چند پارتی کوک
وقتی نمیدونه حامله ای....
Part ۴
کوک ویو :
چرا اینقد شبیه ا/ت ؟
احتمالا توهم زدم اره...
گفتم:
خب میتونید کارتون رو شروع کنید فقط
به دستم اشاره به اتاق خودم و ا/ت کردم گفتم
توی اون اتاق به هیچ وجه نرید و نزارید انماری هم بره
ا/ت:
میتونم حدس بزنم اتاق رو با عکسای من پر کرده و اتاق پره شیشه مشروب و فیلتر سیگاره مطمعنم
هر وقت خونه نبود میرم اتاق و میبینم چون بدجوری کنجکاوم
یادمه دوران دوستمون وقتی ۷ ماه باهاش قهر کرده بودم سر این که
میخواست حرص منو در بیاره به یه دختر چشمک زد
وقتی باهاش اشتی کردم
منو آورد خونش اتاقش پره شیشه مشروب و فیلتر سیگار بود
دلش برای من تنگ میشد مست میکرد که حواسش پرت شه
با صداش از افکارم بیرون اومدم
کوک :متوجه شدید خانم کلارا؟
راستی آمریکایی هستید؟
ا/ت : ب..بله
من دیگه برم فعلا
کوک :راستی اگه جسارت نباشه چندسالتونه؟
ا/ت : ام من ۲۷ سالمه
سریع از اتاقش خارج شدم
اوففف
از جوونیش همینجوری گیر و فضول بود
ار پله ها پایین اومدم و دوباره به عکس خودم که وز عروسی ازم گرفته بودن روی دیوار بود نگاه کردم
انگار بعد از مردن من گفته عکس رو بزرگ تر چاپ کنن (
و زده روی دیوار خونه که همه بهش دید داشته باشن
اون ور تر هم عکس من بود و کنارش پره عکسای آنماری اصلا عکس خودش نبود
قبلا روی این دیوار عکس روز عروسی من و خودش بود
ولی انگار فکر میکرد لیاقت نداره عکسش کنار من باشه و اون رو برداشته
با یاد آوری خاطرات روز عروسیم قطره اشکی از چشماش ریخت که با صدای آنماری به خودم اومدم و به سمتش برگشتم
* مامانم خوشگله نه؟
بابا میگه مامانم اون بالاعه
و به انگشتای کوچیکش به سمت آسمون نشونه گرفت
+ اروم قطره اشک دیگه ای از چشمم افتاد و به خودم لعنت فرستادم که چرا تا الان پیشش نبودم
نشستم زمین و دستام رو باز کردم که تند تند اومد بغلم
محکم گرفتمش و سرشو تند میبوسیدم
اوم از زمین بلندش کردم
و گفتم :خانم خوشگله میتونی منو ببری اتاقت رو ببینم؟
* اره اونجاست کنار اتاق بابام ، ولی بابام میگه هیچ وقت توی اتاقش نرم چون مامانی ناراحت میشه
+ اه خب بریم
رفتم تو اتاقش مثل اتاق پرنسس ها بود
+ رنگ صورتی رو دوست داری؟
* اره خاله خیلی
+ اتاقش پر عروسک باربی خونه ی باربی خرس های بزرگ یا بهتره بگیم شاسخین( خرس های خیلی بزرگ )
و تختی که بالاش با طور تزیین شده بود
و روی اتاقش پر عکس های آنماری بود
روی عسلیش نگاهی انداختم
و با دیدن عکس خودم اخم کردم و به سمتش برگشتم گفتم
+ خوشگلم بابات میدونه عکس مامانت و گذاشتی اینجا؟
ادامه پارت بعد...
Part ۴
کوک ویو :
چرا اینقد شبیه ا/ت ؟
احتمالا توهم زدم اره...
گفتم:
خب میتونید کارتون رو شروع کنید فقط
به دستم اشاره به اتاق خودم و ا/ت کردم گفتم
توی اون اتاق به هیچ وجه نرید و نزارید انماری هم بره
ا/ت:
میتونم حدس بزنم اتاق رو با عکسای من پر کرده و اتاق پره شیشه مشروب و فیلتر سیگاره مطمعنم
هر وقت خونه نبود میرم اتاق و میبینم چون بدجوری کنجکاوم
یادمه دوران دوستمون وقتی ۷ ماه باهاش قهر کرده بودم سر این که
میخواست حرص منو در بیاره به یه دختر چشمک زد
وقتی باهاش اشتی کردم
منو آورد خونش اتاقش پره شیشه مشروب و فیلتر سیگار بود
دلش برای من تنگ میشد مست میکرد که حواسش پرت شه
با صداش از افکارم بیرون اومدم
کوک :متوجه شدید خانم کلارا؟
راستی آمریکایی هستید؟
ا/ت : ب..بله
من دیگه برم فعلا
کوک :راستی اگه جسارت نباشه چندسالتونه؟
ا/ت : ام من ۲۷ سالمه
سریع از اتاقش خارج شدم
اوففف
از جوونیش همینجوری گیر و فضول بود
ار پله ها پایین اومدم و دوباره به عکس خودم که وز عروسی ازم گرفته بودن روی دیوار بود نگاه کردم
انگار بعد از مردن من گفته عکس رو بزرگ تر چاپ کنن (
و زده روی دیوار خونه که همه بهش دید داشته باشن
اون ور تر هم عکس من بود و کنارش پره عکسای آنماری اصلا عکس خودش نبود
قبلا روی این دیوار عکس روز عروسی من و خودش بود
ولی انگار فکر میکرد لیاقت نداره عکسش کنار من باشه و اون رو برداشته
با یاد آوری خاطرات روز عروسیم قطره اشکی از چشماش ریخت که با صدای آنماری به خودم اومدم و به سمتش برگشتم
* مامانم خوشگله نه؟
بابا میگه مامانم اون بالاعه
و به انگشتای کوچیکش به سمت آسمون نشونه گرفت
+ اروم قطره اشک دیگه ای از چشمم افتاد و به خودم لعنت فرستادم که چرا تا الان پیشش نبودم
نشستم زمین و دستام رو باز کردم که تند تند اومد بغلم
محکم گرفتمش و سرشو تند میبوسیدم
اوم از زمین بلندش کردم
و گفتم :خانم خوشگله میتونی منو ببری اتاقت رو ببینم؟
* اره اونجاست کنار اتاق بابام ، ولی بابام میگه هیچ وقت توی اتاقش نرم چون مامانی ناراحت میشه
+ اه خب بریم
رفتم تو اتاقش مثل اتاق پرنسس ها بود
+ رنگ صورتی رو دوست داری؟
* اره خاله خیلی
+ اتاقش پر عروسک باربی خونه ی باربی خرس های بزرگ یا بهتره بگیم شاسخین( خرس های خیلی بزرگ )
و تختی که بالاش با طور تزیین شده بود
و روی اتاقش پر عکس های آنماری بود
روی عسلیش نگاهی انداختم
و با دیدن عکس خودم اخم کردم و به سمتش برگشتم گفتم
+ خوشگلم بابات میدونه عکس مامانت و گذاشتی اینجا؟
ادامه پارت بعد...
۶۸.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.