عشق و غرور p4۵
_راجب چی داری حرف میزنی؟؟
پوزخند زدم و هیچی نگفتم....بازوم رو گرفت:
_با توعم...تو چی رو از من گرفتی
خونسرد جواب دادم:
_ هیچی فراموشش کن
بازومو از دستش جدا کردم و از اتاق خارج شدم
حقشه
تا اون باشه منو اذیت نکنه...یه لحظه چهرشو وقتی بفهمه آرشاویر پسرشه رو تصور کردم
ترسناک خواهد بود ..خیلی
امیدوارم هیچ وقت اون چهره رو نبینم
خانزاده بعد از صبحونه رفت بیرون...خودمو تا عصر سرگرم کردم
داشتم میرفتم اتاق ملیحه خانم تا برای این سردردم یه قرصی چیزی بده ک صدایی از تو پذیرایی به گوشم خورد:
_میخوام بهش بگم گیسیا رو طلاق بده بچش هم بدیم به نیروانا و شوهرش..اونجوری از دستش خلاص میشیم
آتیش گرفتم
میخوان بچه منو بدن به یکی دیگه؟
پاره ی تن منو؟
به سمتش رفتم م با دیدنم به شخص پشت تلفن گفت:
_شهین جان بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ
صدام رفت بالا:
_ تو انسان نیستی..یه حیوونی ...نشستی نقشه بکشی چجوری منو از بچم جدا کنی؟؟
آیفن خونه به صدا در اومد
شهربانو اومد جلو :
_مگه نمیگی با اجبار دوباره عقد نامجون شدی دارم خلاصت میکنم دیگه
خنده عصبی کردم سرم تیر کشید:
_به تو هیچ ربطی نداره ..تو کی هستی ک داری واسه زندگی من تصمیم میگیری؟
سگ شد ..پاچمو گرفت:
_اینقد حقیری که بقیه باید واست تصمیم بگیرن...ولت کنن به حال خودت که بری به هرزه بازیت ادامه بدی؟....میخوام زندگی نامجون رو از تو و پسر حرومزادت پاک کنم
پوزخند زدم و هیچی نگفتم....بازوم رو گرفت:
_با توعم...تو چی رو از من گرفتی
خونسرد جواب دادم:
_ هیچی فراموشش کن
بازومو از دستش جدا کردم و از اتاق خارج شدم
حقشه
تا اون باشه منو اذیت نکنه...یه لحظه چهرشو وقتی بفهمه آرشاویر پسرشه رو تصور کردم
ترسناک خواهد بود ..خیلی
امیدوارم هیچ وقت اون چهره رو نبینم
خانزاده بعد از صبحونه رفت بیرون...خودمو تا عصر سرگرم کردم
داشتم میرفتم اتاق ملیحه خانم تا برای این سردردم یه قرصی چیزی بده ک صدایی از تو پذیرایی به گوشم خورد:
_میخوام بهش بگم گیسیا رو طلاق بده بچش هم بدیم به نیروانا و شوهرش..اونجوری از دستش خلاص میشیم
آتیش گرفتم
میخوان بچه منو بدن به یکی دیگه؟
پاره ی تن منو؟
به سمتش رفتم م با دیدنم به شخص پشت تلفن گفت:
_شهین جان بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ
صدام رفت بالا:
_ تو انسان نیستی..یه حیوونی ...نشستی نقشه بکشی چجوری منو از بچم جدا کنی؟؟
آیفن خونه به صدا در اومد
شهربانو اومد جلو :
_مگه نمیگی با اجبار دوباره عقد نامجون شدی دارم خلاصت میکنم دیگه
خنده عصبی کردم سرم تیر کشید:
_به تو هیچ ربطی نداره ..تو کی هستی ک داری واسه زندگی من تصمیم میگیری؟
سگ شد ..پاچمو گرفت:
_اینقد حقیری که بقیه باید واست تصمیم بگیرن...ولت کنن به حال خودت که بری به هرزه بازیت ادامه بدی؟....میخوام زندگی نامجون رو از تو و پسر حرومزادت پاک کنم
۱۳.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.