I fell in love with the Mafia. (پارت 47)
ایلان
چشمامو باز کردم سقف سفید بیمارستان دیدم کسی توی اتاق نبود چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد برگشتم سمت در پرستار بود
پرستار: خوبین؟
ایلان: ممنون... بچم حالش خوبه؟
پرستار: بللله
ایلان: میشه ببینمش؟
پرستار: تا چند دقیقه دیگه نی نی تون پیشتونه
پرستار رفت بیرون دل تو دلم نبود همش میخواستم بچه رو ببینم
چند دقیقه نشده دوباره صدای در اومد جیمین بود اومد تو
جیمین: حالت خوبه؟... درد نداری؟
ایلان: خوبم... فقط یکم درد میکنه
جیمین سرشو تکون داد یکی از بیرون اومد تو جیمین درو نبسته بود همون پرستار بود با ی بچه اومد و وقتی بچه رو تو بغلش دیدم لبخند بزرگی اومد رو لبم پرستار بچه رو داد بهم، بهش نگاه کردم لباش مثل لب جیمین بود تا خواستم بقیه صورت ظریفشو ببینم با صدای جیمین سرمو بالا اوردم
جیمین: خوبه...چشماش شبیه توعه
سریع نگاهشو ازم دزدید نمیدونستم تو چشماش چیه شادی؟ غم؟ خوشحالی؟ سرمو اوردم پایین ب صورت ظریفش نگاه کردم راست میگفت چشماش شبیه چشمای من بود ولی لباش شبیه لبای جیمین بود
در باز شد دکتر اومد تو
دکتر: حال مامان کوچولو چطوره؟ درد نداری
ایلان: فقط یکم
دکتر: خوبه... شب میتونین مرخص بشید و اب به بخیه هاتون نخوره زیاد حرکت نکنید تا بخیتون جوش بخوره... خوب دیگه من برم
دکتر رفت
جیمین: من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سرمو ب معنی باشه حرکت دادم رفت بیرون ب بچه نگاه کردم خواب بود گونشو نوازش میکردم بیدارشود گریش گرفت فکر کردم گوشنشه میخواستم لباسمو بدم بالا در باز شد جیمین اومد تو بدون هیچ حرفی نشست رو مبل ب بچه نگاه کردم لباسمو دادم بالا سینمو گذاشتم تو دهنش نگاه کردن ب بچه خیلی برام لذت بخش بود نگاهش واقعا برام سنگین بود سرمو اوردم بالا سریع صورتشو برگردوند ب سمت مخالف منم سرمو برگردوندم سمت بنجره چند مین بعد احساس کردم بچه دیگه نمیخوره بهش نگاه کردم خواب بود سینمو از دهنش در اوردم گذاشتمش رو تخت کنارم زیر چشمی ی نگاه ب جیمین کردم سرشو تکیه داده بود ب پست مبل چشماش بسته بود منم حالم زیاد خوب نبود دراز کشیدم خابیدم
تو خواب بیداری صدای جیمین میشنیدم چشمامو باز کردم
جیمین: پاشو... باید بریم
نشستم رو تخت بلند شدم لباسامو ب سختی پوشیدم بچه رو بغل کردم پشت سرش راه افتادم از بیمارستان اومدیم بیرون سوار ماشین شدم استارت زد راه افتاد تا خوده خونه حرفی بینمون نبود پیاده شدم رفتم تو خونه پشتم جیمین اومد
جیمین: اتاقش روبه روی اتاقمه... فعلا پیشه خودت باشه تا بزرگتر بشه... توهم میری توی اتاقت
رفت بالا چند دقیقه وایسادم رفتم تو اتاق خودم این مرد 180درجه تعقیر کرده بود خیلی محکم بی روح تر از همیشه
بچه رو گذاشتم رو تخت لباسامو عوض کردم رفتم زو تخت بیدار بود باهاش بازی کردم بعد کلی بازی خوابش برد منم ب پهلو دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو تخت سرمو گذاشتم روش خوابیدم چند مین بعد یا صداهای قاتی پاتی بیدار شدم
چشمامو باز کردم سقف سفید بیمارستان دیدم کسی توی اتاق نبود چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد برگشتم سمت در پرستار بود
پرستار: خوبین؟
ایلان: ممنون... بچم حالش خوبه؟
پرستار: بللله
ایلان: میشه ببینمش؟
پرستار: تا چند دقیقه دیگه نی نی تون پیشتونه
پرستار رفت بیرون دل تو دلم نبود همش میخواستم بچه رو ببینم
چند دقیقه نشده دوباره صدای در اومد جیمین بود اومد تو
جیمین: حالت خوبه؟... درد نداری؟
ایلان: خوبم... فقط یکم درد میکنه
جیمین سرشو تکون داد یکی از بیرون اومد تو جیمین درو نبسته بود همون پرستار بود با ی بچه اومد و وقتی بچه رو تو بغلش دیدم لبخند بزرگی اومد رو لبم پرستار بچه رو داد بهم، بهش نگاه کردم لباش مثل لب جیمین بود تا خواستم بقیه صورت ظریفشو ببینم با صدای جیمین سرمو بالا اوردم
جیمین: خوبه...چشماش شبیه توعه
سریع نگاهشو ازم دزدید نمیدونستم تو چشماش چیه شادی؟ غم؟ خوشحالی؟ سرمو اوردم پایین ب صورت ظریفش نگاه کردم راست میگفت چشماش شبیه چشمای من بود ولی لباش شبیه لبای جیمین بود
در باز شد دکتر اومد تو
دکتر: حال مامان کوچولو چطوره؟ درد نداری
ایلان: فقط یکم
دکتر: خوبه... شب میتونین مرخص بشید و اب به بخیه هاتون نخوره زیاد حرکت نکنید تا بخیتون جوش بخوره... خوب دیگه من برم
دکتر رفت
جیمین: من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سرمو ب معنی باشه حرکت دادم رفت بیرون ب بچه نگاه کردم خواب بود گونشو نوازش میکردم بیدارشود گریش گرفت فکر کردم گوشنشه میخواستم لباسمو بدم بالا در باز شد جیمین اومد تو بدون هیچ حرفی نشست رو مبل ب بچه نگاه کردم لباسمو دادم بالا سینمو گذاشتم تو دهنش نگاه کردن ب بچه خیلی برام لذت بخش بود نگاهش واقعا برام سنگین بود سرمو اوردم بالا سریع صورتشو برگردوند ب سمت مخالف منم سرمو برگردوندم سمت بنجره چند مین بعد احساس کردم بچه دیگه نمیخوره بهش نگاه کردم خواب بود سینمو از دهنش در اوردم گذاشتمش رو تخت کنارم زیر چشمی ی نگاه ب جیمین کردم سرشو تکیه داده بود ب پست مبل چشماش بسته بود منم حالم زیاد خوب نبود دراز کشیدم خابیدم
تو خواب بیداری صدای جیمین میشنیدم چشمامو باز کردم
جیمین: پاشو... باید بریم
نشستم رو تخت بلند شدم لباسامو ب سختی پوشیدم بچه رو بغل کردم پشت سرش راه افتادم از بیمارستان اومدیم بیرون سوار ماشین شدم استارت زد راه افتاد تا خوده خونه حرفی بینمون نبود پیاده شدم رفتم تو خونه پشتم جیمین اومد
جیمین: اتاقش روبه روی اتاقمه... فعلا پیشه خودت باشه تا بزرگتر بشه... توهم میری توی اتاقت
رفت بالا چند دقیقه وایسادم رفتم تو اتاق خودم این مرد 180درجه تعقیر کرده بود خیلی محکم بی روح تر از همیشه
بچه رو گذاشتم رو تخت لباسامو عوض کردم رفتم زو تخت بیدار بود باهاش بازی کردم بعد کلی بازی خوابش برد منم ب پهلو دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو تخت سرمو گذاشتم روش خوابیدم چند مین بعد یا صداهای قاتی پاتی بیدار شدم
۹۶.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.