ندیمه عمارت p:⁹⁰
بالشتو زیر سرم جا به جا کردم...خوابم نمی برد ...مدام به رفتار های ا/ت فکر میکردم....به کارای تهیونگ...هرچی جلو تر میرفتم این پازل هیجاش باهم جور در نمیومد!...من تهیونگ و مثل کف دست میشناسم...عجیبه برام..با وجود اون همه علاقه نسبت به ا/ت چطور راضی شد که بره!....شده قل و زنجیرش میکرد اما کنار خودش نگه اش میداشت...شده هر روز با دیدنش عذاب میکشید اما نمیزاشت ازش دور بشه...اما چی شد یه دفعه... باور کنم تهیونگ تغییر کرده؟؟....سرمو چند بار تکون دادم...محال بود این یکی خود غیر ممکن بود...اما چرا!...
فکرم انقد درگیر شد که نفهمیدم کی خوابم برد...الارم گوشیم مثل پوتک تو سرم میخورد...با چشم نمیه باز گوشیو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم....هشت و نیم صبح...سر جام نمی خیز شدم و صدای گوشی و قطع کردم..از جام پاشدم و بیرون رفتم...همزمان با کشیدن بدنم وارد آشپزخونه شدم ..چشمان هنوز با نشده بود که ا/ت و کنار یخچال دیدم...قلبم از حرکت وایستادم....دستی کشیدم به قفسه سینمو و زمزمه کردم:ترسیدم!...
نگاهی بهم کرد و بی توجه مشغول کارش شد...
جیمین:اول صبحی چیکار میکنی....فکر کردم خوابی!
ا/ت:صبحونه درست میکنم واست خرس گنده..
جیمین:واسه..من؟
نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:برا کی پس؟...کسی دیگ ای اینجا خوابیده و من نمیدوسنتم؟..
دستی به پشت گردنم کشیدم و اورم گفتم:عادت ندارم بهش....همیشه خودم درست میکردم..
چشماش رنگ مهربونی و کمی خنده گرفت...
ا/ت:اینبار و بخور...قول میدم عادت و بهم نزنم..
سریع گفتم :ن..منظورم اینه که...خوبه.....دوست دارم
لبخند گرمی بهم زد و به صندلی جلوش اشاره کرد:صبحونت و آورم بخور...منم وسایلمو جمع میکنم
آخرین ظرف و که جلو گذاشت از اشپزخونه بیرون رفت...نه مثل اینکه خواب نبود...ا/ت واقعا عوض شده!
ساعت ده دقیق بود که رسیدیم به عمارت..زودتر از ا/ت از ماشین پیاده شدم و از صندق ساکشو برداشتم با بستن در صندوق ماشین حرکت کرد و موندیم من و ا/ت....خیره به در سرجاش وایستاده بود...سمتش رفتم و اروم گفتم: بریم...
نگاهی بهم انداخت و با سر تاکید کرد...
(ا/ت)
دستم بند کیفم بود پشت سر جیمین اروم راه میرفتم...به در اصلی که رسید بازش کرد و کنار رفت...از اینکه کلید خونه چرا باید دست جیمین باشه تعجب کردم اما سعی کردم بی توجه باشم نسبت به احوالات این خونه تا زمانی که توش هستم...نمیخوام خودم و درگیر کوچک ترین مسائل کنم اونم وقتی به بچه هام ربط نداره!
وارد سالن اصلی شدیم...چشمم به در و دیوار بود...خونه بزرگی بود اما دلگیر...من و یاد همون عمارت بوسان مینداخت...همون که توش بدبختی سرازیر بود برام...از طرفی این خونه خاطرات کمی از مامان بزرگم داشت...پیرزنی که حتم دارم غم و قصه از پا درش اورد...ناخدا دلم برای اون جذبه ای که داشت تنگ شد...برای من انگار کسی دیگ بود..مهربونیش فرق داشت..شاید چون پدر و مادرم از خودش روند میخواست با تمام وجود جبران کنه...اما زمان کم بود...با صدای مبهمی از جیمین سمتش برگشتم که خیره پله ها بود...خط نگاهشو دنبال کرد و به یه جفت چشم مشکی رسیدم...چشماش پر از تعجب و حیرت از حضور من اینجا بود اما چهرش....امان از چهرش که بی خیالی توش موج میزد!...اروم پله ها رو گذروند و من حواسم پی پاهاش بود که اثری از گچ نبود!!...اینکه گچ پاشو باز کرد باشه برام دور از انتظار نیست چون اینو ازش میدونم که ادم صبر کردن نیست...سعی کرد خودشو نسبت به حضور من بی توجه نشون بده که نتیجش شد یه سوال بی ربط از جیمین
تهیونگ:کجا بودی تو...
خطاب به جیمین اروم و خونسرد پرسید و جیمینم با شیرینی تمام گفت:زیر سایه شما...
چشم ریز کرد و خوشمزه ای زمزمه کرد..
فکرم انقد درگیر شد که نفهمیدم کی خوابم برد...الارم گوشیم مثل پوتک تو سرم میخورد...با چشم نمیه باز گوشیو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم....هشت و نیم صبح...سر جام نمی خیز شدم و صدای گوشی و قطع کردم..از جام پاشدم و بیرون رفتم...همزمان با کشیدن بدنم وارد آشپزخونه شدم ..چشمان هنوز با نشده بود که ا/ت و کنار یخچال دیدم...قلبم از حرکت وایستادم....دستی کشیدم به قفسه سینمو و زمزمه کردم:ترسیدم!...
نگاهی بهم کرد و بی توجه مشغول کارش شد...
جیمین:اول صبحی چیکار میکنی....فکر کردم خوابی!
ا/ت:صبحونه درست میکنم واست خرس گنده..
جیمین:واسه..من؟
نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:برا کی پس؟...کسی دیگ ای اینجا خوابیده و من نمیدوسنتم؟..
دستی به پشت گردنم کشیدم و اورم گفتم:عادت ندارم بهش....همیشه خودم درست میکردم..
چشماش رنگ مهربونی و کمی خنده گرفت...
ا/ت:اینبار و بخور...قول میدم عادت و بهم نزنم..
سریع گفتم :ن..منظورم اینه که...خوبه.....دوست دارم
لبخند گرمی بهم زد و به صندلی جلوش اشاره کرد:صبحونت و آورم بخور...منم وسایلمو جمع میکنم
آخرین ظرف و که جلو گذاشت از اشپزخونه بیرون رفت...نه مثل اینکه خواب نبود...ا/ت واقعا عوض شده!
ساعت ده دقیق بود که رسیدیم به عمارت..زودتر از ا/ت از ماشین پیاده شدم و از صندق ساکشو برداشتم با بستن در صندوق ماشین حرکت کرد و موندیم من و ا/ت....خیره به در سرجاش وایستاده بود...سمتش رفتم و اروم گفتم: بریم...
نگاهی بهم انداخت و با سر تاکید کرد...
(ا/ت)
دستم بند کیفم بود پشت سر جیمین اروم راه میرفتم...به در اصلی که رسید بازش کرد و کنار رفت...از اینکه کلید خونه چرا باید دست جیمین باشه تعجب کردم اما سعی کردم بی توجه باشم نسبت به احوالات این خونه تا زمانی که توش هستم...نمیخوام خودم و درگیر کوچک ترین مسائل کنم اونم وقتی به بچه هام ربط نداره!
وارد سالن اصلی شدیم...چشمم به در و دیوار بود...خونه بزرگی بود اما دلگیر...من و یاد همون عمارت بوسان مینداخت...همون که توش بدبختی سرازیر بود برام...از طرفی این خونه خاطرات کمی از مامان بزرگم داشت...پیرزنی که حتم دارم غم و قصه از پا درش اورد...ناخدا دلم برای اون جذبه ای که داشت تنگ شد...برای من انگار کسی دیگ بود..مهربونیش فرق داشت..شاید چون پدر و مادرم از خودش روند میخواست با تمام وجود جبران کنه...اما زمان کم بود...با صدای مبهمی از جیمین سمتش برگشتم که خیره پله ها بود...خط نگاهشو دنبال کرد و به یه جفت چشم مشکی رسیدم...چشماش پر از تعجب و حیرت از حضور من اینجا بود اما چهرش....امان از چهرش که بی خیالی توش موج میزد!...اروم پله ها رو گذروند و من حواسم پی پاهاش بود که اثری از گچ نبود!!...اینکه گچ پاشو باز کرد باشه برام دور از انتظار نیست چون اینو ازش میدونم که ادم صبر کردن نیست...سعی کرد خودشو نسبت به حضور من بی توجه نشون بده که نتیجش شد یه سوال بی ربط از جیمین
تهیونگ:کجا بودی تو...
خطاب به جیمین اروم و خونسرد پرسید و جیمینم با شیرینی تمام گفت:زیر سایه شما...
چشم ریز کرد و خوشمزه ای زمزمه کرد..
۳۷.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.