هربار که به کلمات فکر می کنم و هیچ ترتیبی برای چیدنشون پی
هربار که به کلمات فکر میکنم و هیچ ترتیبی برای چیدنشون پیدا نمیکنم، برای ساعتها درگیر این احساسم
که چه قدرتی رو از دست دادم.
گاهی برای جدا شدن از این فکر، یک ایدهی تازه رو جایگزین میکنم؛ که شاید هرگز نتونسته بودم و چیزی از دست نرفته،
چیزی نبوده که بخواد از دست بره.
شاید ترکیبی از شور و احساسات و ذوق و سلیقه بوده که تمامش کور شده! شاید قرار بوده چیز دیگهای باشه، اما شبیه به هزار ترانهی نصفه و نیمه و پروژهی خوابیده، میخواسته که بزرگتر باشه و نتونسته.
شاید اون من بودم که میخواستم بزرگتر باشم و نتونستم.
شاید اصلا قصهی من قراره قصهی نتونستن باشه، شاید واقعا بهترین سن برای نوشتن سی و پنج سالگی به بعد باشه
و برای نوشتن از این زندگی هنوز یک احمقم.
شاید هم " توی بیست سالگی که همه شاعرن "
که چه قدرتی رو از دست دادم.
گاهی برای جدا شدن از این فکر، یک ایدهی تازه رو جایگزین میکنم؛ که شاید هرگز نتونسته بودم و چیزی از دست نرفته،
چیزی نبوده که بخواد از دست بره.
شاید ترکیبی از شور و احساسات و ذوق و سلیقه بوده که تمامش کور شده! شاید قرار بوده چیز دیگهای باشه، اما شبیه به هزار ترانهی نصفه و نیمه و پروژهی خوابیده، میخواسته که بزرگتر باشه و نتونسته.
شاید اون من بودم که میخواستم بزرگتر باشم و نتونستم.
شاید اصلا قصهی من قراره قصهی نتونستن باشه، شاید واقعا بهترین سن برای نوشتن سی و پنج سالگی به بعد باشه
و برای نوشتن از این زندگی هنوز یک احمقم.
شاید هم " توی بیست سالگی که همه شاعرن "
۲.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.