پارت ۶۱ Blood moon
پارت ۶۱ Blood moon
بعد از کلی کار و دنگ و فنگ منتظر نشستم رو صندلی ازمایشگاه تا جواب ازمایشم برسه
(یادت رفت پولو به عمو دربستیه بدیا)
منتظر نشسته بودم که سنگینی نگاه یکی رو روی خودم حس کردم
به اطرافم نگاه کردم که متوجه نگاه یه پسر روی خودم شدم
هی با دستش شکلک تلفن در میاورد
توی این ۳۰ دقیقه ای که اینجا منتظر بودم داشت با
اون نگاش میخوردتم(نوش جونش🌚)
با صدای پرستار به خودم اومدم
و رفتم و برگه ی ازمایشمو ازش گرفتم
بوی ازمایشگاه
کفریم میکرد رفتم بیرون
و به یه دیوار تکیه دادم که اطرافش خلوت بود
با استرس جواب ازمایشو یه نگاه انداختم...
تو شک بودم
جواب مثبت بود
شرایط نگه داری از یه بچه رو نداشتم
ولی همینطوری هم نمیتونستم سقطش کنم
برگه رو قایم کردم
سرمو بالا گرفتم که همون پسره رو دیدم که داخل بیمارستان بود
خواستم فرار کنم ولی سریع خودشو بهم رسوند
و دستاشو دورم حصار کرد
ا/ت:برو اونور...
پسره:فقط میخوام یکم خوشبگذرونیم
ا/ت:عوضی گمشو
پسره:و اگه نرم چی میشه
پامو بلند کردم و با تمام زورم زدم به اونجایی که نباید...
پسره رو هل دادم که پخش زمین شد
به توهینایی که بهم کرد اهمیتی ندادم
بدو رفتم یه جای شلوغ و دربست گرفتم
توی راه به این فکر میکردم که بچه رو سقط کنم یا نه
میخواستم سقطش کنم ولی حس مادریم
اجازه ی همچین کاری رو نمیداد..
دروغ نگم خوشحال بودم که مامان شدم
خلاصه هرطوری شده بود خودمو به عمارت جونگکوک رسوندم
برگه رو گرفتم داخل دستم..
وقتی رفتم داخل چراغا خاموش بود
درو بستم و نفسمو دادم بیرون که با حس سوختگی
دستمو روی گونم گذاشتم...
بعد از کلی کار و دنگ و فنگ منتظر نشستم رو صندلی ازمایشگاه تا جواب ازمایشم برسه
(یادت رفت پولو به عمو دربستیه بدیا)
منتظر نشسته بودم که سنگینی نگاه یکی رو روی خودم حس کردم
به اطرافم نگاه کردم که متوجه نگاه یه پسر روی خودم شدم
هی با دستش شکلک تلفن در میاورد
توی این ۳۰ دقیقه ای که اینجا منتظر بودم داشت با
اون نگاش میخوردتم(نوش جونش🌚)
با صدای پرستار به خودم اومدم
و رفتم و برگه ی ازمایشمو ازش گرفتم
بوی ازمایشگاه
کفریم میکرد رفتم بیرون
و به یه دیوار تکیه دادم که اطرافش خلوت بود
با استرس جواب ازمایشو یه نگاه انداختم...
تو شک بودم
جواب مثبت بود
شرایط نگه داری از یه بچه رو نداشتم
ولی همینطوری هم نمیتونستم سقطش کنم
برگه رو قایم کردم
سرمو بالا گرفتم که همون پسره رو دیدم که داخل بیمارستان بود
خواستم فرار کنم ولی سریع خودشو بهم رسوند
و دستاشو دورم حصار کرد
ا/ت:برو اونور...
پسره:فقط میخوام یکم خوشبگذرونیم
ا/ت:عوضی گمشو
پسره:و اگه نرم چی میشه
پامو بلند کردم و با تمام زورم زدم به اونجایی که نباید...
پسره رو هل دادم که پخش زمین شد
به توهینایی که بهم کرد اهمیتی ندادم
بدو رفتم یه جای شلوغ و دربست گرفتم
توی راه به این فکر میکردم که بچه رو سقط کنم یا نه
میخواستم سقطش کنم ولی حس مادریم
اجازه ی همچین کاری رو نمیداد..
دروغ نگم خوشحال بودم که مامان شدم
خلاصه هرطوری شده بود خودمو به عمارت جونگکوک رسوندم
برگه رو گرفتم داخل دستم..
وقتی رفتم داخل چراغا خاموش بود
درو بستم و نفسمو دادم بیرون که با حس سوختگی
دستمو روی گونم گذاشتم...
۱۱.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.