنم
اونم با رئیس شرکت دیجیتال پارک و یکی از سهام دارای شرکت
مطمعن بودم وقتی پدرم منافعاتش رو ببینه و بدونه که چقدر برای شرکتش خوبه حتی ممکنه زود تر از یک هفته منو به ازدواج اون در بیاره
اگا مادرم صد در صد قبول نمیکرد
نه پدرم و نه مادرم هیج کدوم از مافیا بودن جیمین خبر نداشتن
بهتر بود بگم فقط من از این موصوع خبر داشتم
امروز که پدرم اومده بود شرکت یک عالمه بخاطر اینکه سهام شرکت رو به همین سرعت به حالت قبل برگردوندم تشویقم کرد
ولی اگه میدونست من بخاطر سهام های شرکت تن به همچین بازی کثیفی دادم
اونم بازی که پارک جیمین ترتیبش رو داده
اون موقع چی میگفت
اون موقع قرار بود چه حرفایی رو ازش بشنوم
با همین افکار به سمت میزم رفتم و دوباره مشغول برگه ها شدم
اون روز بعد از تموم شدن وقت اداری شرکت
به سمت خونه رفتم
بعد از گرفتن یه دوش لباسم رو عوض کردم
باید امشب به ملاقات پدر و مادرم میرفتم
گوشیم رو برداشتم و شماره مامانم رو گرفتم تقریبا بعد از چندتا بوق برداشت با مامانم مشغول صحبت بودم
مادرم مدام از دلتنگیش حرف میزد بعد از اینکه گفتم امشب میخوام بیام پیششون انگاری خیلی خوشحال شد اما خب بهشون گفتم گه قراره یه فرد دیگه هم امشب با من بیاد
بلاخره بعد از یه عالمه صحبت با یک خداحافطی گوشی رو قطع کردم
۶.۵k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.